eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت33 در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 آرش** دوباره نگاهی به گوشی‌ام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرار بزاره برای فردا. به چت های قبلی که قبلا با هم داشتیم نگاهی انداختم. چندین بار خواندمشان هربار که می خواندم لبخندروی لبهام میومد. هیچ کلمه ی محبت آمیزی ننوشته بود. ولی همین که جوابم را داده بود قدم بزرگی برایم محسوب میشد. با خودم فکر کردم اگر پیام داد همین امشب میرم و در موردش با مامان حرف می زنم. مطمئنم اگر مامان با راحیل آشنا شود از او خوشش می آید و در مورد مسائل دیگر سخت نمی گیرد. صدای پیام گوشی ام مرا از افکارم بیرون کشید.خودش بود. با اشتیاق خواندم. نوشته بود: –آقا آرش فردا بعد از کلاس، بوستان پشت دانشگاه کنار آب نما منتظرتونم تا حرف های آخرم را بزنم. فقط نیم ساعت، چون باید زودتر برم سرکارم. بادیدن کلمه ی سر کار خنده ام گرفت، حالا اینم چه جدی گرفته، چه کاری... واقعا یک سال از عمرش را هدر داده که دختر خاله‌اش زندان نرود؟ الان به قول خودش کار می کند بعد دختر خاله‌اش عین خیالش نیست برای خودش راست، راست می چرخد. دوباره پیامش را خواندم و از کلمه ی حرف آخر دل شوره گرفتم، یعنی چی حرف آخر... نکند جوابش منفی باشد؟ افکار منفی بد جورگریبان گیرم شدند. حالا با این مدل پیام دادنش نمی دانستم به مامان بگویم موضوع رو یا نه. ترجیح دادم بعد از این که حرف زدیم باهم مامان را در جریان قرار بدهم. راحیل** یک پتوی دونفره کف سالن پهن کردم. –سعیده تو برو تو اتاق روی تخت من بخواب، بعد فوری یک بالشت زیر سرم انداختم و دراز کشیدم. سعیده لبخندی زدو گفت: –دیگه چی، عمرا. بعد یک بالشت آورد و کنار من دراز کشید. –پاشو برو روتختت بخواب، من اینجا راحتم. دستم را به صورت قائم روی پیشانیم گذاشتم و چشم هایم را بستم. –اصلا هر دومون همینجا روی زمین می خوابیم. مامان گفت: – خب دوتاتون رو تخت بخوابید اسرا میاد اتاق من، چرا اینجا می خواهید بخوابید؟ با خستگی چشم هایم را باز کردم. –آخه اتاق هنوز شلوغه باید جمع و جور بشه، من حوصله ی شلوغی رو ندارم. حالا یه شب اینجا بخوابیم مگه چیه؟ مامان با تعجب گفت: – این همه مدت دو نفر آدم هنوز اتاق رو تموم نکردید؟ سعیده اعتراض گونه گفت: –چرا خاله جان تموم شد.فقط یه کم جابه جایی مونده، بعد رو به من گفت: –توام کجاش شلوغه، حالا چهار تا وسایل کمد دیواری روی زمین مونده که باید جمع بشه دیگه. مامان همونطور که برق ها را خاموش می کرد گفت: –خیلی خب، بگیرید بخوابید. خیلی خسته بودم ولی آنقدر فکرم مشغول این موضوع بود که فردا باید چه به آرش بگویم خوابم نمی برد. چشمهایم به سقف بود که سایه ی یه شبح را دیدم بعد افتادن یک بالشت کنارم، با صدای یا ابلفضل گفتن سعیده نیم خیز شدم و با دیدن اسرا نفس راحتی کشیدم. ــ بچه جان یه صدایی از خودت در میاوردی، زهره ترک شدم. اسرا خندیدو گفت: –خب منم خواستم بترسید دیگه. سعیده معترضانه گفت: – پاشو اونور ببینم تو که آبجیت هر شب ور دلته چشم نداشتی یه شب ... اسرا پرید وسط حرفش و همانطور که بالشت رو می زد توی صورتش گفت: –کجا ور دلمه، روی تخت خودشه وردلم نیست الان وردلمه. هرسه از این حرف خندیدیم. سعیده پوفی کردو گفت: – راحیل حداقل پاشو بیا وسط بخواب عدالت رعایت بشه. بعد از کلی شوخی و زدن تو سرو کله ی هم دیگه با اخطار مامان من رفتم بین آن دوتا خوابیدم و قائله تمام شد. به چند دقیقه نکشید که از صدای نفس های منظم اسرا فهمیدم که خوابش برده. چشم های من هم کم‌کم گرم میشد که با صدای سعیده چشم هایم را باز کردم. ــ راحیل. ــ هوم. ــ پیام دادی؟ ــ آره. ــ جواب داد؟ ــ نه هنوز. هم زمان صدای پیام گوشی‌ام امد. نیم خیز شدم و آرام گفتم: – فکر کنم خودشه. – زود باز کن ببینم چی نوشته. گوشی‌ام را کنارم گذاشته بودم تا اگر جواب داد متوجه بشوم. نوشته: – سلام. ممنون که پیام دادید، بی صبرانه منتظرم تا اون لحظه برسه. سعیده ذوق زده گفت: – وااای چه مودب. با اشاره با اسرا گفتم: –هیس، بیدار میشه ها... زل زده بودم به صفحه ی گوشی، که سعیده گفت: –بدو سریع بنویس منم همین طور. اخمی بهش کردم واسمش را کشیده صدا زدم. ــ کوفت و سعیده خب یه چیزی بنویس خوشحال بشه دیگه بچه ی مردم، یه ساعت فکر کرده اینقدر مودب جواب داده. نچ نچی کردم. –سعیده من یک ساعت داشتم با دیوار دردو دل می کردم؟ بعدشم اون کلا مودبه، نیاز به فکر نداره، دیر جواب دادنش واسه شوکی که بهش دادم بود. سعیده چشمهایش گرد شدو به صورت نمایشی زد تو سرش و گفت: –یا ابوالفضل، چی نوشتی مگه، نپرونیش راحیلا. گوشی را خاموش کردم و با اشاره به اتاق مامان گفتم: –بگیر بخواب بابا الان صدات رو می شنوه. ✍ .. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3352🔜
✨ الهی‌هَب‌لی‌کمالَ‌الانقطاع‌الیک... ((: خدایایه‌کاری‌کن‌تا ازهمه‌چی‌بگذرم‌به‌خاطرتو...♥️ |❥
💥 این افراد زمان مرگ نمی‌توانند شهادتین بگویند! لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3353🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💰 یک راه ساده برای ثروتمند شدن تضمینی لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3354🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📕📗📘📙📚 ⏳مدیریت زمان⌛️ 📚استاد پناهیان : ما یه زمانی با رفقای کارگاه مباحث اخلاقی و معنوی و اینها دا
⬆️⬆️⬆️ 🌀اونجا ما سعی می‌کردیم خیلی این زمان رو ببینیم، زمان اینجوریه‌ها، ببینید چه‌کار می‌کنه با آدم... احتمالاً ما پیر می‌شیم⁉️ نه قطعاً پیر می‌شیم. تازه اگه بمونیم.⏱ نصف بچه‌های اون کلاس شهید شدن. حالا نمی‌دونم تحت تأثیر این ترانه بود یا نه❓😔 بالاخره این ترانه هم مؤثر بود. زمان موجود مقتدریه.🗓 💠خانم‌ها و آقایون از هم طلاق می‌گیرن، چرا⁉️ بی‌ظرفیتن در ارتباط با زمان. حل میشه آقا. ☘ اکثر طلاق‌ها سال اوله. جالبه... 🙆‍♂ موجی از طلاق‌ها برای همون سال اول هست، چون اینها یه ذره شعور زمان ندارن. ♨️🤦‍♂ 🔵آقا درست میشه، این اولشه، بعد به بد اخلاقی‌های هم عادت می‌کنید،🤗 اصلاً دلتون تنگ میشه برای بد اخلاقی همدیگه،😂 چقدر قشنگ میشه، بی‌خیال بذار زمان ازش بگذره...🍃 🔶زمان بلد نیست، زمان یعنی چی، زمان نمی‌فهمه.🙃 آقا در آینده این بلا سرِت میاد‌ها، زمان نمی‌فهمه.🤔 آقا صبر کن برطرف میشه، صبر کن اون بلا سرِت میاد، زمان نمی‌فهمه...🙋‍♂ درک زمان خیلی کار مهمیه👌🏻 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3355🔜
📚| •{اللّهُمّ فَهَا أَنَا ذَا قَدْ جِئْتُكَ مُطِيعاً...}• خدايا! اينك منم كه در پيشگاهت نسبت به امرت، مطيع و سر به فرمان آمدم...💖 🔺| 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌺بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃 .
💌 دین بازی! سلاااام صبحتون بخیر عزیزان😊🌺 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت34 آرش** دوباره نگاهی به گوشی‌ام انداختم خبری نبود.ب
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رفتم.کلاس آخرم با آرش نبود. برای همین ندیدمش، فقط بعداز دست به سرکردن سارا و سوگند به طرف بوستان رفتم.وارد که شدم نگاهی به آب نما انداختم روشن نبود، اطراف آب نما را گلهای زیبا و رنگارنگ کاشته بودند.کمی دورتر از آب نما تعدادی درخت بید مجنون بود که زیرش چند نیمکت گذاشته بودند. به طرف نیمکت ها رفتم، آرش نشسته بود روی یکی از آنها، با دیدنم از جایش بلند شد ومنتظر ایستادتا نزدیک شوم.نگاه گذرایی به تیپش انداختم، پالتویی که پوشیده بودبا آن عینک دودی که به چشمش زده بود، مرا یاد هنرپیشه های فیلم های خارجی انداخت. آنقدر جذاب شده بود که ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی وقتی یاد تصمیمم افتادم، لبخندم جمع شد و حتی یک لحظه بغض به سراغم آمد. برای یک لحظه نگاهی به آسمان انداختم. "خدایا خیلی حیف که سهم من نیست، کاش حداقل سنگت کوچکتر بود، تا از رویش رد میشدم." بعد از این که این فکرها از ذهنم گذشت چندتا استغفرالله گفتم و سرم را پایین انداختم.با لبخند سلام کرد، زیر لبی جواب دادم و با فاصله روی نیمکت نشستیم.بی معطلی گفت: –کاش کافی شاپی، رستورانی، می رفتیم که...نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:–همین جا خوبه، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من عجله دارم.ــ حرف من یه جملس اونم این که اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم.از این که اینقدر فوری رفته بود سر اصل مطلب خجالت کشیدم و سکوت کردم.انگار خودش هم متوجه شد و گفت: –ببخشید که حرف آخر رو اول زدم، آخه شما اینقدر آدم رو هل می کنید، باز ترسیدم حرفم نصفه بمونه.به رو‌برو خیره شدم و گفتم: –ببخشید میشه بپرسم معیارتون واسه ازدواج چیه؟احساس کردم ازسوالم غافلگیر شده، چون مِنو مِنی کردو گفت:–خب، دختر خوبی باشه و من ازش خوشم بیاد و بهش علاقه داشته باشم. جمله ی آخرش را آروم تر گفت و شمرده تر. نگاهش کردم.–خب اگه اون وسط اعتقادادتون و خانواده هاتون به هم نخورن چی؟اخم ریزی کرد. – خب هر کس اعتقاد خودش رو داره و راه خودش رو میره.چیزی نگفتم. نگاه سنگینش را احساس می کردم.سکوت را شکست.– نمی خواهید چیزی بگید؟سرم را بلند کردم. نگاهمان در هم قفل شد. احساس کردم قلبم آنقدر محکم می زند که اوهم صدایش را می شنود. نگاهش آنقدر گرم و عاشقانه و مهربان بود که برای باز کردن گره ی نگاهمان تلاش زیادی کردم. چقدر بعضی کارهای ساده سخت است و این سختی را فقط وقتی می فهمی که خودت در آن موقعیت قرار گرفته باشی.نفس عمیقی کشیدم.–راستش... مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم:معیارامون با هم خیلی فرق می کنه...با توجه به معیارها پس هدف هامونم با هم یکی نیست.حرفی نزد، نگاه گذرایی به چشم هایش انداختم، حالتش چقدر تغییر کرده بود. احساس کردم استرس گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم:–ببخشید اگه اجازه بدید یه سوالی ازتون بپرسم.ــ حتما، بفرمایید.ــ خب با این چیزایی که شما در مورد معیارهاتون گفتید یه علامت سوال بزرگ توی ذهن من به وجود امد.اونم این که...–که چی بشه؟با تعجب نگاهم کرد.–یعنی چی؟فرض کنیم شما با دختر دلخواهتون ازدواج کردیدچند سالم گذشت آخرش چی؟پوزخندی زدو گفت:–هیچی دیگه زندگی می کنیم مثل همه ی مردم.مایوسانه نگاهش کردم و گفتم:–همین؟زندگی می کنیم مثل همه؟ــ خب آره. البته اینم اضافه کنم اون موقع لذت بیشتری نسبت به الان از زندگی می برم.سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –خب اگه چند ماه بعد از ازدواجتون همسرتون مریضی گرفت، یکی یا چند تا ازاعضای بدنش از کار افتاد چی؟ یا مثلا صورتش بر اثر یک حادثه صدمه دیدو از حالت نرمال خارج شد چی؟ چشمهایش گرد شد.–اینقدر بد بین نباشید.ــ نیستم. ولی باید به همه ی اینا فکر کرد. ✍ ... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3356🔜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت35 آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بو
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 سرش را پایین انداخت و قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت.سکوت بینمان طولانی شد. می‌خواستم جوابم را بدهد برای همین حرفی نزدم و خودم را منتظر نشان دادم.آهی کشید و گفت:– میشه منم همین سوال رو از شما بپرسم؟ لبخندی زدم و گفتم: –باشه منم جواب می دم اما اول شما بگید.ــ خب فکر می کنم بستگی به علاقه داره اگر آدم همسرش رو از صمیم قلب دوست داشته باشه مشکلاتش رو هم باید قبول کنه.دوباره سکوت شد، خودش سکوت را شکست و پرسید:– شما چی؟ــ من فکر می کنم اگه علاقه برای ظاهر زیبا باشه، دیر یا زود از بین میره،حتی اگر اتفاق بدی هم نیوفته بازم ماندگار نیست. البته نمی خوام انکار کنم که ظاهر هیچ اهمیتی نداره، ولی جز الویتهای من نیست.من بیشتر افکار آدم‌ها برام مهمه. یعنی سعی می کنم که این طور باشه، باید این طور باشه چون کار درست اینه.سرش را با ناامیدی بلند کرد و گفت:– شما با افکار من آشنایی دارید؟برایم سخت بودحرفهایی که درفکرم بود را به زبان بیاورم ولی چاره ایی نداشتم. باید منظورم را متوجه می شد. آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب تا حدودی از رفتار و طرز حرف زدن آدم ها میشه پی به افکارشون برد. قبل از این که شما از طریق اون جزوه من رو بشناسید، من می شناختمتون و بارها رفتارتون رو با بچه های کلاس دیده بودم.حتی ترم های پیش.راحت و ریلکس بودن شما با همکلاسی های دخترشاید برای شما عادی باشه، ولی برای من... من بارها دیدم که شما حتی شوخی دستی هم می کنید با دخترها... ببخشید من اصلا نمی خوام از شما ایراد بگیرم. شماواقعا پسر مودب و خوبی هستید.اگر اینارو هم گفتم فقط برای روشن شدن منظورم بود و این که اگر می گم افکارمون بهم نمی خوره یعنی چی.نگاهش را به روبرو دوخته بود و غمگین به نظر می رسید. سرش را به طرفم چرخاند و عمیق نگاهم کرد. تنها کاری که درآن لحظه سعی کردم انجام دهم هدایت چشم هایم به روی دست هایم بود. نفسش را بیرون داد و گفت: –خب شمام با یه نامحرم تواون خونه تنهایید و این اصلا درست... نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم:– اولا: من اونجا کار می کنم خیلی از خانم های کارمند هستند که با یه آقا تو اتاق تنها کار می کنند دلیل نمیشه، هر چیزی به خود آدم و رفتارش بستگی داره.دوما: ما تنها نیستم و یه بچه تو اون خونه هست و من اکثرا تو اتاق بچه هستم و هر وقتم بیرون میام ایشون تو اتاقشون هستند. قبلا که اصلا همدیگه رو نمی دیدیم. در ضمن الان من و شما هم نامحرمیم. با رعایت حد و حدود چه اشکالی داره. من درمورد چیزهایی حرف زدم که با چشم خودم دیدم ولی شما...این بار او حرفم را قطع کردو گفت:– من منظور بدی نداشتم اینو مطرح کردم که بگم من اگه با کسی شوخی کردم بی منظور بوده و فقط یه دوستی ساده بوده. از این حرفش عصبانی شدم. انگار حسودی‌ام هم شده بود با پوزخندی گفتم: –این نوع دوستیها برای من معنی نداره. در ضمن این موضوعی که گفتم یه مثال بود، مسائل دیگه هم هست. وقتی یه نفر فکرش اینجوریه این رو بسط میده تو کل مسائل زندگیش، شما اینجوری زندگی کردیدو بزرگ شدید. شاید افکار و حرفهای من براتون غیر طبیعی باشه، من بهتون حق میدم. من حرف شما رو هم قبول دارم در مورد کار کردن تو خونه‌ی آقای معصومی. خب اگه این کار رو نمی‌کردم بهتر بود. اون روزا شرایط سختی بود، من مجبور شدم. خانوادم هم با کارم مخالف بودند و هیچ کس تاییدم نکرد. وقتی من خودم اشتباهم رو قبول دارم پس دیگه بحثی توش نیست. اما شما...خیلی جدی گفت: –لطفا اینقدر سختش نکنید، من...من... بهتون علاقه دارم و این اصل زندگیه نه چیزایی که گفتید.از اعتراف ناگهانی‌اش جا خوردم و دست وپایم را گم کردم. از طرفی هم تعجب کردم چطور پسر مغروری مثل آرش زود طاقتش تمام شد و اعتراف کرد. احساس خوشایندی بود، ولی زود پسش زدم و همانطور که بلند می شدم گفتم:– متاسفانه ما باهم خیلی فرق داریم، آقا آرش. شما حتی قبول نمی کنید که کارتون درست نبوده و توجیه می کنید.بهتره همینجا تمومش کنیم. خداحافظ. راه افتادم، با گوشه ی چشمم دیدم که همانجا نشسته و عصبانی نگاهم می کند.به طرف ایستگاه مترو پا تند کردم.صدای پایش را شنیدم که می دوید به سمتم.نزدیکم شد و پرسید: –یعنی شما با این که می‌دونستید کارتون اشتباهه، انجامش دادید؟با غضب نگاهش کردم و گفتم:– من مجبور بودم، داستان تصادف رو که براتون تعریف کردم. اصلا این موضوع ها با هم زمین تا آسمون فرق دارند. ربطی به هم ندارند. ✍ ... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3357🔜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3358🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا