سلام علیکم وقت همه شما عزیزانم بخیر😊
انشاءالله از فردا رمان داریم داخل کانال به نام #مزد_خون 😍
امیدوارم خوشتون بیاد و استفاده کنید🌷
#قسمت_اول
مزدخون
#بر_اساس_واقعیت
عصبانی از خونه زدم بیرون...
واقعا نمیفهمیدم علت این همه ممانعت چیه؟! هنوز هم با من مثل همون پسر بچه ی کوچولو رفتار میکنن!
خسته شدم انگار نه انگار هجده و نوزده سالمه....!
وسط حرف زدن با خودم بودم که گوشیم زنگ خورد...
فکر کردم بابامه...
با خودم گفتم: ولش کن بعدا جواب میدم!
شاید یه کم نگرانی براشون بد نباشه!
آخه تا کی حرف، حرف اونا باید باشه!
اما تا چشمم به شماره افتاد دیدم، عه! مهدی داره زنگ میزنه...
گوشی رو وصل کردم...
_الو سلام مرتضی خوبی؟
_چقدر دیر جواب دادی پسر...!
گفتم: سلام مهدی خوبی؟ ببخش جونم بگو ....
گفت: مرتضی خوبی؟ چرا صدات گرفته!
گفتم: چیز خاصی نیست!
یه کم با مامان و بابام بحثم شده!
گفت: پسر چرا تو آدم نمیشی!!!
مرتضی اینقدر با پدر مادرت کَل نگیر!!!
عاق والدین میشی، دستت میمونه تو پوست گردو...
عصبانی گفتم: بیا پدر و مادرم کمه! شما هم تعارف نکن نصیحتی، سرزنشی داری راحت بگو ...!
گفت: خیلی خوب چقدر زود بهت بر میخوره! حالا سر چی بحثتون شده!!! شاید بتونم کمکت کنم؟!
در حالی که بلند، بلند صحبت میکردم گفتم: مهدی تو چه میفهمی درد من چیه!
شما برای خودت آقایی! هر کار دلت بخواد میکنی! بعد چطوری میتونی درد نکشیده، درد دردمند رو بفهمی حضرت حاج آقا!!!!
گفت: مرتضی داری کنایه میزنی؟؟؟؟
گفتم: ببخشید مهدی عصبانیم خوب توقع داری شعر عاشقانه برات بخونم....
گفت_ههه! ههه! مگه بلدی!!!!
گفتم: مهدی ولش کن!!!
اگه کاری نداری بی خیال خداحافظ!
گفت: مرتضی صبر کن کارت دارم! کجایی اصلا؟! هم ببینمت هم کارم رو بهت بگم...
چارهای نبود!
اگه نمیدیدمش بیخیالم نمیشد!
قرار شد بیاد دنبالم...
نیم ساعت بعد ماشین پژو پارس جلوم ترمز کرد...
مهدی بود با عبا و قبا و عمامه!
گفت: بفرما بالا آقا مرتضی ...
جرقهای توی ذهنم زد!
کی بهتر از یه طلبه!
اصلاً شاید واقعاً مهدی بتونه یه کاری برام بکنه هر چی باشه بابام، مهدی رو خیلی قبول داره!
سوار شدم...
محکم زد روی شونهام و گفت: خوب حالا بگو ببینم چطوری؟!
نگاهش کردم و دستم رو گذاشتم روی شونم گفتم: حاج آقا حق ناس بخداااا!
اینقدر محکم نزن کبود شد جاش!!!!
سری تکون داد و گفت: بسلامتی اوضاعت قمر در عقربه!!!
نفس عمیقی کشیدم بی توجه به حرفش ادامه دادم: نمیذارن بیام حوزه ثبت نام کنم، میگن اول دانشگاه...!
مهدی با خنده گفت: خدا خیرشون هم بده تو بیای حوزه علمیه! حوزه علمیه کجا بره!!!
نگاه معنی داری بهش کردم...
نگاهم کرد و گفت: خوب چیه! دروغ میگم!
تاااازه مرتضی تو سر اینکه بیای حوزه علمیه با پدر و مادرت بحث کردی!
داداش من یه عمر تو حوزه ی علمیه درس خوندم تهش میگن بعد از خدا هر چی پدر و مادرت گفت، اگه حرام نبود بگو چشم تا نمرهی قبولی بگیری!
با این حساب شما نیومده رفوزهای برادر...
بعد هم چه فرقی میکنه!
دانشگاه یا حوزه تو به درد اسلام بخور، در هر جایگاهی که هستی باش! اینجوری دل پدر و مادرتم بدست میاری...
عصبانی گفتم: نه حاج آقا مثل اینکه تو نمیخوای کمک من کنی! نگه دار من پیاده میشم من رو بگو روی کمک کی حساب باز کردم!
شما آخوندا عادت دارین به تک خوری!!!!!
محکم زد روی ترمز...
نگاه نافذی بهم کرد و جدی گفت: مرتضی اگه من تک خورم بگو مهدی تو بدی، تو تک خوری!
باید بدونی تا هنوز پات رو توی حوزهی علمیه نذاشتی همه جا ممکنه خوب و بد باشه!
حتی توی حوزهی علمیه ولی این دلیل نمیشه جمع ببندی فهمیدی!!!!
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2577🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مهدی طارمی با پرچم ایران در جشن قهرمانی پورتو آمد.
▪️دمت گرم بچه بوشهر، بچه ایران..
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2578🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان بـاید #بـلدباشیـم بفهمیم
این خَـبر صِحـت داره یـا نـه؟
«سـوادوَمـهارترسـانهای»
.
#استورےبصیـرتی|🎥
#اللهمعجللولیڪالفرج:(♥️
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2579🔜
❣#سلام_امام_زمانم❣
💕#سلام_پدر_مهربانم💕
جھآنمبتلا؎نیامدنتـٰانشدهاست
ڪیآمدنتـٰآنراهدیہمۍڪنید..؟!
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
سلام رفقای ناب جوان✋
#صبح_بخیر😊
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
إِنَّا لله وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ آجرک الله یا صاحب الزمان روح آیتالله فاطمینیا به ملکوت ا
🖤
دلمون برای
لحن مهربون و پدرانهتون
تنگ میشه حاجآقا . . .
◼️
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_اول مزدخون #بر_اساس_واقعیت عصبانی از خونه زدم بیرون... واقعا نمیفهمیدم علت این همه مما
#قسمت_دوم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: باشه بابا!!!
شیخ مهدی تو که بی جنبهتر از من هستی!
مگه چی گفتم!!!
بعد هم برای اینکه اقتدارم رو نشون بدم در رو باز کردم و پیاده شدم...
مهدی هم نامردی نکرد گاز ماشین رو گرفت و رفت!!!
دیدم جدی جدی رفتا!!!
با حالت دستم بلند اشاره کردم به سمت ماشین و داد زدم خیلی نامردی ...
چند کیلومتری رفت...
منم مطمئن شدم که قصد برگشت نداره!
همینطور توی دلم فحش ریز و درشت به هر چی آخوند و رفیق و خودم و دنیا میدادم که دنده عقب گرفت...!
رسید بهم گردنش رو کج کرد و از پنجرهی ماشین گفت: آقا مرتضی چقدر پاک کردی!!
عصبی گفتم: چیوووو !
لبخندی زد و گفت: گناههای من رو با تموم آخوندا !!!
بی اعتنا نگاهش کردم هیچی نگفتم...
و مثل انسانهای تازه به دوران رسیده با اینکه توی دلم خوشحال شدم برگشت اما با ابروهای بهم گره خورده به راهم ادامه دادم...
گفت: یعنی نمیخوای سوار شی!
برم!
برم، رفتمااااا....
بعد با همون جذبهاش گفت: ناز نکن بیا بالا...
من که منتظر همین لحظه بودم اما مثلاً با حالت بی رغبت سوار شدم...
آرومتر از دفعهی قبل زد به شونهام و گفت: رفیق خوبم جمع نبند!
نه اینجا، نه هیچ جای دیگه!
بالاخره توی هر قشری خوب و بد هست وقتی میگی شیخ مهدی تو فلانی، قبول!
اما وقتی میگی همهی شیخا فلانن این دیگه از اون حرفهاست که نشون میده نه تنها دین مدار نیستی که ببخشیدا عقل مدار هم نیستی!!!
یه بدی از من می بینی نچسبون به همه برادرام! تعمیم نده به کل جامعه!
آخه خودتم یکی از همین اعضای جامعهای!
گفتم: نگاه مهدی غلط کردم خوبه!!!!
نصایح تموم شد! 😏
حالا بگو کاری از دستت بر میاد برای من بکنی!
دستش رو انداخت توی فرمون خیلی جدی گفت: نچ داداش! تو بیای تو حوزه، جامعهی طلاب یکجا به فنا میره!
گفتم: جمع نبند برادرم جمع نبند!
زد زیر خنده و گفت: ای آدم زرنگ!
بعد هم ادامه داد من حرفی ندارم با بابات صحبت کنم!
اما واقعاااا برام سؤال شده برای چی میخوای بیای حوزه؟!
تو تا دیروز از کنار عبای ما رد میشدی یه متلک نثارمون میکردی!
حالا خورشید از کدوم طرف طلوع کرده!!!!
کلافه گفتم: مهدی تو نمیدونی!
نه! واقعاً نمیدونی!!
خوب معلومه میخوام آدم بشم!
میخوام به درد اسلام بخورم!
چندین بار دستش رو کشید روی محاسن صورتش...
نفس عمیقی کشید و گفت: اگه واقعاً برات آدم شدن مهمه و به درد اسلام خوردن!
تو الان دانشگاه قبول شدی و توی این جایگاه خیلی می تونی موثر باشی و به درد اسلام بخوری غیر از اینه!!!
عصبی گفتم: نخخخخخخخیر شما ظاهراً توی تیم بابامی!
من بدبخت رو بگو روی کی حساب باز کردم! خوبه میخوام برم حوزه باید اینقدر التماس کنم نمیخوام برم خارج از کشور!
جدی نگاهم کرد و گفت: ببین آقا مرتضی تو از حوزه یه آرمانی تو ذهنته که اگر هدف نداشته باشی صرف یه تنوع روحی بیای داخلش اونوقت نه تنها خودت ضربه میخوری که به چهار نفر دیگه هم ضربه میزنی! تا شرایط فعلیت!
اخمهام رو کشیدم توی هم و گفتم: دست درد نکنه مهدی!
همین الان گفتی خوب و بد توی همه قشری هست!
درسته هنوز شاید خیلی پخته نباشم ولی باور کن اینقدر هالو هم نیستم که تمام حوزویها رو داری عصمت حساب کنم!!!
با نیش خندی گفت: یعنی منظورت اینه مرغ یه پا داره دیگه!!!
بعد دوباره جدی شد با اشاره به عمامهاش گفت: میدونی که این لباس پیغمبر صلوات الله علیه! یعنی خاکسترم بریزن روی سرت باید پای آرمانهات وایستی !
بیای و خوب باشی بالاخره از یه عده فحش میخوری! اما اونور حساب و کتابت با رحمن و رحیمه!
همراه و همرنگ بدا باشی! اینجا خُوش میخوری لقمه لقمه و درشت درشت! اما اون ور کارت با کرام الکاتبین!
اینا رو گفتم برای اینکه حساب کار بیاد دستت!
من حرفی ندارم بیای حوزه اما رضایت پدر و مادرت شرطه!
باید هر جوری هست راضیشون کنی، اونم به خوبی! نه به زور و اخم و ناراحتی!
لبخند نشست روی صورتم و گفتم: میخوامت شیخ مهدی... خاک عباتم...
بعد بی مهابا ادامه دادم: الان بریم با بابام صحبت کنی؟!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2580🔜
هدایت شده از طبیبِ جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥همیشه بلند نظر باشید و بزرگ فکر کنید
🔺وقتتون رو تلف نکنید
مرحوم آیت الله #فاطمی_نیا رحمه الله علیه🥀
◣@Javaher_Alhayat ◢
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
📸 عاشقانههای استاد فاطمینیا
🔸چند روایت از سبک زندگی و رفتار مرحوم فاطمینیا در رفتار و برخورد با همسرشان در خانواده و مقابل دیگران
#فاطمی_نیا
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2581🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📸 عاشقانههای استاد فاطمینیا 🔸چند روایت از سبک زندگی و رفتار مرحوم فاطمینیا در رفتار و برخورد با
عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری
💔😭
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_دوم مزد خون #بر_اساس_واقعیت یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: باشه بابا!!! شیخ مهدی تو
#قسمت_سوم
مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو، شما دانشجویِ آدم، هم باشی موثری آقا مرتضی!
گفتم: ای باباااا شیخ مهدی بی خیال نمیشیاا!!!
اینقدر مانع حوزه رفتن من میشی اون دنیا یقهات رو میگيرنداااا که آقا شما برای وصل کردن آمدید نه برای فسخ کردن!
حالا هی بفرمایید بهتر است چنین شود چنان شود! والله ازتون می پرسن چرا در بهشت رو به روی مردم میبندین!!!
با دست زد روی فرمون ماشین و گفت: تکرار مکررات ولی مجدداً میگم برادرم جمع نبند! این یک!
دوماً هر کسی رفته حوزه بهشتی نشدهها!
بعضیها هم بودن پاشون رو گذاشتن توی حوزه با کارهاشون درهای جهنم رو به روی خودشون باز کردن!
باید بدونی اخوی در بهشت اونجایی که کار بهت محول شده رو درست انجام بدی!
چه بنا باشی! چه آشپز! چه سرباز باشی! چه دکتر، مهندس، معلم یا وزیر! دانشجو یا طلبه!
مهم اینه کارت رو درست انجام بدی!
سوما خیلی جالبه یه عده به ما میگن ما رو نمیخواد به زور ببرید بهشت چکار ما دارید!
یه عده هم مثل شما میگن چرا در رو بستید ما میخوایم بریم تو بهشت!
بابا به پیر! به پیغمبر! ما دربان بهشت نیستیم!
راه باز و مسیر مشخص! هر کسی بر اساس انتخاب خودش حرکت میکنه!
ما هم فقط راهنمایی کننده و کمک کنندهایم والسلام....
با جدیت گفتم: حاجآقا منم همین رو میخوام قربون شکلت والسلام....
لبخندی زد و متفکرانه گفت: ولی...
و بعد ساکت شد...
گفتم: ولی چی؟!
گفت: ولیاش بماند فعلاً اما را بچسب!
نفس عمیقی با حرص کشیدم و گفتم: اما چی؟!
آروم گفت: اما اگه پدر و مادرت راضی نباشن بدون آخرش خوب نمیشه!
چه اینجا چه هر جای دیگه! از ما گفتن....
بعد هم ساکت شد و مسیر فرمون ماشین رو به سمت خونمون چرخوند...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...
میدونستم بابام هر چقدر هم مخالف باشه احترام شیخ مهدی رو نگه میداره و مطمئناً روی حرفش حرف نمیزنه البته امیدوار بودم چنین اتفاقی بیفته!
رسیدیم خونه...
مهدی در ماشین رو باز کرد و خیلی صبورانه عمامه و عباش رو در آورد و مرتب گذاشت توی ماشین و اومد راه بیفته!!!
گفتم: عه عه! چرا اینا رو در آوردین؟!
یه نگاه خاص بهم کرد و گفت: قرار شد من برم صحبت کنم که دارم میرم!
چکار به این لباسها داری؟!
عصبی گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه اینا اعتبار داره! خوب واضحه با این لباس بری احتمال اینکه راضی بشه بیشتره...!
دستش رو گذاشت روی پیشونیش و به در تکیه داد و خیره به رو به روش دو دقیقهای رفت توی فکر...
بعد جدی نگاهم کرد و گفت: مرتضی جان دقیقاً به خاطر همین اعتبارش نباید هر جایی ازش استفاده کرد!
گفتم: حاجآقا بیانصافی نکن این کار که خوب و خیره!
و چون خیلی باهاش راحت بودم ادامه دادم: آدم فروشی نکن بپوش دیگه حاجی!
بعد هم به حالت خواهش دستم رو گذاشتم روی محاسنم که هنوز یکی در میون بود و اعتباری محسوب نمیشد و ادامه دادم: جان من!
بدون توجه به درخواستم در رو بست و گفت:
انشاءالله که خیره...
بعد راه افتاد به سمت خونمون...
کمی ماشین رو با فاصله پارک کرده بود و تا رسیدن به در خونه چند قدمی راه بود ...
تا در خونه که رفت کلی توی دلم غر زدم که چقدر منت میذاره!
حالا مگه چی میشد این یه تکه پارچه رو میپوشید! آدم باید کار ملت رو راه بندازه!
بذار خودم پام به حوزه برسه...
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دستش به سمت آیفون رفت...
قلبم داشت از جا کنده میشد که خدا کنه صحبتهاش اثری داشته باشه!
خیلی طول نکشید که بابام در را باز کرد و اومد دم در...
مطمئننم از دیدن مهدی که میدونست امام جماعت مسجد محلمونه کمی جا خورده!!!
من ترجیح دادم بمونم توی ماشین تا شاید شیخ مهدی اینجوری راحتر بتونه بابام رو راضی کنه!
هزارتا فکر و خیال توی ذهنم میومد که بابام اگه قبول کنه چکار کنم، اگه قبول نکنه چکار کنم...
هر جوری بود باید میرفتم حوزه...
این فقط یه تصمیم نبود...!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2582🔜