رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت75 بالاخره کیارش راضی شدمادر را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت که
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت76
روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ام پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق میگفت، ومن آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلویم را گرفت. بلند شدم و نشستم .یک لحظه از فکر این که ممکن است نتوانم به راحیل برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد.
دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصلا میلی به غذا نداشتم.
حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست، چطورخودش راتسکین می دهد.
دلم دیوانه وار اورا می خواست.
گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم:
"راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ایی فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حالا تو مسائل جزیی با هم اختلاف داریم، اونم هر چی تو بگی. حال بَدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه.کمکم کن."
می دانستم جوابم را نمیدهد ولی بازهم امیدوارانه به گوشیام خیره بودم.
احساس کردم بغض، پایش رامحکم روی گلویم گذاشته وخیلی بی رحمانه فشار می دهد ومن چقدر سرسختانه تن به این مبارزه داده ام.
صدای پیام گوشیام که امد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم آمدندوجنگ نابرابری را آغازکردند. بادیدن اسم راحیل روی گوشیام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم را جواب داده باشد.
حتما دوباره نوشته پیام ندهید.
مایوسانه پیام را باز کردم.
نوشته بود:
–درمان هر حال بدی فقط خداست.
بارها و بارها پیامش را خواندم.
به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام.
شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد.
بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده نشستم. از خدا خجالت می کشیدم، خیلی وقت بود که اصلا از یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش کردم...خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا نامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا ببخش...آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که بالاخره مغلوب این جنگ شدم واشکهایم که غنیمت این جنگ بودراتقدیم قلبم کردم.
با صدای بلند با خدارا صدا می کردم... چقدر خوب بود که در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم.
همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش...
نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم می خواست قربان صدقهاش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم.
ولی فقط برایش نوشتم:
– ممنون.
چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف هارابشنود.
همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند.
واقعا این دخترها چه قدرتی دارند.
احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم.
ناخوداگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟
یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران مانده بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد.
حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشوم. ولی الان آنقدر شیفتهاش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3778🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت76 روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ام پلی کردم و گ
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت77
*راحیل*
از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم.بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من برساند.
از این که به خاطر من آن همه غروروتکبرش را زیر پا گذاشته بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر کسی برایم باارزش بود.
مامانم همیشه می گوید:
– ادب بهترین سرمایه است.
دلم می خواست کاری براش انجام دهم.
یک لحظه به فکرم رسید که پیامی برایش بفرستم تا نگرانیم برطرف شود. ولی می دانستم این راهش نیست.
کتابی که از مامان گرفته بودم راتمام کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خواندنش فهمیدم چقدر همه ی ما زیاد اندر خم یک کوچه مانده ایم واین که قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برایمان مهیا باشد، بلکه خیلی وقتها حتی باید خودمان را در رنج بیندازیم و رنجهایی را که داریم قبول کنیم.
این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی می کنم. به خصوص از وقتی که کتاب را خوانده بودم، با خودم می گفتم یعنی من دارم فرار می کنم از رنجی که خدا برایم قرار داده. رنج، داشتن یک شوهر غیر مذهبی.
فردا سیزده بدراست. مادرم از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، آنقدر از این که ما خودمان روزهایمان را می سازیم و این حرف ها خرافاته و نباید دنبال حرفهای غیر واقعی برویم، برای خاله گفته بود که دیگر چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی رفتند. می گفتند ما که همه اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاری است دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمان را خرد کنیم.
مامان هم می گفت:
–اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش را هم به جان میخره. ولی به خاطر یه خرافات...
البته مامان دلیل اصلی فرارمردم رادرروز سیزدهم فروردین به دشت برایمان گفته بود.
پرده ی پنجره را جمع کردم تا کمی آفتاب بی جان بهار راداخل اتاق بکشم.
کتاب رادستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهایم را جوری دراز کردم تا آفتاب بی رنگ و روی بهار بتواند نوازششان کند.
دیروز دکترگفت انگشتهایم کامل جوش خورده و دیگر می توانم بدون عصا راه بروم.
باید عصای کمیل را پسش بدهم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمی دانم از مسافرت امده اند یا نه. برایم سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگربرایش کار نمی کردم، فکر می کردم شاید درست نباشد مزاحمش بشوم.
تازه ناهار خورده بودیم و دلم می خواست قبل از این که چرتم بگیرد کمی کتاب بخوانم.
کتاب را بازکردم وهنوز چند صفحه ایی نخوانده بودم که گوشیام زنگ خورد.
کمیل بود.
فوری جواب دادم.
با شنیدن صدای گرفته و سرفه های پشت همش نگران شدم و گفتم:
–سرما خوردید؟
ــ بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟
ــ خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر امدید؟ ریحانه چطوره؟
–دیشب امدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش.
با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت:
–چی شده؟
کمیل از اون ور گفت:
–نگران نباشید الان تبش پایین امده.
مامان هاج و واج خیره به من مانده بود.
رو به مامان گفتم:
–ریحانه مریض شده.
دستش راروی قلبش گذاشت و گفت:
–ترسیدم دختر.
وقتی مامان صدای سرفه های خلط دار کمیل را از پشت گوشی شنید، گفت:
–این که خودش حالش خیلی بده.
می خوای براش سوپ درست کنم؟
به کمیل گفتم:
– مامان میگه می خواد براتون سوپ درست کنه.
–نه، بگو زحمت نکشند، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم...
حرفش را بریدم و گفتم:
–من الان میام کمکتون نگران نباشید.
دوباره سرفه ایی کردو گفت:
–نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود را خوردم فایده نداشت.
ــ باشه می پرسم و میام خودم اونجا براتون درست می کنم. فعلا خداحافظ.
دیگه نذاشتم حرفی بزند و دوباره تعارف کند گوشی را قطع کردم.
روبه مامان گفتم:
–مامان می تونم برم کمکش؟
مامان بامکث نگاهم کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو به اوگفتی می آیم بعد الان اجازه گرفتن برای چیست؟"
شرمنده گفتم:
–مامان دلم واسه ریحانه می سوزه، باباشم که مریضه چطوری...
حرفم را بریدو همانطورکه ازاتاق خارج میشدگفت:
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3779🔜
☆∞🦋∞☆
•|شهیدحجتـــــ اللهاسدے
رفیقش میگفتـــــ
یهشبـــــ توخوابـــــ دیدمش
بهم گفتـــــ :
به بچهها بگوحتے سمتـــــ گناه هم
نرن🚫
اینجا خیلے گیر میدن...
+گرفتی چے شد ڪه ؟!
#خداڪمڪمونڪن
💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
💥 میهمانی رمضان جز برای " تو " نبود،
اما همه را فرستادی، بجز " خودت " را...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3781🔜
4_5769440623962622054.mp3
9.73M
#چگونه_عبادت_کنم ۱۰ 🤲
تنها ثروتی که مُجازیم؛
با خود، به برزخ منتقل کنیـــم؛
#قلب ماست!
مراقب سلامتمان باشیم!
و بیماریهایش را قبل از وفات، درمان کنیم!
باید مُدام قلبمان را چکاپ کنیم ....
چگونه ؟
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3782🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📕📗📘📙📚 ⏳مدیریت زمان⌛️ خب، اولیای خدا که به اینجا میرسند اونها رنج نمیبرن؟ چرا اونها رنج میبر
📘📗📕📙📚
⏳ مدیریت زمان ⌛️
یکی از ویژگیهای زمان کوتاه بودنه.⚜
عرضم رو تمام کنم.
خدایا، زمان را به ما بشناسان.🙏
بعد از درک زمان باید بریم سراغ درکِ زمانه که حالا اونها بحثهایی هست که بماند.☢
خُبْ! یک سخنی از اباعبداللهالحسین علیهالسلام دربارهی زمان به شما بگم.
یک سخنی که تا زینب کبری سلامالله علیها شنیدند ضجِّه زدند.😭😭
امام زینالعابدین علیهالسلام میفرمایند:
من رو رها کرد، عمه ام زینب، داشت من رو تیمار میکرد رفت خودش رو انداخت جلوی حسین، نالهای زد و مدهوش شد.😢😭
گفت: حسینجان نگو این حرفها رو هلاک میشیم😔
آقا امام حسین علیهالسلام عصر روز تاسوعا سر رو روی شمشیر گذاشته بودند یا نه داشتند اصلاً شمشیر خودشون رو آماده میکردند،🗡
یک دفعهای یک جوری گفتند به نظر من، که خواهرشون زینب بشنَوِه.📌
یک جوری گفتند زینبشون رو
آماده کنند.
فرمودند:
«کَاَنَّ الدُّنیا لَم یَکُن»
انگار دنیا اصلاً نبوده.
فرصتی نبوده.⭕️💢
وقتی آدم فرصت رو، رو به پایان میبینه، یه دفعهای انگار احساس میکنه اصلاً هیچوقت فرصتی نداشته.‼️
گویا زمانی در اختیار ما نبوده، همهاش همین لحظهیِ رفتن بوده است. ♻️
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_سی_و_یکم
#بخش_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3783🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{فَابْتَدَأْتَنِي بِنَصْرِكَ، وَ شَدَدْتَ أَزْرِي بِقُوّتِكَ...}•
پيش از آن كه از تو ياری بخواهم، بی مقدمه به ياريم برخاستی، و پشتم را به نيرويت محكم كردی...😍💖
🔺| #دعاے_49
💌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
اگر چه #روز_من و روزگار می گذرد
دلم خوش است كه با یاد یار♥️میگذرد
چقدر خاطره انگیزو شادو رویاییست
قطار عمر كه در #انتظار می گذرد
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت77 *راحیل* از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بو
💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت78
یه کم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. به سعیده زنگ بزن اگه تونست بیاد باهم برید، اگه نه، زنگ بزنم آژانس.
باخوشحالی زنگ زدم به سعیده و ازش خواستم اگه کار داره با آژانس برم.
از حرفم بدش آمدوگفت:
– مگه باهات تعارف دارم. خب نتونم بیام راحت میگم دیگه. الان راه میوفتم.
چادر رنگیام را با وسایلی که مامان داده بودرا درکیفم جادادم.
مامان سفارش کرد، سبزی تازه بخصوص تره و شلغم هم بخرم و توی سوپش بریزم.
سعیده روبه روی یه سبزی فروشی نگه داشت گوشیام دستم بود. سُرش دادم روی داشبوردو گفتم:
– زود میام.
پیاده شدم و خریدهایم را انجام دادم. وقتی نشستم داخل ماشین سعیده گفت: –خدارو شکر دیگه پات خوبه ها.
نگاهی به پام انداختم.
– آره، یه ترک جزیی بوده که الان می تونم راحت راه برم.
ــ راستی برات پیام امد، چک کن ببین شاید آقای معصومی باشه، چیزی گفته باشه بگیری.
گوشی را برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.ضربان قلبم بالا رفت.
پیام را باز کردم.
آرش نوشته بود:
– میشه خواهش کنم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟ اگه رودررو معذب هستید زنگ بزنم رو گوشیتون؟
سعیده نگاهش را از من گرفت و ماشین را روشن کرد.
–آرشه؟
گوشی را داخل کیفم انداختم.
– آره.
ــ اون روز که باهاش حرف زدم به نظرم آدم بدی نیومد. منظورم اینه از اون آدما که ذات بدی دارند یا منطق ندارند نیست.
دلم نمی خواست در موردش حرف بزنم تازه آرام شده بودم با فکر کردن به او دوباره بهم می ریختم. فقط با گفتن توکل به خدا، سکوت کردم.
وقتی رسیدیم سعیده گفت:
– خواستی برگردی زنگ بزن خودم میام دنبالت.
ــ ممنونم سعیده.
کمکم کرد تا خریدها را و عصا را از ماشین بردارم.
کمیل وقتی در را باز کرد دیدم ماسک زده. لبخند پهنش حتی از پشت ماسک هم مشخص بود.
خریدها را از دستم گرفت و گفت:
– لیمو ترش داشتیم چرا خریدید.
ــ اشکال نداره، لیمو ترش همیشه باید تو خونه باشه. زیادش ضرر نداره. چشمش به عصا افتادو گفت:
– می ذاشتین می موند من که لازمش ندارم.
–خدارو شکر که لازمش ندارید، ولی امانت رو باید به صاحبش داد.
به طرف اتاق ریحانه رفتم و سری بهش زدم، خواب بود چادرم را عوض کردم وارد آشپز خانه شدم و اول اسفند دود کردم و پنجره آشپزخانه را باز گذاشتم تا هوا عوض بشه.
کمیل سبزی را روی میز گذاشته بود پاکش می کرد. من هم به کمکش رفتم.
– شما برید استراحت کنید خودم پاک می کنم.
همانطور که سرش پایین بودگفت:
–وقتی گفتید میایید، حالم بهتر شد.
برای فرار از نگاهش گفتم:
–برم آویشن دم کنم. راستی عسل دارید؟
ــ توی یخچاله.
به نظرتون لیموترش هم توی دم نوشتون بریزم خوبه؟ ضرری نداشته باشه.
کمی فکر کرد.
– فکر نکنم مشکلی داشته باشه، ولی بازم از حکمیه خاتون بپرسید.
با خنده رفتم و از اتاق گوشی ام را آوردم و به مامانم زنگ زدم و پرسیدم، که گفت نه اشکالی نداره. گوشی را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و مشغول درست کردن، دم نوش و کمی فرنی برای ریحانه شدم.
کمیل به کانتر تکیه زده بودو جرعه، جرعه دم نوشش را می خوردو تعریف می کرد که چقدر حس بهتری دارد. من هم در حال شستن سبزی بودم.
با صدای گوشیام هر دونگاهمان به طرفش کشیده شد.
با دیدن اسم آرش رنگ از رخم پرید.
احساس کردم تمام بدنم گر گرفت، ماتم برده بود و خیره به گوشی مانده بودم.
کمیل خونسرد گفت:
–من میرم استراحت کنم.
ولی من فقط توانستم آب را ببندم.
گوشی آنقدر زنگ خورد تا صفحه اش دوباره تاریک شد.
بالاخره صدای گریه ی ریحانه مرا از بهت درآورد. به طرف اتاقش دویدم.
با دیدن من چند لحظه ساکت ماندو بعد دوباره گریه کرد.
تب نداشت. بغلش کردم و نشاندمش روی میز و فرنی که برایش درست کرده بودم با عسل بهش به خوردش دادم.
بعد، کمی از دم نوش، توی شیشه شیرش ریختم با کمی عسل به دستش دادم.
شروع کرد به مک زدن. سر حال تر شده بود.
نزدیک غروب بود، سوپ آماده شده بود. باخودم فکر می کردم که برایش به اتاقش ببرم یا نه که با صدای زنگ آپارتمان حواسم به در چسبید.
زهرا خانم بود. با یک کاسه شیر برنج دردستش.
بادیدن من بغلم کرد. روبوسی کردیم و عید را به هم تبریک گفتیم.
برایش ماجرای امدنم را توضیح دادم .
با ناراحتی گفت:
–راحیل جان، شرمنده کردی. وظیفه ی منه که به برادرم برسم. اما الان دوروزه خانواده شوهرم از شهرستان امدن. همش سرم به اونا گرمه، حتی نتونستم یه سوپ واسه کمیل درست کنم. الان یه ذره شیر برنج درست کردم گفتم بیارم هردوشون بخورند. نگاهی به قابلمه ی حاوی سوپ کرد.
–بوی سوپت ساختمون رو برداشته ها.
نگاهی به پام انداخت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامه دارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3784🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت78 یه کم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. ب
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت79
پات بهتر شده؟
ــ بله دیگه خوبه. بیایید براتون یه کم سوپ بکشم بخورید.
ریحانه را از بغلم گرفت و بوسید
برای ریحانه کمی سوپ کشیدم.
عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت:
– چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟
لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم:
– نه، لیمو هم بریزید.
بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ خوردوبالبخند گفت:
– چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه.
یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد.
طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت:
– بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند.
زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت:
–الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده.
کمیل سر خواهرش رابه سینه اش چسباندوبامهربانی گفت:
–نگو اینجوری قربونت برم.
بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشته ام تنگ شدوَچقدرآرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم.
برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم:
– حتما بریزید.
حالا نوبت کمیل بود که تعریف کند.
سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت:
– سوپت زیاده؟
با تعجب پرسیدم چطور؟
لبخندی زدوگفت:
–اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم.
از جایم بلند شدم و گفتم:
– بله، واسه دوروزشون پختم، الان براتون می کشم.
کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم.
بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت.
دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم.
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــاگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم.
با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت:
–نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم.
بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت:
–لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد.
تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد.
صندلی کمیل کنارکانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کردو گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید. لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخواندم.
ریحانه خودش رااز روی میز پایین می کشید دیگر سیر شده بود. ریحانه را روی زمین گذاشت و همان جور که سرش پایین بودگفت:
– پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟
با شنیدن حرفش یخ کردم، زبانم بند امد. او سرش پایین بودومن به او زل زده بودم. اینبار او قاشق داخل سوپش می چرخواند.
حرکاتش و غرق بودن در افکارش، مرا یاد روزهایی انداخت که بغض داشتم و نمی توانستم غذا بخورم ولی باید می خوردم.
در همین فکر بودم که قاشقش را با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگاهم کرد. آنقدر سنگین که چشم هایم طاقت نیاوردند و خیلی زود از این بار شانه خالی کردندوخودشان را به طرف پایین سُر دادند. انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدام را نتوانستم بخوانم، شاید چون نمی فهمیدمش.
ولی او تنها حرفم را، از چشمهایم خواندو لبخند تلخی زدو گفت:
– بهم زنگ زد. اونجور که زهرا می گفت، امده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل این که بهش گفته کارش خیلی واجبه و از این حرف ها...
سرش را پایین انداخت و قاشقش را کناربشقابش گذاشت وصاف نشست ودستهایش را روی سینه اش جمع کرد.
– وقتی زنگ زداولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه.
بعد آرامتر ادامه داد:
–معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید.
با شنیدن این حرف ها ازدست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفتم:
– من باهاش حرف زدم جوابمم گفتم.
بعید می دانستم که حرفم را شنیده باشد، ولی انگار همه تن گوش بود وخوب شنیده بودکه جواب داد.
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3785🔜