رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ 🌺 نه عزیزم. شما همون سر شب بخواب تا موقع سحر که بیدار شدی ذهنت خالی باشه بتونی تمرکز کنی
#کنترل_ذهن برای #تقرب 5
🔹 یکی از مصادیق مهم کنترل ذهن، #نیت هست. حتما دیگه خودتون میدونید نیت انسان چقدر مهمه.
👈 در واقع نصف نیت، #ذهن هست و نصف دیگش #قلب و علاقه ها.
در واقع نیت، ترکیبی از فکر و دل هست.
✅ حتی اگه اصل نیت توی قلب باشه، دستگیره اون میشه ذهن
میدونید مشکل اصلی آدم ها چیه؟
⭕️ اینه که نمیتونن علاقه های خودشون رو کنترل کنن.
💢 ریشه همه مشکلات فردی و اجتماعی همینه. شما دست روی هر مشکلی که بذاری میبنی که طرف نتونسته از یه علاقه غلط خودش بگذره، بعد برای همه مشکل درست کرده!
حالا علاقه ها رو چطور میشه مدیریت کرد؟
با ذهن!
✅ ذهن میره توی قلب آدم و اون علاقه خوبی که ضعیف شده رو بیرون میکشه و باهاش کار میکنه تا قوی بشه.
✔️ یا مثلا آدم یه علاقه بد مثل ارتباط با نامحرم داره که میخواد اون رو کنار بذاره، اینجا ذهن میره اون علاقه رو از قلب انسان بیرون میکشه و ضعیفش میکنه
🔵 درسته که همه ی نیت توی ذهن نیست ولی توی ذهن #مرور میشه.
🔷 کافیه همین الان شما نیت کنی و ثواب یه صلوات رو به روح حضرت امام بفرستی؛ به محض اینکه صلوات رو فرستادی با امام فامیل میشی!😊
اون بزرگوار هم تو رو یاد میکنه پیش خدا.👌
یا مثلا همین الان نیت کن و ثواب جلسات روضه ای که امسال رفتی رو هدیه کن به یکی از اولیای الهی.
اون ولی خدا دیگه با شما رفیق میشه💕
🔶 یکی از رفقا میگفت که من هر حاجتی دارم نیت میکنم که فلان سورهی قرآن رو میخونم ثوابش برسه به حضرت آیت الله حقشناس.
ایشون میگفت ردخور نداره، حتما حاجتم رو میگیرم.✔️
چجوری فرستادی؟ با ذهنم.....
ما با ذهن خودمون میتونیم همه کاری بکنیم.
بزرگترین کارهای دنیا رو میشه با ذهن کرد.👌💥
عبادتگاه واقعی توی ذهن انسان هست. کار خوب یا بد هر کسی اول توی #ذهنش شکل میگیره.
✅ هر کسی عاقبت بخیر شده به خاطر #تلاش ذهنیش در جهت #مثبت بوده
⭕️ و هر کسی بدبخت شده به خاطر اینه که ذهنش رو سپرده دست تخیلات و هوای نفسش
👈 یه روایت خیلی چالش برانگیز رو تقدیم کنم:
امام صادق علیه السلام میفرماید:
🔵 إِنَّمَا خُلِّدَ أَهْلُ النَّارِ فِي النَّارِ لِأَنَّ نِيَّاتِهِمْ كَانَتْ فِي الدُّنْيَا أَنْ لَوْ خُلِّدُوا فِيهَا أَنْ يَعْصُوا اللَّهَ أَبَداً
💢 یه عده ای روز قیامت توی جهنم برای همیشه عذاب میشن، چون #نیتشون این بوده که اگه تا ابد توی دنیا باشن، تا ابد عصیان کنند....
اصول کافی، ج2 ، ص 85
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_پنجم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3989🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#حاجمجتبیرمضانی -『آرزو شده مشهد هم...』•° #دلتنگم😔💔 #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال
#ارسالی_کاربر
در حرم ثامن الحجج در صحن گوهر شاد
امام رئوف نائب الزیاره همه دوستان هستم.
ممنونم از شما دوست عزیز🙏🌺
این کاربر عزیز متوجه دلتنگی ما شدن و سلام ما را به امام رضا رسوندن💔
انشاءالله قسمت همهی شما عزیزان بشه.
اللهم ارزقنا حرم حرم حرم💔🤲
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
.
امروزهم به پایان رسید
الهی
اگربدبودیم یاریمان کن
تافردایےبهترداشته باشیم
خدایابه حق مهربانیت
نگذارکسی باناامیدی وناراحتی
شب خودرابه صبح برساند...
شبتون بخیر💫
┏━━🌸🍃🌸🍃🌸🍃
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
: #عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت158 جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایست
:#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت159
بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت:
– پس عروس زوری که میگن تویی؟
با تعجب گفتم:
–زوری؟
آرش کشیده گفت:
– عمه! این چه حرفیه؟
عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زدزیر بغلش ورو به آرش گفت:
–خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درستترین کار زندگیت همین انتخابته.
بعد دوباره صورتم را بوسید.
فاطمه هم جلو امد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین انداخت و جواب سلامش را داد واین برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت.
فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود.
هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین میآمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود.
آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک را از گوشیاش زیاد کرد.
چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت:
ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟
آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کردو گفت:
ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید.
مژگان خنده ایی کرد.
–حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله.
عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت:
ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن.
مژگان گفت:
ــ عمه جان اینا یه گروه بودند، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارند. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم:
– فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود.
مژگان با چشم های گرد گفت:
– عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم:
–اینا سه تا برادر بودندکه یه گروه شده بودند به نام "بی جیز."
سه تایی با هم آواز می خوندند. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستند. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟
تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد.
مژگان پشت چشمی نازک کردو گفت:
– آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو می دونی؟ حتی بهتراز منی که مدام باید موسیقی گوش کنم.
با تعجب پرسیدم:
ــ باید؟
بی تفاوت گفت:
– حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد.
لبخندی زدم و گفتم:
ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه...من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک وپاپ و...تحقیق می کردیم. در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال.
قیافه ی کسایی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت:
– اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟
ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو...
ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟
من به شما توصیه ایی کردم؟
ــ مگه به آرش نگفته بودی...
حرفش را بریدم و گفتم:
– من حتی به آرش هم توصیه ای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه ایی بود که از تحقیقاتم گرفتم.
مژگان دیگر حرفی نزد.
فاطمه آرام پرسید:
ــ حالا چرا تحقیق کردید؟
ــ زیر گوشش گفتم:
– به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد...
لبش را گاز گرفت و پرسید:
– خودت؟
ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم.
نفس عمیقی کشیدو از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید.
فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته ولم نمیکرد.
باید در یک فرصت مناسب باهم حرف میزدیم. همین طور در مورد قضیهی عروس زوری.
فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...