رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت16 ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت17
–چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم
کلاسرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا...البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم.
فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم.نفس عمیقی کشید.–خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟سرم پایین بود و نگاهم به گوشه ی چادرم که دور انگشتم می پیچیدم و بازش می کردم.استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم.نگاه سنگینش را احساس می کردم.ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می گرفتم.ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه از بچه مراقبت نکرد؟ــ چون خونشون خیلی دور از برادرش بود، تقریبا خارج از شهر، رفت و آمد براش سخت بود.
نگاه دلخورم راازصورتش گذراندم و گفتم:–اگه سوالاتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده.ــ نظرتون رو نگفتید.ــ راجع به؟ــ راجع به من.بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و همانطور که بازش می کردم گفتم:
–واقعا دیرم شده، خداحافظ."چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم راگرفته، تخلیه اطلاعاتی کرده، حالانظرم راهم می خواهد."خیلی فوری گفت:–می رسونمتون.ــ نه اصلا.مترو شلوغ بودو جابرای نشستن نبود، خیلی خسته بودم،ولی افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر
کنم.امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر.
****
دو روز نتوانستم به دانشگاه بروم، حال ریحانه خیلی بد بود و تبش قطع نمی شد، سرمای بدی خورده بود.از صبح تاشب کنارش بودم.زهرا خانم هم که بود بازم از پسش بر نمی آمدیم.مدام بهانه می گرفت و فقط با بغل کردن آرام میشد.ماشالله تپل هم بود، نمی توانستم زیاد در بغلم نگهش دارم.ولی او مدام به من می چسبید.نوبتی بغلش می کردیم.گاهی هم پدرش می آمدوبغلش می
کردوننوار تکانش می داد.آنقدرباعشق بغلش می کردونوازشش می کردکه به ریحانه بابت داشتن همچین پدری حسادت می کردم. آقامعلم پراُبهت من آنقدرهیکل ورزیده وشانه های پهنی داشت که ریحانه دربغلش مثل یک عروسک کوچک بود. کاش پدرمن هم زنده بودومن هم مثل ریحانه به آغوشش پناه می بردم.روز دوم نزدیک غروب بود که بالاخره تب ریحانه قطع شدو حالش هم بهتر شد.آقای معصومی رو کرد به من وگفت :–شما خیلی خسته شدید یه کم استراحت کنید من مواظبش هستم.–نه دیگه اگه اجازه بدید من برم خونه؟ــ واقعا بابت این دو روز ممنونم.ــ خواهش می کنم، فقط داروهایی که دکتر دادند رو بایدسر ساعت بدید، فراموش نکنید.ــ بله می دونم،
حواسم هست.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3297🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 #پارت16 این قسمت: شکستن نفس راویان:جمعی از دوستان شهيد باران شــديدی در تهر
🌹سلام بر ابراهیم🌹
#پارت17
توی زمين چمن بودم، مشــغول فوتبال.
يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايســتاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و باخوشحالی گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدی؟!
مجلهای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
از خوشحالی داشــتم بال در میآوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از
دستش بگيرم.
دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!
گفتم: هر چی باشه قبول
دوباره گفت: هر چی بگم قبول ميکنی؟
گفتــم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وســط، عکس قدی
و بزرگی از من چاپ شــده بود. در كنارآن نوشــته بود: »پديده جديد فوتبال جوانان« و کلی از من تعريف کرده بود.
کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم.
بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی
راستی شرطت چی بود!؟
آهسته گفت: هر چی باشه قبول ديگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!
خشــکم زد. با چشــمانی گرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازی
نکنم؟! يعنی چی، من تازه دارم مطرح ميشم!!
گفت: نه اينکه بازی نکنی، اما اينطوری دنبال فوتبال حرفهای نرو.
گفتم: چرا؟!
جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
اين عکس رنگی رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلی از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.
بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم اين حرفها رو ميزنم. وگرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفهای برو تا برات مشکلی پيش نياد.
بعد گفت: کار دارم، خداحافظی کرد و رفت.
من خيلی جا خوردم. نشستم و کلی به حرفهای ابراهيم فکر کردم.
از آدمی که هميشه شوخی ميکرد و حرفهای عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.
هر چند بعدها به ســخن او رســيدم. زمانی که میديــدم بعضی از بچههای مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفهای
رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4670🔜