#فریادنهاوند
#حکایت
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود
اجل فرا رسيد و اميد زندگانی قطع كرد جگرگوشگان خود را حاضر كرد و گفت :
ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمتهای سفر و حضر كشيدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشردهام ، هرگز از محافظت اموال غافل مباشيد و به هيچ وجه دست به خرج آن نزنيد
اگر كسی با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم حلوا میخواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزی نخورد
اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مُردگی تمنا نكنم
اين بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد
👤عبید زاکانی
📣 📣 📣 📣 📣 📣 📣 📣 📣 📣
با پایگاه خبری فریاد نهاوند در پیام رسانهای زیر همراه باشید :
🔹تلگرام :
https://t.me/joinchat/AAAAAECBtFqQL9_lNzvtzw
🔹 سروش:
http://sapp.ir/faryade.nahavand
🔹 ایتا:
@faryadnahavand
🌐 وب سایت :
www.faryadenahavand.ir
#فریادنهاوند
#حكايت
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که داشت با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند.
موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید:
«چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»
موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.»
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر.»
چون پیمبر نیستی پس رو براه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر سلطان نیی
خود مران چون مرد کشتی بان نیی
#حال و روز مديران و #مسئولين نالايق مملكت
#مثنوى_معنوى
#من_ماسک_میزنم😷
📣 📣 📣 📣 📣 📣 📣 📣 📣 📣
با پایگاه خبری فریاد نهاوند در پیام رسانهای زیر همراه باشید :
🔹تلگرام :
https://t.me/joinchat/AAAAAECBtFqQL9_lNzvtzw
🔹 سروش:
http://sapp.ir/faryade.nahavand
🔹 ایتا:
@faryadnahavand
🌐 وب سایت :
www.faryadenahavand.ir
#فریادنهــــــــــاوند
#حکایت
✅نان خود را روی نان دیگری نزن
سالها پیش مردی به نام مسلم در شهر خوی نانوا بود. او مردی قانع و شاکر بود.
جعفر پسر مسلم در محله ای زندگی میکرد که یک مغازهی مرغفروشی بود که فروش خوبی هم داشت.
روزی جعفر به پدرش گفت:
«دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازهی پرفروشی است.»
مسلم گفت: «پسرم هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش. بدان! دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی رساندن زیاد است.»
اما وسوسه درون جعفر را پر کرده بود.
مسلم روزی او را کنار خود به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند
و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیوارهی داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند.
مسلم گفت: «پسرم دیدی یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید، باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود و نه گذاشت لواش دیگر نان شود.
هرگز نان خود را روی نان کس دیگری نزن که برای تو هم نانی نخواهد شد.
بداناگر اجارهی بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است.
─┅═─┅═༅𖣔📢𖣔༅═┅─═┅─
📲اینستاگرام:
https://instagram.com/faryadnahavand?igshid=YmMyMTA2M2Y=
📲تلگرام:
@faryadenahavand
📲ایتا
@faryadnahavand
📲 سروش:
http://sapp.ir/faryadenahavand
🌐وب سایت :
www.faryadenahavand.ir
#فریادنهــــــــــاوند
#حکایت
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروف است.
فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.
صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.
مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
─┅═─┅═༅𖣔📢𖣔༅═┅─═┅─
📲اینستاگرام:
https://instagram.com/faryadnahavand?igshid=YmMyMTA2M2Y=
📲تلگرام:
@faryadenahavand
📲ایتا
@faryadnahavand
📲 سروش:
http://sapp.ir/faryadenahavand
🌐وب سایت :
www.faryadenahavand.ir
#فریادنهــــــــــاوند
#حکایت
شتر ديدى، نديدى!
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت. پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟
مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد "شتر دیدی ندیدی!"
─┅═─┅═༅𖣔📢𖣔༅═┅─═┅─
با #فریادنهــــــــــاوند همراه ما باشید:
Instagram:اینستاگرام
🆔https://instagram.com/faryadenahavand_online?igshid=YmMyMTA2M2Y=
telegram: تلگرام
🆔@faryadenahavand
Ita:ایتا
🆔@faryadnahavand
soroush:سروش
🆔https://splus.ir/faryade.nahavand
site: سایت
🌐http://www.faryadenahavand.ir