4_6041943117639190093.mp3
9.9M
#چگونه_عبادت_کنم ؟ ۴ 🤲
عبادت، ارتباطیست میان
#قلب ما و #غیب
هرقدر قلب تطهیرتر، صافتر و زلاتر شود؛
موانع دریافتهای غیبی، در قلبمان کمتر و
کیفیت عبادات ما بیشتر و بهتر میگردد.
#استادشجاعی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3446🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📕📗📘📙📚 ⏳مدیریت زمان⌛️ نگاه رو ولش کنی به صورت خودرو همینجوری یه چیزهایی ازش درمیاد عجیب و غریب😳👻
⬆️⬆️⬆️
♻️در روایات مکرّر اومده
📍ما خیلی موجودات جالبی هستیم، نگاه کنید، درست تربیت نشدیم این اتفاق برامون بیفته، بنده خودم رو عرض میکنم
ما دوست داریم زمانِ طولانی در اختیار داشته باشیم، پس فکر میکنیم زمانِ طولانی در اختیار داریم🌀🌀
یکی نیست به من بگه، تو «دوست داری» زمان طولانی در اختیار داشته باشی، اینکه با واقعیت تطبیق نمیکنه، این فقط آرزوی تو هست.🗣
❓چرا بر اساس اینکه فقط دوست داری زمان طولانی در اختیار داشته باشی، تو به این نتیجه رسیدی، پس زمان طولانی در اختیار داری؟⁉️
♻️اونوقت اینجا مکرّر روایات میفرماید:
⚜«الآمالُ حِجابُ الآجال»⚜
آرزوهای انسان نمیگذاره شما پایانهها رو ببینید، اجلها رو ببینید، تموم میشه⛔️
🔹🔸انسان یه مقدار از آرزوها دل خودش رو تخلیه کنه، یه دفعه واقعیتها رو میبینه.
عجب!
واقعیتها رو میبینه🔶
😴ما چون یه چیزهایی رو دوست داریم، بقیهی عالم رو اونجوری میبینیم که دوست داریم
خیلی مُشوّشه ذهن ما...
👨👩👧پدر مادرها، مربیان مهدکودک، مربیان مدرسه، چیکار باید بکنند با این بچهها که خیلی چیزها رو درک کنند، واقعیتها رو درک کنند و لمس کنند، از عالم خیال و هَپروت در بیان بیرون، از عالم آرزوها در بیان بیرون🚶🚶♀🏃
ِ 🔹🔸«الْمُؤَمِّلِ مَا لاَ يُدْرِكُ»
به جوانی نامه مینویسم که به آرزوهایش نخواهد رسید 🔴
به آرزوهایت نمیرسی📛
🌀 الهی من فدای امیرالمومنین و این صراحتش بشم.
تو به آرزوهایت نخواهی رسید.
بر اساس آرزو زندگی نکن🚫
آرزو اجازه نمیده انسان، وصف کوتاه بودن زمان رو درک کنه❗️
🔸🔹🔸🔹
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_بیست_وهفتم
#بخش_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3447🔜
💌 #پیام_معنوی |
چه کسی میتواند به مرگ فکر کند؟
سلاااااااام صبحتون بخیر و سلامتی🍃🌹
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت64 به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر رو
💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت65
با آلارم گوشیام برای نماز بیدار شدم، با کمک عصایی که کمیل آورده بود بلند شدم و وضو گرفتم وکنار تختم سجاده ام را پهن کردم و نمازم را خواندم. بعد باخودم فکر کردم کلا گوشی ام را خاموش کنم وکناربگذارمش، تا اگر آرش پیامی فرستاد نبینم. ولی اگر دیگران دلیلش را پرسیدند چه بگویم؟
یا اگرکاری پیش آمدکه مجبوربه استفاده بودم چه... قدیم هاچقدرمردم بدون موبایل راحت زندگی می کردندوآرامش داشتند.
یا می توانم یک ترم مرخصی بگیرم و به دانشگاه نروم...آن هم نمی شود باید دلیل محکمی برای مرخصی داشته باشم..البته این کارها پاک کردن صورت مسئله است. بایدبتوانم مشکلم را حل کنم.پاهایم را دراز کردم و تکیه دادم به تخت و خیره شدم به مهر...خیلی راهها ازذهنم می آمدومی رفت، ولی نتیجه ایی نداشت.قرآن را برداشتم و بازش کردم. سوره جاثیه آمد.
نگاهی به معنی آیه انداختم، آیه ی 15 بود.
نوشته بود: " هرکس کار شایسته کند به سود خود اوست،وهر که بدی کند به زیانش باشد.سپس به سوی پروردگارتان برگرداننده می شوید."بارها و بارها خواندمش و به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر روی خودم کار کنم و صبور باشم. وبرای این صبور بودن باید ذهنم را کنترل کنم، بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم و تسبیح به دست شروع به ذکر گفتم. ذکر چقدر راهکار خوبی است برای کنترل ذهن.با احساس حرکت دستی روی موهایم چشم هایم را باز کردم. مادرم بود، با لبخند گفت: –صبحانه نخوردیم که بیدار شی با هم بخوریم. دست هایش را با دو دستم گرفتم و ماچ آبداربه رویشان زدم و گفتم:– سلام صبح بخیر.خیلی خوابیدم؟او هم با پشت دست صورتم رو ناز کردو گفت: –سلام دخترگلم، ساعت ده به نظرت خیلیه؟ــ اره خوب، اینجوری حسابی پشتم باد می خوره. نیم خیز شدم و گفتم:– از امروز باید یه برنامه واسه خودم بنویسم که تا آخر تعطیلات یه خروجی خوب داشته باشم.مامان درحال بلند شدن از روی تختم گفت:– چی ازاین بهتر.بعد از صبحانه کتابهایی که باید می خواندم را روی میز کنار تختم گذاشتم همینطور کارهای خیاطی ام و اذکاری که برای صبر بیشتر می خواستم تکرارکنم را نوشتم و کنار کتاب هایم گذاشتم.نزدیک ظهر بود که گوشیام زنگ خورد، سوگند بود، خیلی هم شاکی، چون قرار بود فردای روزی که تصادف کردم به خانه شان بروم و کارم را نشانش دهم.با اعتراض گفتم: –به جای این که من شاکی باشم توهستی؟ اصلا سراغی می گیری که چه بلایی سرم امده. با نگرانی پرسید: –اتفاقی افتاده؟باور کن راحیل تا نیم ساعت قبل سال تحویل مشغول دوخت و دوز بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.دلم برایش سوخت و دیگر چیزی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف کردم. خیلی ناراحت شدو گفت:
–سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم با سعیده بیا دور هم باشیم.با این اوضاع ما میاییم اونجا. سارا گوشی را گرفت و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد دعوتش کردم که با
سوگندحتما بیاید.اسرا که وسط تلفن من امده بود داخل اتاق، لبش را به دندان گرفت و گفت:
–ناهارو افتادن نه؟خنده ایی کردم و گفتم:
–آره دیگه، به مامان میگی سه تا مهمون داریم. سعیده رو هم زنگ بزن بیاد.اسرا با هیجان نگاهی به اتاق انداخت وبه صورت نمایشی چنگی به صورتش زدو گفت: –وای! خاک برسرم، اتاق رو نگاه کن، حسابی به هم ریخته، بعد با عجله بیرون رفت. طولی نکشیدکه برگشت و شروع به مرتب کردن اتاق کرد.وقتی بچه هاامدند با دیدن انگشت پایم باتعجب گفتند: –چرا گچ نداره؟ ما ماژیک آورده بودیم روش یادگاری بنویسیم.
–آخه سخته انگشت رو گچ بستن، واسه همین اینو بستن.موقع نماز همه رفتند برای وضو و من چون وضو داشتم همانجا کنارتختم سجاده ام را انداختم تانمازم را بخوانم. سارا بسته ی کادو شده ایی را از کیفش درآورد و گفت: –راحیل جان قابل تو رو نداره.باتعجب نگاهش کردم و گفتم: –این چه کاریه آخه، کادو واسه چی؟
با مِنو مِن گفت: –دیگه همین جوری گفتم اولین باره میام دست خالی نباشم.اشاره کردم به دسته گل کوچکی که آورده بودو گفتم:– همین بس بود دیگه، اینجوری شرمنده میشم.با خجالت گفت:
– نه بابا، دشمنت شرمنده.بعد فوری کادو را برداشت و گفت: –اشکالی نداره بزارم توی کمدت؟ اگه میشه بعدا بازش کن.مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: –نه چه اشکالی داره. دستت درد نکنه.بعد ازخوردن ناهار سوگند گفت:
– حالا که تو ناقص شدی و خونه نشین. می خوای چند روز یه بار بیام خونتون وبقیه خیاطی رو بهت بگم؟ــ نه، اینجوری اذیت میشی، بزار بعد تعطیلات.ــ باشه، هر جور راحتی.سعیده گفت:
– اگه خواستی بری من می برمت، اصلا غمت نباشه.ــ نه، سعیده جان، بمونه بعداز تعطیلات بهتره.سارا از وقتی کادو را داده بوددر فکر بود.
اشاره ایی کردم و پرسیدم:– خوبی؟
لبخندی زدو گفت: –ممنون بعد یهو بلند شدو گفت:– من دیگه برم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
ادامه دارد..
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت65 با آلارم گوشیام برای نماز بیدار شدم، با کمک عصایی که کمیل آورده
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت66
بعد از رفتن بچه ها سعیده ماندومن هم قضیه ی کادو را برایش گفتم، فوری بلندشد وکادو راآورد.
می خواست بازش کند که خشکش زد. نگاهش را دنبال کردم دیدم با خودکار روی کاغذ کادو نوشته شده، از طرف آرش.
خون به صورتم جهید، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
–ولی سارا که گفت از طرف خودشه.
با صدای پیام گوشی ام، برداشتمش و بازش کردم.
سارا بود.بعد از عذر خواهی گفته بود که آرش خواهش کرده هر طور شده هدیه را به دستم برساند. اوهم اول خانه ی سوگند رفته و ازاو خواسته مرادعوت کندبه خانه شان، ولی وقتی دیده نمی توانم بروم خودش امده. موقع دادن کادوحرفی نزده چون ترسیده قبول نکنم. هنوزپیام را می خواندم که دیدم سعیده کادو را باز کرد و هینی کشیدو گفت:
– وای چقدر نازه.
سه شاخه گل طلایی رنگ فلزی که درون قاب فلزی سیلوری جای داده شده بود. کنارش هم یک جا کلیدی که دوتا قلب پارچه ایی، که در هم تنیده بودند، آویزان بود.
کنارش هم یک پاکت بود. سعیده فوری پاکت را باز کرد، نامه بود.به طرفم گرفت وگفت:
– بیا خودت بعدا بخون.
حالم بد بود، نامه را گرفتم و با خودم گفتم نباید بخوانمش، ممکن است چیزی نوشته باشد که با خواندنش سست شوم. من که خودم را می شناسم، پس چرا کاری کنم که اوضاع بدتر و دل تنگی ام بیشتر شود. با این فکرها بغض راه گلویم را گرفت و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید پاره کردن نامه بود.
سعیده هاج و واج به دستهایم نگاه می کرد.
–لااقل می ذاشتی من بخونم ببینم چی نوشته، چرا پاره می کنی؟ بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–شاید اصلا جزوه دانشگاه باشه، روزی که نرفتی رو برات نوشته فرستاده باشه بابا. چرا اینجوری می کنی؟ یعنی تو ذره ایی حس کنجکاوی نداری؟ بعد تکه ایی از کاغذهایی که در دستم بود را گرفت و شروع کرد به خوندن. "راحیل جان ما باید دوباره با هم حرف..."کاغذ را از دستش گرفتم وبا همون بغض گفتم:
– سعیده حوصله ندارما.
سعیده نچ نچی کرد.
–من فکر می کردم مثلث عشقی تو فیلم هاست، بعد کمی فکر کردو گفت:
– البته واسه شما از مثلث گذشته، دیگه شده مربع عشقی، راستی اون پسره که باهاش تصادف کردی بهت زنگ نزد؟
کلافه گفتم:
–چرا زد، گوشی و دادم مامان، یه جور محترمانه دکش کرد.
کاغذهای پاره شده را مچاله کردم و به دستش دادم و گفتم:
– اینارو ببر بنداز سطل اشغال، یه نایلون رنگ تیره هم بیاراین خرت وپرت ها روبریز داخلش تا بعدا پسش بدم.
کاغذها راگرفت و گفت:
–چه سنگ دل. بعد دوباره زیرو روی کاغذها را نگاه کرد.
– یعنی جزوه نبوده؟ ولی راحیل پسره زرنگه ها، هدیه فرستاده که توتعطیلات هی نگاهش کنی تا یه وقت فراموشش نکنی.
بعد نگاه گنگش رابه چشم هایم چسب کرد.
– ما که نفهمیدیم تو چته، یه بار به خاطرش خودت رو میندازی زیر موتور، یه بارم بر میداری جزوه پاره می کنی.
این پسره هم یه چیزیش میشه ها، مثل زمانهای قدیم، که چاپارها نامه می بردن.نشسته نامه نوشته، داده یکی بیاره. به نظر من که جفتتون خولید باهم دیگه خوشبخت میشید.
آنقدر منقلب بودم که انگار حرف های سعیده را متوجه نمی شدم.
–بدو سعیده یه وقت اسرا میاد تو اتاقا.
بعد از رفتن سعیده، جا کلیدی قلبی رادستم گرفتم، چقدرعاشقانه بود.
حس می کردم ذهنم بدون این که خودم متوجه باشم کمکم وارد استخری ازیادآرش شده است، برای نجات نیازبه یک غریق ماهروقوی داشتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3448🔜