فریاد ِقهرمان
اولین شهید مفقودالاثر سپاه شهیدی با سرگذشتی دردناک
🌷🌷🌷
✍📖 زندگینامه شهید احمد وکیلی، با سرگذشتی دردناک
در خانواده ای متدین در قم به دنیا آمد.
💠 خاطره شهید:
چهار آبان 56، ما را با زور به خیابان بردند تا عکس شاه را بگیریم و در حمایت از او شعار بدهیم. مراسم شروع شد. عکس بسیار بزرگ شاه را به دست دوستم که مبصر کلاس بود، دادند و به من هم گفتند یکطرف عکس را بگیر. این کار را کردم. توی راه نقشه میکشیدیم که عکس را محکم به زمین بزنیم.
خلاصه این کار را کردیم و پلاکارد را به زمین کوبیدیم و عکس شاه پاره شد. من با یک دنیا شادی و سرور از میدان گریختم. ولی دوستم را گرفتند که این چهکاری بود؟! چرا عکس را زمین انداختید؟! و او در جواب گفته بود که چون پلاکارد سنگین بود از دوشمون افتاد.
با غسل شهادت، در تظاهرات شرکت میکرد.
با پیروزی انقلاب، نام مستعار سعید را برای خود انتخاب کرد، ترک تحصیل کرد و به خدمت سپاه درآمد.
💠 شهادت
سال 58 در ماجرای فعالیت تروریستی کومله در کردستان، 2 نوبت عازم آن منطقه شد.
اردیبهشت 59 در عملیات آزادسازی سنندج مجروح شد و به دست کومله افتاد. همان لباس با آرم سپاه که پوشیده بود، کفایت میکرد برای بلاهای بعدی!
سعید وکیلی 75 روز زیر شکنجه بود، ابتدا به هردو پایش نعل کوبیده و او را برای آوردن چوب و سنگ میبردند.
در دادگاه محکوم به شکنجه مرگ شد.
اولین کاری که کردند؛ دو دستش را از بازو بریده و بعد برای معالجه و درمان به بهداری بردند!
پس از چند روز که کمی بهبودیافته بود برای اعتراف گرفتن مجدد با دستگاههای برقی صورتش را می سوزاندند.
سوزاندن پوست مقدمه شکنجه بود. بعد از مدتی که پوستهای نو درمی آمد، آنها را میکندند و خونریزی شروع میشد و با همان جراحات، او را داخل دیگ آبنمک میانداختند!!
تمام این مراحل را گذراند و به جای اعتراف، مرتب قرآن زمزمه میکرد.
سپس او را به دادگاه دیگری برده و محکوم به اعدام شد.
برای اعدام، زخمهایش را باز کرده و پس از ریختن آب نمک رویشان، او را داخل دیگ آب جوش که زیرش روشن بود، انداختند.
در همان حال همراه با ذکر به شهادت رسید.
جسد بیجانش را مثله و جگرش را به خورد همسلولیهایش دادند و مقداری را هم خودشان خوردند.
💠 میگفت: اگر شهادت من خدمت به اسلام است، من آن را انتخاب کردم.
یک صلوات🌷 مهمان نگاه شهید احمد وکیلی باشیم🍃
#یادشهید
https://eitaa.com/joinchat/410910838Ca464332dee
* یکی را شفا داد
بعد از شهادتش کسی آمد گفت چند شب است خواب مجید را می بیند. من درد شدیدی در ناحیه گردن و سر داشتم او به من گفت مجید در خواب به او گفته به مادرم بگو با پتوی من بخوابد. وقتی با پتوی او خوابیدم دردهایم از بین رفت حتی MRI مجدد گرفتم اما هیچ اثری از عوامل درد نبود.
*یک هفته بعد شهید می شوم
مجید خیلی تغییر کرده بود. روزی به من گفت یک خودکار به من بده. گفتم چه می کنی؟ خوابی دیده بود که تعریف نمی کرد. با آهنگی گریه می کرد. به زنداییاش گفت اگر من بروم و برنگردم چه؟ از طریق یکی از آشناها زنگ زدیم جایی به ما گفتند خیالتان راحت، همه راه ها برای خارج رفتن مجید بسته شده و نمی تواند سوریه برود. شهید فرامرزی را آورده بودند بهشت زهرا برای تشییع، ما هم رفته بودیم. به عمه اش گفت: عمه من خواب حضرت زهرا(س) را دیده ام و دو هفته دیگر من هم پیش فرامرزی ام. حضرت گفته اند یک هفته بعد از اینکه سوریه بروم شهید می شوم.
*مجید باید برگردد وگرنه اینجا را آتش می زنم!
مجید دو روز بود رفته بود سوریه و ما نمی دانستیم. دوستانش تازه می آمدند اجازه اش را بگیرند در حالی که رفته بود و ما هم اجازه نمی دادیم. دو روز بعد پدرش به پادگان تهرانسر رفت و متوجه شد مجید رفته است که به فرمانده آنجا گفت مجید باید برگردد وگرنه اینجا را آتش می زنم. به حاجی گفتند او را بر می گردانند. شب، مجید عکس هایی از حضورش در حرم برای خواهرش فرستاد و گفت این ها ذخیره آخرت من است. آخر توانستیم با او تماس بگیریم که خیلی ناراحت شد از پیگیری زیاد ما و گفت طوریش نمی شود. بعد از آن هر لحظه زنگ می زد و در جریان حالش بودیم.
* اگر این را بخورید شهید می شوید!
یک شب چغندر پخته بودند که مجید گفته اگر این را بخورید شهید می شوید. بعضی از آنها نخورده بودند. همه آنهایی که خورده بودند شهید شده بودند و آنها که برگشته اند امروز خیلی ناراحت بودند.
*بچه 17ساله که در کما بود را شفا داد
سجاده مجید هنوز بعد از 2 سال بوی حرم حضرت رقیه(س) را می دهد. بچه 17ساله که در کما بوده را شفا داده است.
* 13 نفر را جدا کرد
سیزده دی ماه رسید سوریه. مجید در خان طومان مسئول غذا و پشتیبانی بود. حتی یکی از همرزمانش می گفت غذای خودش را نمی خورد و به بقیه می داد. همیشه به بقیه می گفت که او را هم خط ببرند. روز آخر بعد از یک هفته گفت امشب شب آخر است، مرا هم با خود عملیات ببرید. یکی از فرماندهان به نام شهید حسن امیدواری خواب می بیند که یک گروهی در حرم حضرت زینب صف کشیده اند. یک خانم سه ساله آمد 13 نفر از این گروه را جدا کرد و گفت شماها یک قدم جلو بیایید. همه آن 13 نفر هم شهید شدند.
* از 13 نفری که آن جلو شهید شدند فقط 5 پیکر برگشت
عملیاتشان در خانطومان با چچنی ها بود. مجید چند بار حمله می کند و چند نفر از آنها را می زند. آنها فرار می کنند. از ایرانی ها می ترسیدند. خلوت می شود و نیروهای ایرانی خیلی جلو می روند. جبهه النصره با 15 ماشین پدافند به
سمت آنها می روند و آنها را محاصره می کنند که جز کلاش چیزی با خود نداشتند. خمپاره زن آنها هم شهید شده بود. تا ساعت 10 روز 21 دی ماه زنده بودند و بعد شهید می شوند. آخرین تماسش با ما هم ساعت 7 بود. قرار بود نیروهای ارتش سوریه هم عملیاتی کنند اما نکردند. زخمی ها خود را عقب کشیدند اما از 13 نفری که آن جلو شهید شدند فقط 2 پیکر برگشت و 3 پیکر هم بعد از 6 ماه برگشت اما بقیه برنگشتند.
*مجید از همه جلوتر بود
یکی از رزمندگان می گوید مجید از همه جلوتر بود. مرتضی رفته بود مجید را برگرداند که موشکی به ماشین او اصابت کرده و تکه تکه می شود. یک شهرام نامی هم بود که قضیه را دیده بود؛ می گفت پهلوی مجید تیر خورده بود. چند چچنی را هم زده بود اما بعد نیروهای جبهه النصره به او تیر خلاصی زده و پیکرش را پشت تویوتا انداختند و بردند. بی بی سی بعدا چهار نفر با اسم و عکس معرفی کرد. مجید و مرتضی کریمی و مصطفی چگینی و محمد آژند را اعلام کرد.
*حضرت زینب(س)پاکش می کند!
یکی از فرماندهان می گفت مجید وضو می گرفت و همه دست و بالش خالکوبی بود که فرمانده به او گفته بود مجید این کارها چیه آخه. گفت حضرت زینب(س) فردا پاکش می کند.
به قدر یک صلوات🌷 مهمان نگاه شهید مجید قربانخانی باشیم😍
🌷🌷🌷
#یادشهید
https://eitaa.com/bala_shahria
🌷🌷🌷
✍ زندگینامه شهید علی حیدری
در سال 1344 در یک خانواده متدین در مریوان به دنیا آمد. پدرش اهل همدان بود که پس از ازدواج، در کردستان به استخدام ارتش در آمد و بعد از بازنشستگی به تهران مهاجرت کرد.
علی دوران نوجوانی خود را با بچه های مسجد و کارهای فرهنگی و تشکیل کانون فرهنگی و کتابخانه مساجد منطقه خزانه تهران گذراند؛ اما اوج اعتلای روحی ایشان در دوره شش ماهه ای اتفاق افتاد که با آیت الله حق شناس آشنا شد و آن عارف بزرگوار، مسیر سیر و سلوک را با برنامه سلوکی برایش فراهم کرد.
اولین بار علی در اواخر سال ۱۳۶۱ به منطقه سقز اعزام شد. در سال ۶۲ به عنوان خطاط و طراح چهره شهدا به جنوب اعزام شد. در اواخر سال ۶۳ جمعی تبلیغات لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) شد و ماه پایانی حیاتش را در گردان تخریب لشکر ۲۷ در پادگان دوکوهه مشغول آموزش و فعالیت شد.
علی حیدری همراه گروه هفده نفره از رزمندگان تخریب بر اثر بمباران شیمیایی در عملیات بدر؛ همچنان که مژده اش را از امام رضا (ع) دریافت کرده بود، به شهادت رسید.
۱۳۴۶؛ سوختن شکم و آرنج بر اثر ریختن آب جوش
۱۳۴۸؛ دیدن خواب های عارفانه؛ قرآن خواندن پیامبر (ص) و اهل بیت (ع)
۱۳۴۹؛ مهاجرت از کردستان به تهران همزمان با بازنشستگی پدرش از ارتش
۱۳۵۸؛ تشکیل کانون فرهنگی مسجد امام حسن (ع) و محفل شهدای مسجد جامع خزانه
۱۳۵۸؛ آموزش خطاطی و طراحی و شروع به نقاشی تابلو شهدا و پارچه نویسی انقلابی
۱۳۶۱؛ اعزام به دوره آموزشی ۱۵ روزه اصفهان و پس از آن به جبهه سقز و گردان جندالله
۱۳۶۲؛ (فروردین) سفر به مشهد و گرفتن وعده شهادت از امام رضا (ع)
۱۳۶۲؛ اعزام به پادگان دوکوهه برای خطاطی
۱۳۶۳؛ (تابستان) آشنایی با آیت الله حق شناس و عزم طلبگی در مسجد امین الدوله
۱۳۶۳؛ مباحثه کتاب ثواب الاعمال و عقاب الاعمال به توصیه آیت الله حق شناس به مدت شش ماه
۱۳۶۳؛ (زمستان) اعزام به جبهه جنوب ؛ پادگان دوکوهه تبلیغات لشکر ۲۷ محمدرسول الله
۱۳۶۳؛ (اسفند) انتقال از بخش تبلیغات به تخریب برای شرکت در عملیات بدر
۱۳۶۳؛ (۲۵ اسفند) انتقال به تهران برای شناسایی و تشییع
مزار: گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران؛
قطعه ۲۷، ردیف ۱۳۶؛ شماره ۱۰٫
به قدر یک صلوات🌷 مهمان نگاه شهید علی حیدری باشیم💚
🌷🌷🌷
#یادشهید
https://eitaa.com/bala_shahria