من بچه دومم دوقلوعه وقتی رفتم بیمارستان دلم نیومد مادرم بیاد باهام اخی دست وپاش خیلی درد میکرد😭😭باخواهرم رفتم دکتر تا منم دید گفت دوقلو هست بچه اول عملش میکنیم😊عمل انجام شد بیهوش شده بودم وقتی اوردنم توی اتاق هنوز خیلی بی حال بودم😵💫بچه هامم اوردن گذاشتن کنارم چندتا خانم دیگه هم زایمان کردن بچه کنارشون یه نفر یا دونفر کنارشون🙂ولی من هیچ کس نیست بچه ها گریه😭خودمم حالم بد 😔 خواهرم نیست گفتن شمارشو بده زنگ میزنن جواب نمیده 😳گفتن همسرت کجاست گفتم تلفن نداره اما میدونم جلوی در جایی نمیره میگه خب اسمش یا قیافش❤️گفتم یه مردخیلی جوون قد بلند که خیلی خوشگله😍😍😍هیچی با همین نشونی همسرم پیدا کردن دیگه رفت همراهی برام اورد خوا هرم رفته بود جلسه مدرسه دخترش😜😜عشق فقط مادر❤️
سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
چند روزپیش رفته بودم بیمارستان عیادت دختر داییم که زایمان کرده بود...
داش همش از درد مینالید وشکایت میکرد که گفت نگاه همین یک انژکتور ساده رو نمتونن درست وصل کنن همش خون میده بیرون🤬
من😂😬
آنژیوکت😑
انژکتور 😎😎
دختر داییم😒🙄
🤭 @Sooti_Hamsaran
هدایت شده از تبلیغات شادی و نکات مومنانه
✨
🎨 میخوای نقاشی یاد بگیری؟
اونم.....
👩🎨 کاملا حرفه ای 🥰
🛍 اینجا ۱۷ هزارتا هنرمند منتظرتن👇😍
https://eitaa.com/joinchat/294977884C863dc381d9
☝️☝️اومدی به آیدیم پیام بده لینک مینی دوره ی رایگانمو برات بفرستم 🎁
✨
#تجربه_من ۱۰
#ازدواج_آسان
من و همسرم از همون زمان خواستگاری قرار گذاشتیم تا جایی که ممکنه ساده زندگی کنیم.
مراسم عقد خونمون بود، عروسی رو تالار نگرفتیم، توی یک مسجد و حسینیه کنارش مراسم عروسی گرفتیم.
خریدهای عروسی و جهیزیه رو هم تا جایی که میشد خلاصه کردیم و ساده خریدیم. لوازم غیرضروری مثل بوفه، بعضی لوازم برقی که خیلی کارایی ندارن، حتی آینه شمعدون، تخت، مبل، ظروف تزیینی و خیلی چیزای دیگه نگرفتیم.
آتلیه نرفتیم و با دوربین خودمون چندتا عکس گرفتیم
ماشین عروس هم ماشین یکی از اقوام نزدیک بود که خودمون تزیین کردیم
الان هم الحمدلله بعد از ۶سال داریم زندگی میکنیم،، زندگی خوب و ساده و راحت. البته مشکلات هم هست که توکلمون به خداست😌
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۱۳
#فرزندآوری
سلام خداقوت
ممنون از کانال پر از مهر و انرژی تون
خیلی عالیه آدم میبینه افراد زیادی همفکر ما هستن که به ندای رهبر لبیک گفتن و با وجود جو جامعه و سختی های زندگی مادی معتقد و عامل به این اصل درست زندگی هستن...
ما 14ساله ازدواج کردیم، زمانیکه همه حتی مذهبیها اعتقادی به چندفرزندی نداشتن من و همسرم از ابتدا باهم قرار گذاشتیم برای چهار فرزند و درصورت توان بیشتر ، برنامه ریزی کنیم
اولین فرزندم وقتی دنیا اومد من22سالم بود و همسرم25
باوجود سختی های بسیار زیادی که در بارداری و بعد از زایمان متحمل شدم و از روز اول تنها بودم و حتی مادرم کنارم نبود بعد از سه سال اقدام به فرزند دوم کردیم اما نیش و کنایه ها شروع شد حتی پیش یه دکتر معروف مذهبی رفته بودم بهم گفت جوجه کشی راه انداختی؟؟
خیلی دلم شکست، انقد ویارم شدید بود که در 9ماه بارداری فقط یک کیلو اضافه کردم و همه دوستان و اطرافیان که سختی های بارداری و بعد از زایمان فرزند اولم رو دیده بودن سرزنشم میکردن اما من بر عزمم راسخ بودم ، چندسال بعد از فرزند دوم اقدام برای سومی کردیم و باز باران سرزنش ها بود که به طرف ما می آمد و متاسفانه در ماه سوم فرزندم سقط شد و این الطاف از اطرافیان بیشتر و بیشتر شد و در بارداری چهارمم به اوج خودش رسید اما باز هم خدا نخواست به سرانجام برسه ودوماه پیش در ماه چهارم بارداری گفتن جنین دچار ایست قلبی شده و با زایمان طبیعی دنیا اومد و سخت ترین لحظه عمرم بود درحالیکه در بخش زایمان صدای نوزادهای تازه متولد شده رو میشنیدم و فرزندم در سکوت بدنیا آمد😔😔😔😭😭
اما زخم زبانها و سرزنشها تمامی نداشت و هنوزم ادامه داره
درحالیکه ما بر عزم خودمون راسخ تر شدیم و از خدا طلب فرزند سالم و صالح داریم
دوران درمان رو داریم سپری میکنیم و خیلی داره بهمون سخت میگذره مخصوصا از لحاظ روحی😔
از همه عزیزان التماس دعای مخصوص دارم.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
سلام من ۲۴سالمه.شب یلدا تولدمه به ۲۵سالگی وارد میشم😁 ۲۰سال داشتم که عقد کردیم و یکسال بعد هم عروسی. از همون اول دلم میخواست زود بچه دارشیم ولی متاسفانه حضرت یار به هیچ وجه همراهی نکردن🥲 مشکل تنبلی تخمدان و کیست و فیبروم و ضخامت و...پزشک زنان دائم بهم توصیه میکنه.میگه اگر بچه بیاری این مشکلات رو نداری...
هر کس بهم میرسه تو کوچه و خیابون ،تو مهمونی، سرکلاس...همه جا ....همه میخواننصیحتم کنن بچه بیارم.اما کسی از دلم خبر نداره.😔 آرزومه مادری قسمتم بشه ولی همسرم به هیچ صراطی مستقیم نیست...
خانما ی عزیز، دعوت به فرزند آوری خیلی خوبه اما خواهش میکنم شرایط طرف مقابل رو هم در نظر بگیرید.شاید کسی مثل من باشه.هر دفعه کسی یه ساعت نصیحتم میکنه از درون میترکم ولی به روی خودم نمیارم🤕خیلی وقتا فکرمیکنم تا همین الانم کلی سنم بالا رفته.خیلی نگران تفاوت سنیم با بچه هام هستم.😔اگر خدا بهم بچه بده البته...
لطفا راهنماییم کنید.هر روز که میگذره استرس و ناراحتیم بیشتر میشه.از تربیت بچه میترسم از بزرگ شدنش،از اومدن یا نیومدنش،از سنم که داره مدام بالاتر میره😢....
التماس دعا دارم از همتون.خانمایی که میرید حرم زیارت لطفا من رو هم از دعای خیرتون بهره مند کنید. کاش خدا به منم اولاد بده تا تو راه خدا حرکت کنن.🌸
من همون خانومم که مادرمو بردم زایشگاه😁
خانوما من بچم که دنیا اومد مامان اومد منو جمع کرد و رفت کار دست خودش داد🤦♀
بعد چند تا بچه ناخواسته حامله شد ،😁
یهو فهمیدیم خواهرمم حامله س😂
اوضاع غریبی بود مونده بودیم خوشحال باشیم یا ناراحت😂😂 بازم میگم از خاطراتم
#سوال
اول سرچ بعد سوال
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
♨️😔شرایط تلخ رضا رویگری؛ بازیگر مشهور سریال مختار 📌مونس تنهایی من یک عروسک است! ✍دیدن و انتشار ا
سلام شب بخیر
یکی از اعضای خوبمون که تا الان خدا نخواسته دامنشون سبز بشه با دیدن این کلیپ دلشون شکسته
از خدا میخوام به ایشون و هر خانومی که تا الان دامنش سبز نشده اگه به خیر و صلاحشون هست به آبروی اباعبدالله الحسین علیه السلام به همین زودی زود دامنشون سبز بشه
همگی بلند بگید امین🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
خانوما سر نمازاتون همیشه برای این خانومهای دلشکسته دعا کنید دعای بقییه در حق دیگران مستجابه
#تربیت_جنسی
#دوستیابی
با سلام و وقت بخیر خدمت اساتید گرامی کانال همسران خوب
بنده دو دختر پنج و یکساله دارم. یکی از اقوام که زیاد باهاشون رفت و آمد نداریم، ولی در حد کم مجبورم ارتباط داشته باشیم، پسری شش ساله دارند، که متاسفانه عادت دارند، هروقت میخواد بره دستشویی، جلو همه شلوارش رو سریع پایین میکشه، و ما باید سریع روی خودمون و دخترها رو برگردونیم، یکبار که دخترم سه یکساله بود و ایشون این کار رو انجام داده بود، من فقط دیدم دخترم سرش رو زمین گذاشته تا ایشون رو نبینه، و من فکر کردم ندیده، بعد از حدود یکماه بهم گفت....،(عذر میخواهم فلانی میتونه به بچه شیر بده و سینه داشته رو شکمش.)
دیگه راجع به اون موضوع چیزی نگفت، ولی از وقتی خواهردار شده، من سعی میکنم موقع تعویض پوشک خواهرش رو نبینه، اما باز چند باری دیده، دخترم هم به خودم هم به دوستاش میگه که ابجیم وقتی بزرگ شد، میفهمیم دختره یا پسر، الان نمیدونیم.
از این میترسم که دوستاش بهش بخندن، یا براش توضیح بدن. در چه سنی ما باید بچه ها را از تفاوت جنسیتی آگاه کنیم؟
سوال دوم: ما در یک شهر غیر مذهبی، زندگی میکنیم، در محله ای هستیم که اکثر افراد مذهبی تر هستند، ولی باز برای دوست پیدا کردن برای دخترم با مشکل مواجه شدم، دختر های همین افراد مذهبی تر، با پای لخت از خونه خارج میشن، یا در سن بچگی آرایش میکنن، یا اونقدر لوس تربیت شدن که اصلا تمایلی برای ارتباط ندارند، و هر چه گشتم، یک نفر دغدغه مند تربیت مذهبی پیدا نکردم، چکار کنم، که نه دخترم تنها باشه، نه تأثیر بد داشته باشه، البته من خودم هم همیشه در دوست یابی مشکل داشتم، و اکثر مواقع در مجالس چه خانوادگی چه دوستانه تنها هستم.
🌷#پاسخ_مشاورامین کانال تربیتی همسران خوب جناب آقای #سلیمانی_نسب
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
🌺 سلام علیکم 🌺
🌈بچه ها به طول طبیعی در همین سن و سال چهار پنج سالگی بهطور اجمال و سربسته فرق بین زن مرد و پسر و دختر را متوجه میشوند و نیاز به توضیحات مفصل هم ندارند.
نکته مهم در این رابطه این است که مراقب باشید حساسیت بیش از اندازه موجب تحریک شدن حس کنجکاوی او نشود به عنوان مثال هنگام عوض کردن دختر کوچکتان اگر حواسش نبود و یکدفعه وارد شد به هیچ وجه او را سرزنش و دعوا نکنید .
🌷درباره ارتباط با فامیل هم دوستانه و محترمانه به آنها تذکر بدهید که ما در صورتی میتوانیم با شما رفت و آمد داشته باشیم که مراقب این رفتار پسرتان باشید زیرا بچههای ما دخترند و این کار دور از حیا و عفت است .
✨توصیه بنده به شما خواهر محترم این است که مجموعه صوتی ۶ جلسه(( اصول تربیتی اسلامی برای سلامت جنسی فرزند)) را از کانال همسران خوب دریافت کنید و گوش دهید که انشاالله بسیار راهگشا خواهد بود.
😊 اما در باره دوستیابی:
👈 اولاً : دوست یابی مهارتی است مانند مهارت های دیگر که نیاز به سه چیز دارد:
۱. مقدار کمی جسارت
۲.تمرین و مداومت بر دوست یابی.
۳. مثبت بینی.
👈 دوما : تا می توانید فرزندتان را با مسجد آشنا کنید؛ مسجد محل دوستان خوب است .
👈سوما : در هر صورت و در هر جایی، بازی ها و دوستی بچه ها با نظارت بزرگترها باشد و این طور نباشد که به کلی بچهها به حال خود رها شوند.
موفق باشید.
🎀 در #رحم مادر خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند، و خداوند روزی #جنین را از طریق #بند_ناف که به مادر وصل است به او میرساند.
پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند.
از غذای جنین چیزی کم نمیشود. واینهم بخاطر وجود غده هایی است که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان مادر غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند:
زن زودتر از مرد پیر میشود..
👈اگر آدمها بدانند که مادرشان بخاطر آنها استخوانش آب میشده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند.!
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
خاطره دکتر محمدترکمن از روزی که سردار سلیمانی صاحب نوه های دوقلو شد😍🌸
«چند سال قبل سردار سلیمانی صاحب نوه های دوقلو شدند. نوزادان در بیمارستانی که من یکی از پزشکان اطفالش بودم، زودتر از موعد به دنیا آمدند. نارس بودند و وزن بسیار کمی داشتند. باید مدتی بستری میشدند😢. این افتخار نصیب من شد که پزشک نوزادان شوم. این چند روز کافی بود برای گذراندن یک ترم فشرده اخلاق در کلاس درس سردار #حاج_قاسم_سلیمانی🌹 راستش تا آن زمان فقط از رشادت سردار و دلاوری های او در جنگ با داعش شنیده بودم، نامش برایم تداعی کننده حس خوب امنیت بود اما دومین چهره نظامی ایران با انسان دوستی و معرفت و تواضعش چهره ای ماندگار را در ذهن من و پرستاران بیمارستان تصویر کرد؛ نمادی از یک انسان واقعی.» 👌
نوه های حاج قاسم سلیمانی به دلیل شرایط خاص باید مدت کوتاهی در بخش ایزوله بیمارستان بستری میشدند اما اتاق ایزوله خالی نداشتیم. با مادر یکی از نوزادانی که شرایط فرزندش بحرانی نبود، صحبت کردم و گفتم تا سه ساعت دیگر یکی از اتاق ها خالی میشود. با صدای آرام گفتم نوه های سردار سلیمانی در بیمارستان ما هستند🤭 و اتاق ایزوله خالی برای بستری کردنشان نداریم، وضعیت فرزند شما هم که رو به بهبود است. اگر موافق باشید بچه ها را در این اتاق ایزوله بستری کنیم. مادر کودک تا اسم سردار سلیمانی را شنید از جا پرید و گفت چرا که نه😍! سراسیمه خودش را به راهروی اصلی بیمارستان رساند که سردار را ببیند و در حال حرکت گفت: عمری که حاج قاسم سلیمانی وقف آرامش و امنیت ما کرده با چی جبران میشود. این کمترین و بی مقدار ترین کار است.»😔
اتاق را خالی کردیم و به سردار گفتم همین حالا نوزادان را بستری می کنیم. ایشان تا ماجرا را شنید گفت: دست نگه دارید. چرا این کار را کردید😳 یک نوزاد بیمار را از اتاق ایزوله بیرون آوردید تا نوه های من را بستری کنید⁉️ هیچ تفاوتی بین بچه های من و دیگران نیست☝️ لطفا آن نوزاد را به اتاق ایزوله برگردانید ما هم صبر می کنیم تا اتاق خالی شود، مثل بقیه بیماران❗️
گفتم: سردار! مادر آن بچه تا شنید میخواهیم نوه های شما را بستری کنند، خودش اصرار به خالی کردن اتاق ایزوله داشت❗️اما ایشان گفتند نه آقای دکتر! کاری که گفتم را انجام دهید. بچه را به اتاق برگردانید.☝️
کاری که سردار گفت را انجام دادم. خانواده دومین فرد نظامی کشور سه ساعت در بیمارستان مثل بقیه مردم منتظر ماندند تا اتاق ایزوله خالی شود و این درس بزرگی بود برای من👌
البته تماشای این حجم از تواضع و فروتنی به ماجرای بستری ختم نشد. در این چند روز که سردار در بیمارستان بودند کلاس درس معرفت حاج قاسم برقرار بود.
روز دوم، سردار برای ملاقات فرزندشان و دیدن دوقلوها به بیمارستان آمدند🚶 نمیدانم مقدمات امنیتی برای حضور ایشان در مکان های عمومی را چطور فراهم میکردند⁉️ هر چه که بود سردار ساده و بی تکلف از همان جلوی در بخش وارد شدند. پرستارها خوشحال بودند از دیدن سردار ولی روی اینکه جلو بروند را نداشتند. اما سلام و احوالپرسی ساده و صمیمی حاج قاسم یخ پرستاران را آب کرد و در چشم بر هم زدنی همه پرستاران بخش دور ایشان حلقه زدند☺️. قرار شد عکس یادگاری بگیریم. دقت نظر سردار برای من خیلی جالب بود❗️. همه پرستاران بخش اطراف ایشان جمع شدند و آماده برای گرفتن عکس، هنوز عکس یادگاری ثبت نشده بود که سردار به انتهای سالن اشاره کردند. یکی از نیروهای خدماتی در حال تِی کشیدن سالن بود، سردار ایشان را صدا کردند و گفتند شماهم در عکس یادگاری ما باشید🌹
حال بچه ها خوب شد و از بیمارستان مرخص شدند اما من توفیق پیدا کردم که یک بار دیگر در مطب، پذیرای سردار باشم خانواده دوستی حاج قاسم برای من خیلی جالب بود. با مشغله فراوانی که داشتند و مسئولیت های مهم و سنگینشان، برای اطمینان از سلامت نوه ها چند بار به بیمارستان آمدند❗️ و وقتی هم که بچه ها از بیمارستان مرخص شدند، همراه دوقلوه ها به مطب آمدند. آن روز مطب خیلی شلوغ بود، شلوغ تر از همیشه. بعد از ورود سردار به مطب، منشی من را خبردار کرد و از اتاق بیرون آمدم. سلام و احوالپرسی و راهنمایی شان کردم به داخل اتاق؛ ایشان یکی از نوه ها را درآغوش گرفته بودند و بفرمای من را قبول نکردند❗️و گفتند: به خانم منشی سپردم اسم ما را در نوبت ویزیت بگذارد. منتظر میمانیم☝️ تا نوبتمان بشود. من شرمنده شدم و حرفی برای گفتن باقی نماند. سردار مثل بقیه بیماران در مطب نشستند تا نوبتشان شود. دوقلوها را ویزیت کردم و لحظه آخر اجازه خواستم عکس یادگاری با ایشان داشته باشم.📸
روزی من از آخرین دیدار سردار سلیمانی یک انگشتر بود. هدیه ای که ایشان به من دادند و گفتند آقای دکتر شغل مقدسی دارید🌹 انگار به زبانم قفلی زده بودند و نمی دانستم باید چه بگویم. از همان رو انگشتر را دستم کردم و عهد بستم دین این انگشتر را به صاحبش تاآخر عمر ادا کنم..
@khandehpak
سلام
در مورد نان ناباروری که خانمی سوال کردن بگم
عزیزم زیاد میشه درسته
خراب نمیشه بزار تو یخچال
من چون بی مزه میشه با آب عسل و خرما میخوردم
با اطمینان بخور من خوردم جواب گرفتم الانم ماه هشتم بارداری هستم
ان شاءالله به حق بی بی دوعالم خانم حضرت زهرا شما هم جواب بگیری
🌷گنجشک
#پاسخ
اول سرچ بعد سوال
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
ماجرای طلاق، سرطان و "هوو"
داستان زنی که برای شوهرش زن گرفت!
صفحه نخست
کد خبر: ۲۰۵۷۶
بازدید : ۲۷۶۰۲
۰۹ تير ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۲
فرادید| زن جوان با مراجعه به مطب پزشک وقتی فهمید دچار بیماری سرطان شده و مهلت چندانی برای ادامه زندگی با شوهر و فرزندانش ندارد تصمیم گرفت پیش از مرگ برای شوهرش همسری انتخاب کند تا سرپرستی دختر و پسرش را به یک هووی مهربان بسپارد. اما پس از یافتن زنی برای شوهرش سرنوشت، ماجرای شگفتانگیزی را برایش رقم زد.
زن جوان که به همراه شوهرش پشت در بسته دادگاه خانواده مجتمع صدر به انتظار شروع جلسه محاکمه نشسته با چشمانی اشکآلود زیر لب، خودش را به خاطر آوردن هوو برای خودش سرزنش میکند و مرد سعی میکند همسرش را آرام کند ولی موفق نمیشود.
زن با لحن سرزنش باری به مرد میگوید: اگر مرا دوست داشتی پیشنهادم را قبول نمیکردی و زن نمیگرفتی، حالا باید مهتاب را طلاق بدهی وگرنه روی خوش در زندگی نمیبینی.
مرد به اعتراض میگوید: من نه تو را طلاق میدهم نه مهتاب را. وقتی اصرار میکردم که لجبازی نکن و از خواستگاری دست بردار به خرجت نمیرفت و پافشاری میکردی تا اینکه دو دستی زندگی من و بچههایمان را خراب کردی و حتی در حق همکلاسیات مهتاب و بچه تو راهیاش هم ظلم کردی، حالا مرا کشیدی دادگاه که چه شود؟ چند بار به دست و پایت افتادم تا از زن گرفتن برای من بیخیال شوی اما تو چه کردی حالا وقت عقبنشینی است؟
ریحانه که آرام و قرار ندارد اشک میریزد و میخواهد هر چه سریعتر وارد دادگاه شود. در همین هنگام منشی شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع صدر نام زن و مرد را میخواند و آنها را دعوت به حضور در دادگاه میکند.
قاضی بهروز مهاجری در حالی که به اوراق پیش رویش نگاهی میاندازد از آنها میخواهد تا مشکلشان را شرح دهند.ریحانه 35 ساله _ با اشاره به پیچ و خم های زندگیاش میگوید: 14 سال پیش محمد به خواستگاریام آمد. از آنجایی که همکارم بود تا حدودی او را میشناختم؛ جوان برازنده و باشخصیتی که در همان برخوردهای اول با خانوادهام خودش را در دلشان جا کرد و ازدواج کردیم. چنان خوشبخت بودم که همه فامیل آرزوی چنین زندگی سرشار از شادی ما را داشتند. با به دنیا آمدن دختر و پسرمان خوشبختیمان تکمیل شده بود تا اینکه با شنیدن یک خبر دنیا بر سرم خراب شد و مسیر زندگیام تغییر کرد. در حدود سه سال پیش دچار یک بیماری شدم و پزشک معالجم پس از چند آزمایش اعلام کرد مبتلا به نوعی سرطان هستم و مهلت زیادی برای ادامه زندگی ندارم.
شنیدن این خبر و دیدن جوابهای آزمایشها شوکهام کرده بود نمیتوانستم باور کنم که خوشبختیام به پایان رسیده و لحظات زندگیام مانند ساعت شنی هر ثانیه در حال تمام شدن است.
تا مدتی در خودم فرو رفته بودم و با هیچ کس حرفی نمیزدم ولی یک روز به خودم آمدم و گفتم باید کاری کنم تا دختر و پسرم و همسرم که همیشه همدم و مونسم بودهاند پس از مرگم آسیب نبینند، به همین خاطر پیشنهاد ازدواج دوم را به همسرم دادم که ای کاش لال میشدم و هرگز چنین حرفی نمیزدم.
مرد که برافروخته است رو به قاضی میگوید: زندگیام را سیاه کرده بود جناب قاضی. بارها از او خواستم دست از رفتارهای بچگانهاش بردارد ولی گوشش بدهکار نبود. میگفت اگر مرا دوست داری باید هر چه میگویم گوش کنی ولی هر چه میگفتم بیفایده بود و مجبورم میکرد تا به حرفش گوش کنم و هنوز هم نمیتوانم ناراحتیاش را ببینم ولی ... آن روزها رفتارش تغییر کرده بود در دنیای خودش بود و از همه حلالیت میطلبید، زندگیمان سرد و بیروح شده بود و نمیدانستم چه کنم؟
ریحانه ضمن سرزنش خود میگوید: درست است آقای قاضی هر روز به محمد اصرار میکردم تا در حضور من همسر دومش را انتخاب کند که بعد از مرگم مراقب او و مادر مهربانی برای فرزندانم باشد. شوهرم از رفتارهایم خسته شده بود ولی من مصمم بودم و وظیفه خودم میدانستم که به فکر آینده زندگی خانواده و جگرگوشههایم باشم. با اینکه خانوادههایمان بشدت با کار من مخالف بودند ولی من در تصمیمم جدی بودم. بین دوست و آشنا و فامیل میگشتم تا زن وفاداری برای همسرم و مادر مهربانی برای بچههایم پیدا کنم تا اینکه در یکی از مهمانیها با همکلاسیام مهتاب روبهرو شدم.
از آنجا که مهتاب را بخوبی میشناختم نور امیدی در دلم تابید. او همانی بود که میتوانستم خانوادهام را به او بسپارم. مهتاب مدیر یک مدرسه بود و با وجود داشتن خواستگارهای بیشمار شوهر نکرده بود. رابطهام را با او بیشتر کردم و پس از مدتی برای اقامت در هتل مشهد دو بلیت خریداری کردم و از او خواستم مرا همراهی کند تا به گردش و زیارت برویم. مهتاب که از همه جا بی خبر بود با من به این سفر آمد و با یکی از سختترین روزهای زندگیام روبهرو شدم. برایم آسان نبود دو دستی زندگیام را که لحظه به لحظه برایش زحمت کشیده بودم به دست زن دیگری که قرا