eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت14 مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم ب
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 –خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون. بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم.با اخم گفتم: –شما از اون موقع اینجا بودید؟یه کم هول کردو گفت:–راااستش نگرانتون بودم.وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –خوب با یه مرد تنها با یه بچه...حرفش را قطع کردم و پرسیدم:–شما از کجا می دونید؟ ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم.عصبانی گفتم: –کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم. دنبالم امد و گفت:–شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم.ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم.به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت:–خواهش می کنم.قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت. به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم:–همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم.صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت:–خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند.باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند.دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم. دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود.ــ فقط تا ایستگاه مترو. چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد.می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد. –راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد: –می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه.جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد.با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم:–خب!هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و...سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم.آرام حرفش را قطع کردم. –اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟ نگاهش به دست هایم کوک شد.–شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من...ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد:–من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم.و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید. نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم.آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم. ✍ ... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3291🔜 ‌
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت15 –خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون. بعد رفت
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم.به خاطر لطف آقای معصومی. اخمایش رادرهم کرد و گفت:–چه لطفی؟ ــ قصه اش یه کم طولانیه.لبخند محوی زد. –من سرو پا گوشم.آهی کشیدم و گفتم: –پارسال با دختر خاله ام که تازه گواهی نامه گرفته بود رفته بودیم خیابون گردی که هم بهم شیرینی بده هم دست فرمونش رو نشونم بده. بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم. من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم.واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم.با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا. از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد.دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن.ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد. همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده. خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود.دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد.منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد.به این جاش که رسیدم زیر لبی گفت: –خدارو شکر.مشکلات ما بعد از اون شروع شد.آقای معصومی از دختر خالم شکایت کردوبدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبودواندازه پول دیه هم پول نداشتیم که بپردازیم.شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه.دو راه بیشتر نداشتیم یا بایدپول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان.آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه.البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه. ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش.یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه.یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم. از حرفم جا خوردو گفت:–واقعا؟خانوادتون اجازه میدن؟منم با اطمینان گفتم:–اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟با سرش جواب مثبت داد.خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم.ولی نگفتم چطوری.بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال. ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم.وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد.دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه. به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم.البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب. چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین.خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم،اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم، آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید:– خوب پس چرا دوشنبه ها؟ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چقدر حس خوب داره این مناجات شعبانیه ☺️☺️☺️☺️☺️ خیلی محشره❤️❤️❤️❤️ معبودم قلبم تشنه نور و عشق توست🙏 هر روز به افکارم بیا🥰 به رویاهایم🎐 خنده‌هایم😀 و اشک‌هایم😭 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3292🔜
🔰امام خمینی(ره): تا جوان هستید می توانید یک کاری انجام بدهید. ریشه های فساد در قلب جوان ضعیف است. 🌸 میلاد با سعادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3293🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌• . میگفت هرچی خدا بخواد، خدا که بَد نمیخواد . . .! .
😍 روز جواݩ بر تمامۍ علۍ اکبرهایۍ که در ࢪاه حفظ آرامݜ و امنیٺ این مرز وبوم ارباً اربا شدن مبارڪــــ...🌺🌺 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3294🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
※ امروز وقت هیچ کار دیگری نیست.... ✘ ویژه نیمه شعبان 💫 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3295🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️ 🌀جوانِ میاد میگه که من مثلاً عاشق شدم یا متنفر شدم، 🌀 در شرایط سختی قرار دارم، 🌀رنجی می‌ب
📕📗📘📙📚 ⏳مدیریت زمان⌛️ 🔸من یک نفر رو به شما معرفی کنم، از زمان خودش که چه عرض بکنم، از همه‌ی امکاناتش به عالی‌ترین نحو استفاده کرد. ولی زمان هم در نظر ایشون بی‌نظیر بود ارزشش. 🌀 🌀شما ببینید آیا کسی عمری داشته، زمانی در اختیار داشته، به اندازه‌ی این شخصیت جلیل‌القدر و والا مقام، با دقت و با کمال تدبیر و برنامه‌ریزی دقیق از زمان استفاده کرده باشد؟ هر لحظه‌اش چه‌جوری استفاده کرد. اون شخصیت کسی نیست جز زینب کبری سلام الله علیها.🔵🍃 🔹امام زین‌العابدین علیه‌السلام می‌فرماید: شب شام غریبان دیدم وقتی عمه‌ام زینب همه ‌رو خواباند، خودش نمی‌خوابه، استراحت نمی‌کنه. گفتم شاید عمه‌ام زینب می‌خواد نماز شب بخونه، اما دیدم نمی‌ایسته برای نماز. 😔😔 🔷دقت کردم دیدم نشسته داره نماز شب می‌خونه که بِره در قنوت نماز شبش به خدا بگه: العفو العفو خدایا زینبت رو ببخش. اون لحظه رو از دست نمیده.😔😔 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3296🔜
🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊 جوان اگر به جوان حسین دل بسپارد، دگر نمی‌شود اصلا پی گناه بیفتد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 احترام خدا به استقلال ما سلاااام صبحتون عسل😊🌺 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت16 ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 –چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کلاسرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا...البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم. فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم.نفس عمیقی کشید.–خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟سرم پایین بود و نگاهم به گوشه ی چادرم که دور انگشتم می پیچیدم و بازش می کردم.استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم.نگاه سنگینش را احساس می کردم.ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می گرفتم.ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه از بچه مراقبت نکرد؟ــ چون خونشون خیلی دور از برادرش بود، تقریبا خارج از شهر، رفت و آمد براش سخت بود. نگاه دلخورم راازصورتش گذراندم و گفتم:–اگه سوالاتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده.ــ نظرتون رو نگفتید.ــ راجع به؟ــ راجع به من.بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و همانطور که بازش می کردم گفتم: –واقعا دیرم شده، خداحافظ."چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم راگرفته، تخلیه اطلاعاتی کرده، حالانظرم راهم می خواهد."خیلی فوری گفت:–می رسونمتون.ــ نه اصلا.مترو شلوغ بودو جابرای نشستن نبود، خیلی خسته بودم،ولی افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر کنم.امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر. **** دو روز نتوانستم به دانشگاه بروم، حال ریحانه خیلی بد بود و تبش قطع نمی شد، سرمای بدی خورده بود.از صبح تاشب کنارش بودم.زهرا خانم هم که بود بازم از پسش بر نمی آمدیم.مدام بهانه می گرفت و فقط با بغل کردن آرام میشد.ماشالله تپل هم بود، نمی توانستم زیاد در بغلم نگهش دارم.ولی او مدام به من می چسبید.نوبتی بغلش می کردیم.گاهی هم پدرش می آمدوبغلش می کردوننوار تکانش می داد.آنقدرباعشق بغلش می کردونوازشش می کردکه به ریحانه بابت داشتن همچین پدری حسادت می کردم. آقامعلم پراُبهت من آنقدرهیکل ورزیده وشانه های پهنی داشت که ریحانه دربغلش مثل یک عروسک کوچک بود. کاش پدرمن هم زنده بودومن هم مثل ریحانه به آغوشش پناه می بردم.روز دوم نزدیک غروب بود که بالاخره تب ریحانه قطع شدو حالش هم بهتر شد.آقای معصومی رو کرد به من وگفت :–شما خیلی خسته شدید یه کم استراحت کنید من مواظبش هستم.–نه دیگه اگه اجازه بدید من برم خونه؟ــ واقعا بابت این دو روز ممنونم.ــ خواهش می کنم، فقط داروهایی که دکتر دادند رو بایدسر ساعت بدید، فراموش نکنید.ــ بله می دونم، حواسم هست. ✍ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3297🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت17 –چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کلاسرکارنمیره ومنم ب
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 از خونه که بیرون امدم گوشی ام زنگ خورد. شماره ناشناس بود.–بله بفرمایید.ــ سلام خانم رحمانی، آرشم.ــ انگار با شنیدن صدایش تمام خستگیم از تنم رفت. «محکم باش، دختره ی احساساتی»با تردید جواب سلامش رو دادم و گفتم:–شماره من رو از کجا آوردید؟ــ از سارا گرفتم ــچرا این کاررو کردید؟ـخب نگران شدم، دو روز نیومدید دانشگاه.اما من که امروز با او کلاس نداشتم از کجا می دانست.ــ مشکلی پیش امد نشد که بیام.ــ چه مشکلی؟ــ کمی سکوت کردم و گفتم: –ببخشیدمن باید برم، خداحافظ. زود گوشی را قطع کردم.نمی دانم چرا بااوحرف زدن درگیر عذاب وجدانم می کرد.وارد خانه که شدم سلام بلندی کردم.مامان سرش را از آشپزخونه بیرون آوردو گفت:–سلام، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که الان خوشحالی. رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و از همانجا گفتم:–آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره.سر چرخاندم ونگاه گذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت و پاش بود،مامان بیشتر سالن رو فرش فرش می انداخت. همیشه میگویدفرش خانه را گرم و زنده نگه می دارد، ولی حالا خبری ازهیچ کدامشان نبود.به اتاق ها هم سرکی کشیدم انتهای سالن یک راه روئه کوچک بود که هر طرفش یک اتاق بود و انتهایش هم سرویس و حمام قرار داشت.فرش های اتاق ها هم نبود پس مامان خونه تکونی راشروع کرده بود.برگشتم آشپزخانه و گفتم: –مامان جان می خوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟ــ نه دخترم اولا که خواهرت هست، بعدم تو دوروزه نرفتی برو به درست برس.عجله ایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر صبر کارهام رو انجام بدم.حالا اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز زود امدی؟ خندیدم و گفتم:– آقای معصومی تشویقی بهم داد.ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر. با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا، به ریحانه، به آقامعلم قهرمانم. نمی دانم شایدحس خانه ی پدری یا یک حمایت گر که خیال آدم را همیشه راحت می کند. با صدای چرخیدن کلید درقفل در ورودی ، سرم را به سمت راچرخاندم. خواهرم اسرا بود.اسرا سه سال از من کوچکتر بود و در مقطع پیش دانشگاهی درس می خواند.ـــ به به سلام بر خواهر بزرگوار.ــ سلام اسرا جان خوبی؟ آهی کشیدو گفت:– ای بابا مگه این درس و مشق میزارن آدم خوب باشه... ✍ .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3298🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 🌷 🔸نشد که آینه باشم.... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3299🔜
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3300🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا