#سلام_امام_زمانم❤
وقتی میگوییم شش ماهه ،
معنای بی گناه کشته شدن را بهتر میفهمیم
بی گناه کشته شد...
ولی
خونش پایمال نمی شود
منتقمِ کربلا خواهد آمد...
❲السلامعلیڪیاصاحبالزمان،ای منتقم خون حسین❳
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_ام یکدفعه پرید تو بغلم گفت: نازنین ... ناززززی... اشکهاش
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ویکم
بساط عروسی من و پسر عمه ام اجباری بر پا شد و من رسما بدبخت شدم!!!
گفتم: امید چی شد؟؟؟
گفت: دقیق نمی دونم ولی فهمیدم اون راننده ماشین فوت کرد احتمالا امید به خاطر مردن راننده حبس ابد خورده باشه یا شایدم...
باورم نمی شد این همه اتفاق برای لیلا افتاده باشه با این شدت!!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: لیلا چرا جواب تلفن امید رو دادی؟اصلا چرا سوار ماشین امید شدی؟
گفت: نازنین من دوست خوبی برات نبودم...
اون روز که پیام های امید رو بهت نشون دادم... واقعی بودن ولی... ولی من جوابهای خودم رو پاک کرده بودم...
امید ذهن من رو شست شو داده بود! بدون اینکه فکر کنم این پسر تا دیروز عاشق یکی دیگه بوده، چه طور میتونه امروز اینقدر عاشق من باشه! به سادگی گول خوردم و افتادم تو زمین بازی امید!
و چون تو دوست صمیمی من بودی نمی شد! یعنی امید می گفت: نمیشه نازی رو همین جور پیچوند! پس نیاز به نقشه بود که امید پیشنهاد داد پیامکهاش رو که به من فرستاده بود نشونت بدم تا تو ازش بدت بیاد! قرار گذاشته بودیم تو رو حذف کنیم به هر قیمتی متاسفانه!
ابرهام بهم گره خورده بود و گفتم: پس چرا بهم پیامک زدی که من اون کار احمقانه رو نکنم مگه نمی خواستین من حذف بشم من که خودم داشتم این کار رو میکردم!
آب دهنش رو فرو داد و گفت: نازنین من دوست داشتم نمی خواستم از دستت بدم! اما از یه طرف هم نمی خواستم امید را هم از دست بدم! به همین خاطر گفتم از طریق سعید انتقام بگیری که اینطوری راحت تر امید بی خیالت می شد!
همینطور که من داشتم حرص میخوردم لیلا ادامه داد: وقتی به امید گفتم: برنامه ی سعید رو نمایشی قراره بازی کنیم و اصلا حرف رابطه و دوستی در کار نیست فقط برای اینکه تو متوجه بشی چکار کردی! خوشحال شد و گفت: بهتر حالا هر دو تاشون رو از سر راهمون بر می داریم چون من ازسعید بدم میاد و چی بهتر از این موقعیت!
سرم رو مستأصل تکون دادم و گفتم: لیلا باور نمی کنم تو تمام اون مدت نقش بازی میکردی!
سرش رو انداخت پایین گفت: نازنین به خاطر همین چیزها بود که وجدانم نمی خواست تو رو ببینه! جواب تلفنهات رو نمی دادم چون نمی تونستم!
من تاوان کارهای بدم رو هنوز دارم میدم... شوهری دارم که هر روز صبحش با دعوا و کتک من شروع میشه! بهم بدبینه، شکاکه! من رو ببخش! من بد کردم... من دیگه به ته خط رسیدم و دوباره هق هق گریه اش بلند شد...
تاثیر چند سال هم نشینی با بچه های چهار شنبه های زهرایی بود که دستم رو گذاشتم روی شونش گفتم: من بخشیدم لیلا! خیلی وقته که بخشیدم من با اینکه نمی دونستم چه اتفاقاتی افتاده ولی برای من همش خیر بود هرچند اون زمان خیلی تلخ گذشت...
الان داستانی که خانم حسینی روز اول بهمون گفت رو بهتر میفهمم! لیلا نگاهی به من کرد و گفت: خیرش برای تو چی بود! برای من چی بود؟؟؟
گفتم: بعد از رفتن تو من ارتباطم با خانم حسینی بیشتر شد تا جایی که همسرم را بهم معرفی کرد نگاهی بهش کردم گفتم لیلا می دونی شوهرم کیه! بعد خودم ادامه دادم: سعید باورت میشه! شما خواستید ما دو تا رو حذف کنید ولی الان ما دو نفر پیش همیم و اینها همش از لطف خداست!
متعجب گفت: نه! سعید! چطوری قبول کرد! بعد از ماجراهای دانشگاه؟!
لبخندی زدم و گفتم: یادته روزی سعید رو دیدیم گفتم این پسر چقدر با امید فرق داره! اینکه سرش پایینه و مثل امید تا انتهای شبکیه ی چشممون رو بررسی نمی کنه! شاید باورت نشه ولی وقتی اومد خواستگاریم خودم هم خیلی نگران بودم اما وقتی گفت: من اولین بار شما رو می بینم و تنها شناختم از شما گفته های خانم حسینی هست احساس آرامش کردم! چون خانم حسینی همه چیز رو کامل می دونست و مطمئنن به درستی گفته بود، احساس امنیت بهم دست داد اینکه دیگه نیاز نیست نگران باشم گذشتم چه جوری گذشت! و مهم تر از اون آرامش اینکه با این حجب و حیای سعید نگران آینده ام هم نبودم که دختر دیگه ای دل شوهرم رو ببره و ماجرای تلخ دوباره تکرار بشه... و این تنها با رعایت قوانین به دست میاد لیلا چه مرد و چه زن! یادته!
سرش رو تکون داد و گفت: درست میگی ولی خیرش برای من چی بود؟! قاطع گفتم: اینکه الان اینجایی و گیر امید نیفتادی که معلوم نبود باهات چکار کنه! اینکه هنوز فرصت داری!
اتفاقاتی که افتاده درس بزرگی بهت داد که بهتر از هر کسی خودت متوجه اشتباهاتت شدی!
ولی اینکه امروز همدیگه رو دیدیم این یعنی هنوز فرصت هست...
هنوز می تونی تغییر کنی فقط کافیه اراده کنی... لیلا نفس عمیقی کشید و گفت: نه نازی از من گذشته دیگه نمی تونم کاری کنم!
گفتم: تنها کسایی نمی تونن کاریی کنن که دیگه نفس نمی کشن!
لیلا تو هنوز فرصت داری...
سری تکون داد و گفت: نمی دونم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
.•
ابراهیم، هم اسماعیل را خود
به قربانگاه برد؛ اما فرزندش را
قربانی نکرد. کار به آنجا نرسید....
سر حد ابراهیم تا همان نقطه بود.
اما حسین قصهاش فرق دارد!
.
امام، علی اصغر را روی دست بلند
میکند و بانگ میزند: "يا قَوْمِ، إِنْ
لَمْ تَرْحَمُوني فَارْحَمُوا هذَا الطِّفْلَ"
آب بدهید هم می میرد آب ندهید هم...
اما در میان شما حتی یک انسان نیست؟
عالیترین شکوه عرفانی حسین اینک، با
علی اصغر هویدا میشود. وقتی پسر
روی دست پدر قربانی میشود.
.
حسین سر حد بندگی را عبور
میکند و به اوج آن میرسد:
هَوَّنَ عَلَىَّ ما نَزَلَ بي أَنَّهُ بِعَيْنِ اللّهِ؛
خدایا تو شاهد باش....
.
رباب لبانش خشکیده و حنجرهاش
میسوزد اما لالایی میخواند...
کودک را در گهواره گذاشته و آرام
آرام تکان میدهد و لالایی میخواند؛
عجیب با خودش ستیز میکند که
علی را در آغوش نگیرد... می ترسد
کودکش به بوی شیر، سر به سینه
مادر بساید و او شرمندهتر شود.
بند بند وجودش برای علی پر میزند
اما نگاهش را از چشمان علی میدزدد.
میداند پسرک طلب آغوش میکند و
رباب میماند و شیر خشکیده و کام
تشنه کودک شش ماههاش...
.
علی را که در آغوش پدر میگذارد،
میداند نگاه آخر است...
میداند کودکش سیراب خواهد شد.
اما طاقت رباب هم حدی دارد...
تیر خلاص، سه شعبه است و
گلوی کودک سپید و نازک.
رباب این یکی را طاقت نمی آورد.
.
"يا نَفْسُ اِصْبِري فيما أَصابَكِ،
اِلهي تَرى ما حَلَّ بِنا في الْعاجِلِ
فَاجْعَلْ ذلِكَ ذَخيرَةً لَنا في الاْجِلِ"
#حضرت_علی_اصغر
#محرم
بوسید سه شعبه وسط معرڪه گل را
دستانِ پراز زخمـِ پدر،غرقِ گلاب است..🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
کشتنش تیر نمیخواست،
نسیمی بس بود...
#حضرت_علی_اصغر🥀
#استوری📽
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2780🔜
4_5825445343940053783(1).mp3
14.19M
..•🥀•
#مداحی✨
ارباً ارباً علی اڪبر من..!💔😭
#محرم #حضرتعلیاکبر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2781🔜
سلام_امام_زمانم❤
یکی از مواهب ایام محرم این است که یاد بگیریم همچون حضرت ابالفضل العباس( ع)،
با اینکه درشجاعت سرآمد مردان جنگاوری بی مثال بود ولی تاآخرین لحظه مدافع ولایت امام زمان خود بود .حالا پس از اینهمه عاشورا هایی که پشت سر گذاشتیم .
ابالفضلی ازخودمون بپرسیم تاکجاها از امام زمانه خودمون دفاع کردیم!!
❲السلامعلیڪیاصاحبالزمان،ای منتقم خون حسین❳
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_ویکم بساط عروسی من و پسر عمه ام اجباری بر پا شد و من ر
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_دوم
وقت گذشته بود و من باید می رفتم خونه...
گفتم: لیلا این شماره جدید منه، من منتظر تماست هستم! هنوزم شمارتو حفظم خانم ثنایی که چهار شماره آخرت از روی فامیلیت راحت میشه حفظ کرد سه -نه- یک - یک!
با لبخند گفتم: یادته لیلا...
لبخندی زد و سکوت کرد...
خداحافظی کردیم...
همونطور که ازش جدا میشدم گفتم: یادت نره منتظرت هستم!
چیزی نگفت و رفت...
از روز بعد مدام گوشیم رو چک میکردم چند روزی گذشت و خبری نشد! شاید تصمیمی برای تغییر نگرفته بود! شاید... سه شنبه بود حوالی ظهر مشغول کارهای خونه بودم که صدای پیامک گوشیم اومد تقریبا دیگه مطمئن بودم خبری از لیلا نمیشه تا اینکه پیامک رو باز کردم! چهار شماره آخر فرستنده سه -نه - یک - یک-...
با عجله پیام را خوندم!
لیلا نوشت بود: یعنی هنوز فرصتی هست...
لبخند روی لبم نشست و سرعت تایپ کردن حروف روی گوشیم به سرعت نور رسید! انگار تمام وجودم می خواست زودتر این پیغام را براش بفرسته که تا نفس می کشیم فرصت هست...
بعد هم نوشتم چهارشنبه عصر بوستان نجمه ساعت شش منتظرتم...
تیک ارسال که خورد نفسم رها شد و قلبم کمی آروم گرفت حالا نوبت لیلا بود تا با قدرت انتخابش دوباره فرصتی که خدا بهش داده را درست استفاده کنه!
چهارشنبه از اول صبح استرس داشتم! با خودم می گفتم یعنی میاد! یعنی میتونه به ناامیدیش غلبه کنه! لیلا... لیلا...
کمی زودتر لباسهام رو پوشیدم و راه افتادم ساعت دم دمای شش بود و دلم بی قرار و آشوب !چه انتظار سختی!
خانم حسینی هم چون در جریان قرار داده بودم متوجه بی قراری من شده بود اما همچنان ساکت بود...
فاطمه حسنی با مژگان اومدن کمی حالم رو عوض کنند اما امان از فکری که درگیر است و چشمی که منتظر! چون به نتیجه دلخواه نرسیدن سری تکون دادن و به خانم مقدم که مشغول چیدن میز بود با اشاره به من گفتند: حدیث حاضر غائب شنیده ای! نازنین در جمع و دلش جای دیگر است! خانم مقدم لبخندی زد و با اصطلاح همیشگیش گفت: نازنین از اعماق تَهم دعا می کنم برسه اونی که منتظرشی!
تقریبا همه بچه ها فهمیده بودن من منتظر شخص خاصی هستم! زهرا محمدی آروم اومد کنارم گفت: نازی واقعا منتظر اون خانمه ای که هفته قبل دیدیم! من هنوز برام حل نشده یعنی واقعا میاد! اصلا به قیافش نمیخورد جمع ما را بپذیره!
چیزی نگفتم و فقط امیدوار بودم که بیاد...
ساعت از شش گذشت و خبری نشد!
شش و ده دقیقه!
انگار دقیقه ها نیت کرده بودن به اندازه گذشت یک عمر کُند شوند...
که دیدم خانمی به سمت ما می اومد...
لیلا بود خودش بود ...
و فقط خدا می داند حال من رو در اون لحظات ...
انگار دنیا را به من داده اند دوستم برگشته بود...
همان لیلایی که یک روز مرا به دنیا باز گرداند...
اما خوب همون قدر از دیدنش خوشحال شدم همون قدر هم شوکه شدم! نوع پوشش یه شال قرمز با یه مانتو تنگ زرشکی باموهای بلوندش که کمی بیرون بود و چادر مشکی که انداخته بود روی سرش! خیلی توی چشم میزد و متناقض بود!
همزمان خانم حسینی هم اومد به لیلا خوش اومد بگه من کلی ذوق کرده بودم اما خوب نتونستم تعجبم رو هم پنهون کنم! جلوی خانم حسینی بغلش کردم و باشیطنت گفتم: لیلی چقدر چادر بهت میاد چقدر زود رفتی سراغ گزینه ی نهایی! لبخندی زد گفت: به خاطر دل دوستم! بعد سرش را انداخت پایین و گفت: نازی تو منو بخشیدی این برام خیلی ارزش داشت منم با این کارم خواستم خوشحالت کنم...
یاد خودم افتادم روز اولی چادر پوشیده بودم و خواستم خانم حسینی رو خوشحال کنم! اومدم قیافه ی خانم حسینی رو به خودم بگیرم و بگم که امروز برای من پوشیدی فردا من نباشم درش میاری! که خانم حسینی مجال نداد حرف بزنم! دستش را گرفت خیلی مهربون گفت: آفرین لیلا جان! چقدر تو قدر شناسی! بعد نگاهی به من کرد و گفت: قدر دوستت رو بدون چون ادبش بر پوشش همیشگیش سبقت گرفت!
من همون طور متعجب...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2782🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شب هشتم محرم
یک طرف اکبر به میدان
یک طرف بابا پریشان...
جوانان بنى هاشم بيائيد
علی را بر در خیمه رسانید... 😭
#حضرت_علی_اکبر (ع)
#محرم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2783🔜