#فریادنهــــــــــاوند
«مرثیه ای برای #حاج_حمید_سلگی عزیز که همچون پروانه به آسمان ها پرواز کرد.»
🕯هرگاه دست بر تارهای خاطراتم می کشم، تنها دلخوشی بجا مانده از روزگاران خوش و وٓهم آلود ِسال های ابری زندگیم، همان دور همی با همسایه های کوچه ی دوم شمالی در کوی فرمانداری نهاوند بود و هست...
همسایه های ساده و صمیمی و پایبند به اصول انسانی و شعائر اخلاقی که وجود و حضور گرم شان، مایه ی آرمش خستگی ها و زخم های آن روزها و سال های مه آلود زندگیم بود. هنوز هم وقتی به گذشته بر می گردم، یاد آن همسایه های صمیمی و گرم و بی پیرایه و شهد شیرین کلماتی که آن شب ها و روزها به جانم می ریختند، اجاق زندگی ام را گرم می دارد.
مرادعلی خان سلگی، آقا عادل میری، محمد خطیبی، ولی ذهبی، کامران دولتی، حجت شهبازی، باقر سیف، حمید سلگی، امراله سلیم پور، احمد زمانیان، حجت خندان ، علی مالمیر و...
همه، فارق از غم و رنج روزگار، شب ها ساعتی دور هم جمع می شدیم. با هم می گفتم و می خندیدیم و یادمان میرفت که یک روز پیرتر شده ایم. مرادعلی خان سلگی با آن بیان بی نقص و صمیمی و با آن پایداری ها، از تجربه های خودش و آنچه بر نسل سالخورده ی سال های سپری شده رفته بود، میگفت و شور و شوقی وصف نشدنی در جان مان می ریخت..
تجربه هایی که برای ما جوانهای آنروز، حکم خواندن چندین کتاب معتبر تاریخ را داشت. ما هم از شعر و موسیقی و کتاب و رویاهای پیش رو می گفتیم. هرشب با تحلیل های اجتماعی ِگاه سحطی تا ته چاه های ظلمت زده و قنات های خشک می رفتیم و دوباره با امید و آرزو و با بیان ماجراهای راز آلود و افسانه ی عشق های پر امید شاهنام
پایگاه خبری فریاد نهاوند آنلاین
#فریادنهــــــــــاوند 🏴انالله و اناالیه راجعون آگهی ترحیم شادروان #حاج_حمیدرضا_سلگی فرزند مرحوم
#فریادنهــــــــــاوند
«مرثیه ای برای #حاج_حمید_سلگی عزیز که همچون پروانه به آسمان ها پرواز کرد.»
🕯هرگاه دست بر تارهای خاطراتم می کشم، تنها دلخوشی بجا مانده از روزگاران خوش و وٓهم آلود ِسال های ابری زندگیم، همان دور همی با همسایه های کوچه ی دوم شمالی در کوی فرمانداری نهاوند بود و هست...
همسایه های ساده و صمیمی و پایبند به اصول انسانی و شعائر اخلاقی که وجود و حضور گرم شان، مایه ی آرمش خستگی ها و زخم های آن روزها و سال های مه آلود زندگیم بود. هنوز هم وقتی به گذشته بر می گردم، یاد آن همسایه های صمیمی و گرم و بی پیرایه و شهد شیرین کلماتی که آن شب ها و روزها به جانم می ریختند، اجاق زندگی ام را گرم می دارد.
مرادعلی خان سلگی، آقا عادل میری، محمد خطیبی، ولی ذهبی، کامران دولتی، حجت شهبازی، باقر سیف، حمید سلگی، امراله سلیم پور، احمد زمانیان، حجت خندان ، علی مالمیر و...
همه، فارق از غم و رنج روزگار، شب ها ساعتی دور هم جمع می شدیم. با هم می گفتم و می خندیدیم و یادمان میرفت که یک روز پیرتر شده ایم. مرادعلی خان سلگی با آن بیان بی نقص و صمیمی و با آن پایداری ها، از تجربه های خودش و آنچه بر نسل سالخورده ی سال های سپری شده رفته بود، میگفت و شور و شوقی وصف نشدنی در جان مان می ریخت..
تجربه هایی که برای ما جوانهای آنروز، حکم خواندن چندین کتاب معتبر تاریخ را داشت. ما هم از شعر و موسیقی و کتاب و رویاهای پیش رو می گفتیم. هرشب با تحلیل های اجتماعی ِگاه سحطی تا ته چاه های ظلمت زده و قنات های خشک می رفتیم و دوباره با امید و آرزو و با بیان ماجراهای راز آلود و افسانه ی عشق های پر امید شاهنامه پنجره ای به روی زندگی می گشودیم و باورمان میشد با این همه صمیمیت و همبستگی و بخشش های بیدریغ ِ این جمع مشتاق هنوز
«زندگی خالی نیست، مهربانی هست، ایمان هست و تا شقایق هست زندگی باید کرد.»
چه روزهای بودند آن روزها، روزهایی دوست داشتنی که فقط عطرشان مانده و اندکی خاطره، نه خودشان...
من از آن سالها و آن آدم های بی تکرار درس ها آموختم. و بیش از هر چیز آموختم که همسایه ی خوب عین زندگی و چیزی فراتر از زندگی است. از این جمع مشتاق، مرادعلی خان سلگی که آئینه دار جمع بود، محمد خطیبی، کامران دولتی و علی مالمیر، یکی یکی پر کشیدند و به دیار روشنایی شتافتند. آن روزها با وجود آن آدم های خوب، آنقدر خوشبختی را نفس می کشیدم که هنوز و با گذشت این همه روز و ماه و سال، گاهی برای شادی دل خودم چنگ می زنم به گذشته ها و با یاد آن روزها زندگی می کنم. آدم هایی که آن خاطرت کهن را برای من ساختند، بخشی از قهرمانان زندگی من بودند و خواهند ماند و همیشه برای من زنده اند و هرگز نمی میرند. همچون رستم و سهراب و سیاوش که هرگز نمرده و مدام زاده شده و می میرند و در بهار و رویش دیگر دوباره زاده میشوند. درست مثل عشق که همیشه زنده است و هرگز نمی میرد. امروز خبر آمد که در چهاردهمین روز بهار، بار دیگر صاعقه ای نحس به باغچه ی پر ازیاس کوچه ی پر خاطره مان زد و نشانی سرزمین آفتاب را در دستان پر مهر حاج حمید سلگی که جوانترین فرشته ی آن جمع مشتاق بود گذشت و حاج حمید هم مشتاقانه به دیار جاوید پر کشید و رفت...
من از نوجوانی با رسول برادر حمید زندگی کرده ام. رفیق گرمابه و گلستان بوده ایم. با هم برای تحصیل به سرزمین دکٓن سفر کردیم و سال ها در هند روزهای خوشی و سرمستی و شیدایی را تجربه کرده ایم . حاج حمید عزیز را از سال های دور خوب می شناختم، بعد همسایه و هم کاسه شدیم. نمیدانم چه باید به رسول، به رامین و به بچه های حمید، به بابک و کیاوش بگویم؟ عاجزم از تسلیت گفتن... هنوز گیج ابعاد این فاجعه ام که تا کجاها کشیده خواهد شد و کدامین دل های دردمند را دردمندتر و کدامین چشمان را درخلوت این شب های تیره و تار، نمناک خواهد کرد...
رسول جان،اگر چه فرسنگ ها از هم دوریم، اما لحظه به لحظه خودم را در کنار شما می بینم و همواره می سوزم از صاعقه ای که در این نو بهار ناجوانمردانه فرود آمد و آتش زد بر مزرعه ی دوست.! می سوزم از داغی که بر شما رفته. بی اغراق هر بار که به بغض تو و رامین و بچه ها و همسر حاج حمید فکر می کنم، از ته دل می شکنم و اشک میریزم. از شما دورم، اما دلم با شما و پیش شماست...
خود ِ من برادر از دست داده ام و خوب می دانم در این شبهای بی انتها، چه حالی دارید و شانه هایت چقدر خسته و سنگین است. من هم امشب همپای شما اشک می ریزم و به آواز غمگین باد گوش می سپارم. بعدها همه ی اندوهم را در بغلم خواهم سپرد واز زندگی حاج حمید عزیز که چنین جان خراش به خاکستر نشست و مثل پروانه به آسمان رفت، خواهم نوشت...
با احترام #رحمت_زمانیان
(۱۴۰۲/۱/۱۴)
@faryadnahavand