#دختر_خاله_و_شوهرم
بخونید 👇
برگرفته از داستان واقعی یکی از اعضا
متناسب با (فضای مجازی ) نوشته شد.
سلام خسته نباشید من خواستم داستان زندگیمو خدمتتون بگم
به بهانه مطلبی از خانوم پرتو اعلم، که توی کانالتون زدید👏👏 چون کاملا درسته و من به عینه دیدم و تجربه کردم.
مطلبی خانوم دکتر پرتو اعلم توی ویسهاشون مطرح کردن درباره خانومهای باردار...
بنده و شوهرم ۴ سال بود ازدواج کرده بودیم و من بچه دومی رو حامله بودم،
و متوجه تغییراتی در رفتار همسرم شده بودم و روی حس ششم که در خانومها قوی هست ،حس کردم رفتارش مثل همیشه نیست ،
وابستگی زیادی به گوشیش پیدا کرده بود مدام توی دستش بود ،جدیدا هم رمز زده بود و این منو حساس کرد که چندساله گوشیش رمز نداشته الان یهو چرا باید رمز بذاره؟
تا یکبار دم در صداش کردن و یادش رفت گوشیشو برداره و همینطور که داشت کار میکرد، ول کرد و رفت...
منم مثه عقاب پریدم سر گوشی،
سریع گوشیو باز کردم اولین چیزی که به چشمم خورد شماره دختر خالم بود 😳😳
پی وی رو که باز کردم چشمتون روز بد نبینه دیدم بعععله خبرا اینجاست گل گفتن و گل شنیدن
چقد دل و قلوه به هم دادن لاو ترکوندن و ووووخیلیاش قابل گفتن نیست😭😭دنیا رو سرم خراب شد
اخه چرا؟ما که عاشق هم بودیم
نمیدونم چرا یهو دست به تایپ شدم😭
گفتم سلام عشقم ،فردا بیا کافی شاپ همیشگی
من باید برم سمیرا به من شک کرده نمیتونم بهت پی ام بدم بیا اونجا سوپرایزا دارم واست
چندتا بوس و قلبم زدم و بستم پی ویو
😭💔
اینو گفتمو گوشیو بهمون شکل اول سرجاش گذاشتم و رفتم تو اتاق
حال بدددددددد و مزخرفی داشتم بچه م تو شکم هم انگار بو برده بود ،مامانش بدبخت شده و اروم و قرار نداشت و هی تکون پشت تکون لگد رو لگد منو مهمون میکرد
روی تختخواب درازکشیدم و اون چتا جلوی چشمم رژه میرفتن 😓😓😓
نمیدونم چه مدت گذاشت و من حال خودم نبودم که سینا شوهرم اومد داخل گفت خوابی یا بیدار متنفر بودم ازش جوابی ندادم و فکر کرد خوابم رفت بیرون...
فرداش رفتم سر قرار ،اون کافی شاپ توی یک پاساژ خیلی بزرگ بود وسط شهر،
زنگ زدم به شوهرم که اومدم خرید به کمکش احتیاج دارم ...
اونم گفت چشم میام الان ،وقتی رسید یه طوری ادرس دادم نزدیک کافی شاپ باشه
قبلش دیدم که دختر خاله م از دور داره میاد بسمت کافی شاپ😭😓
داشتم از ناراحتی منفجر میشدم چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم چطور تونسته با زندگی من بازی کنه با دوتا بچه؟
چی شده که حیا رو به حراج گذاشته روی آواره یک زندگی داره برای خودش زندگی میسازه؟
رسید و رفت داخل کافی شاپ،بعد ربع ساعت هم همسرم رسید بهش گفتم من زبونم از خشکی به سقف دهنم چسبیده، بیا بریم همین کافی شاپ یه چیزی بخوریم بعد بریم خونه، بی هوا گفت باشه
از در کافی شاپ که پا گذاشتیم داخل دیدم دختر خاله م طوری نشسته که پشتش به ماست، منم یکراست به طرف همون میز رفتم شوهرمم پشت سرم،تا به میز رسیدم زدم رو شونه ش و گفتم:
به به محبوبه خانوم تو اینجا چکار میکنی؟ مثه برق هزار، از جا پرید به ت ت پ ت افتاده بود
برگشتم به شوهرم نگاه کردم اونم رنگش پریده بود عین میت تو غسالخونه شده بود،
گفتم دیدم شما که بفکر خودتون نیستین قرار بذارین من براتون قرار گذاشتم دل و قلوه هاتونو اینجا به هم بدید شوهرم گفت چی میگی زن؟
معلومه اینجا چه خبره؟
من از حرفات سر درنمیارم دختر خاله م که رو همون حس ششمش تا اخرشو خونده بود که شوهرم گند زده و من فهمیدم همه داستانو،
فقط با نگرانی نگاه میکرد منم نامردی نکردمو و همون تیکه های عاشقانه ای که بهش گفته بودو پشت هم گفتم
ازش پرسیدم اینا واست اشنا نیست؟
اینارو باید به من میگفتی که زن زندگیت بودم نه به این دختره بی حیا که مثلا هم خون منه فامیل منه زندگی منو اتیش زده
دیگه تحمل اون جو برام سخت بود و با عصبانیتی که حالاگریه شدید هم بهش اضافه شده بود هق هق کنان از کافی شاپ زدم بیرون....
همینطور که با سرعت داشتم پاساژو به سمت در خروج میرفتم دیدم از پشت سر شوهرم داره صدام میکنه، توجه نکردم و به راهم ادامه دادم
رفتم کنار خیابون دست بلند کردم تاکسی نگه داشت تا قبل رسیدن اون نشستم و درو بستم رفتم خونه..
خلاصه بعد ۲۰ دقیقه اونم رسید
رو مبل تمبرگید منم اونطرف مبل مثل یک جسد متحرک نشسته بودم سکوت حاکم بود شاید ده دقیقه ای گذشت گفتم میرم خونه مامانم تا زایمانم همونجا هستم بعد زایمان تکلیف باید روشن بشه
شوهرم گفت ببخشید غلط کردم شکر اضافی خوردم حرفهاش اندازه ارزنی برام معنی نداشت
مدتی گذشت خونه پدرم بودم پسر ۳ سالمم با من بود چون فرداش بهونه گیری کرده بود باباش اوردش پیش خودم...
یکماه از داستان گذشت هنوز وسط بارداریم بودم
میگفتم با این حجم از خود خوری که من کردم این بچه ای نمیشه واسم خدا بخیر کنه
یک روز.........
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#دختر_خاله_و_شوهرم
بخونید 👇
برگرفته از داستان واقعی یکی از اعضا
متناسب با (فضای مجازی ) نوشته شد.
سلام خسته نباشید من خواستم داستان زندگیمو خدمتتون بگم
به بهانه مطلبی از خانوم پرتو اعلم، که توی کانالتون زدید👏👏 چون کاملا درسته و من به عینه دیدم و تجربه کردم.
مطلبی خانوم دکتر پرتو اعلم توی ویسهاشون مطرح کردن درباره خانومهای باردار...
بنده و شوهرم ۴ سال بود ازدواج کرده بودیم و من بچه دومی رو حامله بودم،
و متوجه تغییراتی در رفتار همسرم شده بودم و روی حس ششم که در خانومها قوی هست ،حس کردم رفتارش مثل همیشه نیست ،
وابستگی زیادی به گوشیش پیدا کرده بود مدام توی دستش بود ،جدیدا هم رمز زده بود و این منو حساس کرد که چندساله گوشیش رمز نداشته الان یهو چرا باید رمز بذاره؟
تا یکبار دم در صداش کردن و یادش رفت گوشیشو برداره و همینطور که داشت کار میکرد، ول کرد و رفت...
منم مثه عقاب پریدم سر گوشی،
سریع گوشیو باز کردم اولین چیزی که به چشمم خورد شماره دختر خالم بود 😳😳
پی وی رو که باز کردم چشمتون روز بد نبینه دیدم بعععله خبرا اینجاست گل گفتن و گل شنیدن
چقد دل و قلوه به هم دادن لاو ترکوندن و ووووخیلیاش قابل گفتن نیست😭😭دنیا رو سرم خراب شد
اخه چرا؟ما که عاشق هم بودیم
نمیدونم چرا یهو دست به تایپ شدم😭
گفتم سلام عشقم ،فردا بیا کافی شاپ همیشگی
من باید برم سمیرا به من شک کرده نمیتونم بهت پی ام بدم بیا اونجا سوپرایزا دارم واست
چندتا بوس و قلبم زدم و بستم پی ویو
😭💔
اینو گفتمو گوشیو بهمون شکل اول سرجاش گذاشتم و رفتم تو اتاق
حال بدددددددد و مزخرفی داشتم بچه م تو شکم هم انگار بو برده بود ،مامانش بدبخت شده و اروم و قرار نداشت و هی تکون پشت تکون لگد رو لگد منو مهمون میکرد
روی تختخواب درازکشیدم و اون چتا جلوی چشمم رژه میرفتن 😓😓😓
نمیدونم چه مدت گذاشت و من حال خودم نبودم که سینا شوهرم اومد داخل گفت خوابی یا بیدار متنفر بودم ازش جوابی ندادم و فکر کرد خوابم رفت بیرون...
فرداش رفتم سر قرار ،اون کافی شاپ توی یک پاساژ خیلی بزرگ بود وسط شهر،
زنگ زدم به شوهرم که اومدم خرید به کمکش احتیاج دارم ...
اونم گفت چشم میام الان ،وقتی رسید یه طوری ادرس دادم نزدیک کافی شاپ باشه
قبلش دیدم که دختر خاله م از دور داره میاد بسمت کافی شاپ😭😓
داشتم از ناراحتی منفجر میشدم چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم چطور تونسته با زندگی من بازی کنه با دوتا بچه؟
چی شده که حیا رو به حراج گذاشته روی آواره یک زندگی داره برای خودش زندگی میسازه؟
رسید و رفت داخل کافی شاپ،بعد ربع ساعت هم همسرم رسید بهش گفتم من زبونم از خشکی به سقف دهنم چسبیده، بیا بریم همین کافی شاپ یه چیزی بخوریم بعد بریم خونه، بی هوا گفت باشه
از در کافی شاپ که پا گذاشتیم داخل دیدم دختر خاله م طوری نشسته که پشتش به ماست، منم یکراست به طرف همون میز رفتم شوهرمم پشت سرم،تا به میز رسیدم زدم رو شونه ش و گفتم:
به به محبوبه خانوم تو اینجا چکار میکنی؟ مثه برق هزار، از جا پرید به ت ت پ ت افتاده بود
برگشتم به شوهرم نگاه کردم اونم رنگش پریده بود عین میت تو غسالخونه شده بود،
گفتم دیدم شما که بفکر خودتون نیستین قرار بذارین من براتون قرار گذاشتم دل و قلوه هاتونو اینجا به هم بدید شوهرم گفت چی میگی زن؟
معلومه اینجا چه خبره؟
من از حرفات سر درنمیارم دختر خاله م که رو همون حس ششمش تا اخرشو خونده بود که شوهرم گند زده و من فهمیدم همه داستانو،
فقط با نگرانی نگاه میکرد منم نامردی نکردمو و همون تیکه های عاشقانه ای که بهش گفته بودو پشت هم گفتم
ازش پرسیدم اینا واست اشنا نیست؟
اینارو باید به من میگفتی که زن زندگیت بودم نه به این دختره بی حیا که مثلا هم خون منه فامیل منه زندگی منو اتیش زده
دیگه تحمل اون جو برام سخت بود و با عصبانیتی که حالاگریه شدید هم بهش اضافه شده بود هق هق کنان از کافی شاپ زدم بیرون....
همینطور که با سرعت داشتم پاساژو به سمت در خروج میرفتم دیدم از پشت سر شوهرم داره صدام میکنه، توجه نکردم و به راهم ادامه دادم
رفتم کنار خیابون دست بلند کردم تاکسی نگه داشت تا قبل رسیدن اون نشستم و درو بستم رفتم خونه..
خلاصه بعد ۲۰ دقیقه اونم رسید
رو مبل تمبرگید منم اونطرف مبل مثل یک جسد متحرک نشسته بودم سکوت حاکم بود شاید ده دقیقه ای گذشت گفتم میرم خونه مامانم تا زایمانم همونجا هستم بعد زایمان تکلیف باید روشن بشه
شوهرم گفت ببخشید غلط کردم شکر اضافی خوردم حرفهاش اندازه ارزنی برام معنی نداشت
مدتی گذشت خونه پدرم بودم پسر ۳ سالمم با من بود چون فرداش بهونه گیری کرده بود باباش اوردش پیش خودم...
یکماه از داستان گذشت هنوز وسط بارداریم بودم
میگفتم با این حجم از خود خوری که من کردم این بچه ای نمیشه واسم خدا بخیر کنه
یک روز.........
ادامه دارد
🍎🍏🍎🍏🍎
@menoeslami