eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1050701745.mp3
11.13M
۱۲ 🌟 لازم نیست، ادعا کنی؛ به اینکه درونِ پاکی داری یا خیر! ارتباط و اثرگذاریِ نفسِ تو، و نَفسِ دیگران، از طریق کلام نیست! ※ طهارت و انرژیِ درونِ پاک یا درونِ بیمار ما... برای نفوس دیگران، به راحتی قابل لمس و دریافت است. 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4009🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا 🌸🙏 💕دلم آرام میشود وقتی دستانم را به ریسمان محکم یاد تو گره میزنم💕 به نام خدای همه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت166 دیگه ام دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم. صورتش قرمز شد. با ص
ــ جانم داداش. نعره ایی زد که مجبور شدم گوشی را عقب بگیرم. ــ اینجوری امانت داری می کنی؟ ــ چی شده؟ ــ واسه چی فرستادیش بره پارتی؟ با دهان باز به مادر نگاه کردم. ــ چی میگی داداش؟ پارتی چیه؟ اون فقط یه مهمونی زنونس. بعدشم گفت، خودت بهش اجازه دادی. "من نمی دونم این داداشم از کی تا حالا اینقدر غیرتی شده." دوباره با فریاد گفت: –اون حاملس، تو اون پارتیم هر چیزی سرو می کنن. بهش زنگ زدم، میگه آرش خودش من رو رسونده و گفته برو. "عجب زن داداش خالی بندی دارم" نمی خواستم مژگان را پیش شوهرش خراب کنم و باعث اختلافشان شوم. گفتم: –اگه راضی نیستیدالان میرم دنبالش، شما نگران نباش. یه مهمونیه ساده و ... نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت: – فریدون بهم زنگ زد و پرسید چرا نرفتم مهمونی و مژگان تنهاست...زنونه چیه...اونجا پارتیه و چند تا از دوستهای منم که چشم دیدنشون رو ندارم اونجان. مژگان اصلا به من نگفت می خواد بره. اصلا قرار بود این مهمونی لعنتی آخر هفته باشه. دلم نمی خواد مژگان بره اونجا. زود برو بیارش. بدونه این که منتظر باشه من حرفی بزنم گوشی را قطع کرد. بلند شدم. –به من استراحت نیومده. مادر که به خاطر صدای بلند کیارش تمام حرفهای ما را شنیده بود. روی تخت نشست. –فریدون به جای این که فضولی خواهرش رو به کیارش بکنه، خب مژگان رو بیاره. –ای بابا مامان، قول بهت میدم فریدون به یه بهانه‌ایی به کیارش زنگ زده که آمار مژگان رو بده، چهار تا هن گذاشته روش تا لج کیارش رو دربیاره. مادر آهی کشیدو گفت: –این مژگانم بیچاره شانس نداره. حالا یه مهمونی رفته ها، همه میخوان کوفتش کنند. با تعجب مادر را نگاه کردم وخیلی بی رحمانه گفتم: –این ماله کشیدن روی کارهای مژگان بالاخره کار دستمون میده. ــ وا یه جوری حرف میزنی انگار شماها تا حالا پاتون رو پارتی و مهمونیهای مختلط نذاشتین. ــ چه ربطی داره مامان. اونجور جاها جای یه زن تنها نیست، جای این حرفها یه ذره مادرشوهر بازی براش دربیاریید تا یه کم حساب کار بیاد دستش. اونقدر بهش محبت کردیدکه اینجارو به خونه ی مادرش ترجیح میده. با عجله از خانه بیرون زدم. به مژگان زنگ زدم و گفتم آماده شود. وقتی اعتراض کرد، تلفن کیارش و حرفهایی که بینمان ردوبدل شده بود را برایش توضیح دادم. کمی ترسید و دیگر چیزی نگفت. با عصبانیت سوارماشین شدوگفت: –زهرمارم کردید، خیالتون راحت شد. حداقل می ذاشتید شامم رو کوفت کنم. باغضب نگاهش می کردم. دستش را دراز کردو کیفش را صندلی عقب ماشین گذاشت. تا چشمش به من افتاد، گفت: –چیه؟ فوری کیفش را از روی صندلی عقب برداشتم و شروع کردم به گشتن، با چشم های گردشده گفت: – چیکار می کنی؟ چیزی که دنبالش بودم را پیدا نکردم و نفس راحتی کشیدم. همین که خواستم کیفش را پسش دهم چشمم به زیپ مخفی کنار کیفش خورد. بازکردم و دیدم چند نخ سیگار را آنجا مخفی کرده است. بهت زده نخ‌های سیگار را برداشتم و نگاهشان کردم. کیفش را صندلی عقب پرت کردم و گفتم: –اینا چیه؟ رنگش پریده بودو او هم به دستم زل زده بود. سوالم را با صدای بلندتری تکرار کردم. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. هر چه سوال می پرسیدم جواب نمی داد و بیشتر خودش را جمع می کرد. گیج شده بودم مژگان عوض شده بود. رفتارهایش و کارهایش بچه گانه بود. نمی دانم از اول اینطور بودومن متوجه نشده بودم یا جدیدا تغییر کرده بود. ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. بالاخره سکوت را شکست و گفت: – عمه اینا هم فهمیدند کیارش زنگ زده اونجوری گفته؟ ــ نه، فقط مامان. اونم که استاد لاپوشونیه کارهای توئه نگران نباش. سعی کردم آرام باشم، تا حرف بزند. ــ از کی می کشی؟ دوباره سکوت کرد. دلم می خواست با پشت دست بزنم توی دهنش تا کمی آرام شو ولی باز هم حامله بودنش باعث شد، مهربونتر رفتار کنم و اخم هایم را باز کنم. ــ مژگان لطفا حرف بزن، اگه کیارش بفهمه می دونی چی میشه؟ ــ بغض کردو گفت: –هر چی می کشم از دست اونه...کمی مکث کرد و ادامه داد: –دوماهه، باور کن فقط وقتی عصبی میشم می کشم. ــ تو داری مادر میشی مژگان، حداقل به اون بچه فکر کن، آخه تو چته؟ چرا باید عصبی بشی؟ ساکت شدو دیگر حرفی نزد. نزدیک خانه که رسیدیم پرسید: – قضیه ی سیگار میشه بین خودمون بمونه؟ ــ اگه قول بدی دیگه نکشی، آره. ــ قول میدم. ــ قسم بخور. ــ به چی قسم بخورم؟ ــ به هر چی که اعتقاد داری، چه می دونم به جون هر کس که برات مهمه. ــ به جون تو دیگه نمی کشم. متعجب، نگاهش کردم. لبخند تلخی زدو به روبرو خیره شد. ✍ ...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت167 ــ جانم داداش. نعره ایی زد که مجبور شدم گوشی را عقب بگیرم. ــ ای
از ماشین که پیاده شدیم. گفتم: ــ اون ته سیگارهاروهم از بالکن جمع کن. ملحفه هاروهم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن. کلید را مقابلش گرفتم. – تو برو بالا... ــ تو نمیای؟ ــ نه، میرم قدم بزنم. ایستادو نگاهم کردو کلافه گفت: – الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟ با حرص گفتم: –تو که بلدی چی بگی، مثل همون حرفهایی که در مورد من تحویل کیارش دادی، الانم... نگذاشت ادامه بدهم. ــ آرش من معذرت می خوام، مجبور شدم. ــ چرا؟ اون مهمونی اینقدر مهم بود؟ ــ نه، فقط می خواستم لج کیارش رو دربیارم. مشکوت نگاهش کردم و گفتم: ــ اونوقت دلیلش؟ سرش را پایین انداخت و گفت: ــ یه چیزهایی هست که تو نمی دونی. ــ خب، بگو بدونم. ــ قول میدی بین خودمون باشه. قول که نه، ولی شایدسعی کنم. لبخندی زد و گفت: – بریم دیگه. ــ کجا؟ ــ نکنه می خوای وسط کوچه حرف بزنیم. بریم یه جا هم شام بخوریم، هم حرف بزنیم، مُردم از گشنگی، حالا من هیچی، به این برادر زاده ات رحم کن. (به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم: –نگو، که دارم لحظه شماری می کنم واسه دیدنش. ولی کاش توام به فکر این بچه بودی. حرفی نزد. همین که غذا را سفارش دادیم، منتظر گفتم: –خب بگو دیگه. مِنو مِنی کردو گفت: –کیارش با یکی ارتباط داره. یه دوماهی میشه که فهمیدم. از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجه اش هم سیگار هایی شد که دیدی. باچشم های گرد شده گفتم: ــ از کجا فهمیدی؟ ــ چت ها شونو تو گوشی کیارش دیدم. لبم را گاز گرفتم و گفتم: ــ از تو بعیده جاسوسی...تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابه ام را به طرف چپ و راست تکون دادم. – گوشی یه وسیله ی شخصیه، نباید... پرید وسط نطقم و گفت: ــ بسه آرش، تحصیلکرده ها دل ندارند، آدم نیستند. اینقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده... چه ربطی داره. چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی. لیوان آبی برایش ریختم. – معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانواده ی ما همه چی رو با تحصیلات می سنجند دیگه توی ذهنم ملکه شده. –حالا مطمئنی؟ ــ مطمئن بودم که الان اینجا نبودم. ــ پس کجا بودی؟ اخمی کردو گفت: –طلاق گرفته بودم، واسه خودم زندگیم رو می کردم. –متوجه شده بودم، یه مدتیه با هم سرد هستید. –دلم ازش شکسته. فکری کردم و گفتم: –میگم مژگان، یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید... بغضی کردو گفت: ــ نمی تونم، چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر می کنم که اون تو فکرش یکی دیگس... ــ اصلا شاید اشتباه می کنی. ــ رفتارش عوض شده، بداخلاق که بود، بد اخلاق تر شده. الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت. واقعا آدم بدبخت تر از منم هست؟ ــ اون که سفر کاریه، من توجریانم. شانه ایی بالا انداخت و گفت: – حالا هرچی. ــ باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد. اگه براش مهم نبودی که... ــ مهم اینه که الان من احساس می کنم براش مهم نیستم. اصلا اون بلد نیست محبت کنه، مگه تو و آرش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیهه تو نیست؟ –دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن. قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگه ایی جز راحیل نامزد می کردم، زیاد خوش اخلاق نبودم. این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم. ــ خب تو شرایط راحیل همه خوبن، نامزد به این خوبی داره، تو کاری نمیکنی که بد بشه، یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن. اونوقت اونم میاد آبغوره می گیره میگه بدبختم. از حرفهایش اعصابم بهم ریخت. فکرم دوید پیش راحیل، یعنی او هم وقتی قضیه ی سودابه را شنید این فکر هارا می کرد. چقدر برخوردش عاقلانه بود. شاید این موضوع را برای مژگان تعریف کنم، زیادهم احساس بدبختی نکند. ــ مژگان می خوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن. دستش را ستون چانه اش کرد. –بگو. همه ی اتفاقهای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خانه‌ی راحیل هم رفته بود را برایش تعریف کردم. هر چه بیشتر تعریف می کردم بیشتر چشم هایش از حدقه بیرون میزد. وقتی حرفهایم تمام شد، گفت: –باور کردنش برام سخته. ــ می تونی فردا که خودش امد ازش بپرسی. غذا را آوردند و شروع به خوردن کردیم. مژگان بد جور غرق فکر بود. سرش را بالا آوردو پرسید: –واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟ ــ آره، تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزهای خوبی در موردمن ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1053864238.mp3
1.38M
" این ادب نسبت به پرودگار کافی نیست؛صداقت در ادب مهم است؛ ...‌‌♡ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4010🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 یکی‌از‌ بچه‌های‌ارومیه‌حرف‌قشنگی‌زد گفت‌مارو‌با‌‌شعر‌ترکی‌خوندنِ‌مهرعلیزاده ‌‌به‌یاد‌نیارید مارو‌با‌شهید‌باکری‌بشناسین((: .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بنده امین من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 فرق میکنه به کی رای بدیم 🔖 این قسمت : تدبیر لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2129🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1051840618.mp3
11.02M
۱۳ دوستانِ شما، - حتی اگر به همراهتان نباشند، - یا اگر کسی آنها را نشناسد؛ 🤝 در قدرت جذب، و موفقیت ارتباط شما، بسیار مؤثرند! انرژی دوستان شما، از طریق روح شما، توسط دیگران، قابل دریافت است! در انتخاب دوستان پاک و مثبت ، بشدت وسواس‌گونه عمل کنید. 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4012🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 6 🔵 در روایت هست که روز قیامت فرشته ها میان و پرونده مومن رو باز میکنن. مومن
💢 ما معمولا از دینداری بیشتر انتظار نرمی و انعطاف داریم تا قدرت. 🔶 البته قدرت هم به این معنا نیست که طرف خشن باشه و ظلم کنه و... قدرت معناش این نیست. وقتی کسی قدرت روحی داشت اتفاقا مهربان تر از بقیه هم خواهد شد. ✔️ مثلا در روایات داریم که وقتی حضرت ولی عصر ارواحنا فداه تشریف میارن اصحاب خودشون رو 40 برابر تر میکنن! اون قدرت منشا خیلی از خوبی هاست. 💢 اتفاقا ریشه خیلی از بدی های آدم ها به خاطر هست. آدم وقتی ضعیف شد میره سراغ گناه و خرابکاری. 😒مثلا کسانی که مسئولیتی به عهده میگیرن و ظلم میکنن اینا از سر حقارت و بدبختی درونی شون هست. وگرنه یه کسی که قدرت روحی بالایی داره هرچقدر قدرت بیشتری پیدا کنه، نور بیشتری به همه میده ✅ مثل اهل بیت علیهم السلام ✅ مثل حضرت امام خمینی و امام خامنه ای ... ⭕️ حتی کسی که میره سراغ شهوترانی به خاطر اینه که طرف لذت قدرت رو نمیبره. قدرت روحی نداره. و هرچقدر آدم سراغ شهوترانی بره اراده ش ضعیف تر میشه. روحش سست تر و حقیر تر میشه. 📲⛔️ به خاطر همینه که برخی سیاسیون انقدر از و و... حمایت میکنن. چون اونا میخوان جوان جامعه ما همش سرش گرم بشه به تا وقتی بهش ظلم شد کسی صداش در نیاد!😒 💢 قدرت که فقط به درد جنگ با استکبار جهانی نمیخوره! بلکه به درد جنگ با هوای نفس نامرد و شیطان رجیم هم میخوره. قدرت خیلی چیز خوبیه. از خدا همیشه قدرت روحی طلب کنیم... 🔵 در واقع قدرت روحی صرفا یکی از خوبی ها نیست. بلکه برایندی از همه خوبی هاست. و داشتن ضعف یکی از بدی ها نیست بلکه "آورنده همه بدی هاست". ❌❌❌ به میزانی که قدرت روحی بالاتری داشته باشی، دیندار تری. ✔️ اگه خواستی ببینی یه نفر چقدر دیندار هست فقط ببین چقدر "قدرت روحی" داره. چقدر روحش بزرگ هست. ✅ یکی از دعاهایی که ان شالله از امشب بعد از هر نمازی داشته باشیم این باشه که خدا بهمون قدرت روحی بده... البته این که چطور میتونیم قدرت روحی بیشتری به دست بیاریم رو در ادامه تقدیم خواهیم کرد.👌🌹 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4013🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلت میخواد؟ 《اللهُ صمد》🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز خود را با تکه پاره های دیروز شروع نکن❌ هر روز یک شروع تازه است👌 هر صبحی که ما از خواب بر میخیزیم اولین روز از زندگی جدید ماست😍 امروز اولین روز ازبقیه عمرتوست☺️ سلام علیکم😊 صبح همگی به عشق🌺 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت168 از ماشین که پیاده شدیم. گفتم: ــ اون ته سیگارهاروهم از بالکن جمع
به خانه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من رفت و دیگر بیرون نیامد. مادر هم با عمه و دخترش داخل اتاقشان رفتند که بخوابند. مادر جای من را در سالن انداخت. از این که در اتاقم نبودم حس آواره‌ها را داشتم. بدتر از آن، اینکه راحیل پیشم نبودو من چقدر دلتنگش بودم. گوشی را برداشتم و اسمش را نوشتم: ــ راحیل. بلافاصله جواب داد: ــ جانم. پس اوهم گوشی به دست به من فکر می کرد. چقدر این جانم گفتنش برایم دل چسب بود. ــ دلم هواتو کرده عزیز دلم. ــ چه تفاهمی! ــ کاش الان کنارم بودی... با شعری که برایم فرستاد دیوانه‌ام کرد: ــ ای کاش، که ای کاش، که ای کاش، نبود با (نام تو جانا)یار مرا هیچ ز ای کاش نبود. ــ راحیل داری دیونم می کنی. برام استیکر قلب فرستاد. پرسیدم: ــ اونجا همه خوابن؟ ــ آره. ــ راحیل تا موهاتو بو نکنم آروم نمیشم. می خوام یه دیونه بازی دربیارم. ــ چی؟ ــ نیم ساعت دیگه در رو بزن جلوی در آپارتمان ببینمت. فقط اهل خونه نفهمند. صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و فوری لباسهایم را پوشیدم و سویچم را برداشتم و بیرون زدم. در طول مسیر مدام صدای پیامهای گوشی‌ام می‌آمد. خیابانها خلوت بود و حسابی ویراژ می دادم. نیم ساعت هم نشد که جلوی در خانه‌شان رسیدم. پیام دادم که در را بزند. و بیاید جلوی در آپارتمان. داخل آسانسور که شدم پیامهایش را خواندم که چند بار نوشته بود: –نیا آرش. فردا همدیگه رو می بینیم. سعی کن بخوابی. جلوی درآپارتمان رسیدم و منتظر ایستادم. آرام در را باز کرد و با لبخند سلام داد و اشاره کرد که داخل بروم. من هم آرام سلامش را جواب دادم و گفتم: –نمیام تو، فقط امدم ببینمت و برم. دستم را گرفت و کشید داخل و گفت: – حداقل بیا داخل وایسا بیرون زشته. داخل رفتم . آرام در را بست. همه‌‌ی چراغها خاموش بود. فقط نور چراغ خوابی که در سالن بود، فضا را روشن ورویایی کرده بود. راحیل تیشرت و شلوار قشنگی پوشیده بود و با خجالت نگاهم می کرد. چشم هایش در این نور کم، می درخشید.صورتش را با دستهایم قاب کردم و گفتم: –راحیل وقتی خونمون نیستی، دیوارهاش بهم نزدیک میشن. اونجا برام مثل قبرمیشه. من دور از تو دیگه نمی تونم. او هم صورتم را با دستهایش قاب کردونگاهم کرد. نگاهش از سر شورش احساسش بود. قلبم را به تپش انداخت. لب زد: –منم. اولین بار بود غیر مستقیم از علاقه اش می گفت. از خوشحالی در آغوشم کشیدمش و با تمام وجود موهایش را بوییدم. برای چند دقیقه به همان حال باقی ماندیم. نمی توانستم دل بکنم. عطرش را عمیق بوییدم بوی گل مریم می‌داد. راحیل خودش را از من جدا کردو گفت: – مامانم خوابش سبکه، اگه مارو اینجوری ببینه، دیگه روم نمیشه تو چشم هاش نگاه کنم. موهایش را بوسیدم و گفتم: ــ باشه، قربونت برم. در را آرام باز کردم و خارج شدم. به طرفش برگشتم، دستش را گرفتم و گفتم: ــ خداحافظ، بعد دستش را به لبهایم نزدیک کردم و بوسیدم. با همان دستش لپم را کشیدو گفت: –خوب بخوابی عزیزم. دکمه آسانسور را زدم و با دست برایش بوسه‌ایی فرستادم. اوهم همین کار را کرد و باعث شد دلم بیشتر بخواهدش. صبح بعد از صبحانه عمه و فاطمه را به آدرس مطبی که گفتند رساندم و بعد برای مادر خرید کردم و به خانه بردم. راحیل خانه‌ی دوستش سوگند بود. قرار بود ظهر که شد بروم بیاورمش. به لحظه‌ها التماس می‌کردم برای گذشتنشان. بالاخره وقت رفتن رسید. نزدیک خانه‌ی دوستش که شدم به گوشی اش زنگ زدم و گفتم: ــ راحیلم، من دم درم. ــ میشه چند دقیقه صبر کنی؟ ــ شما بگو تمام عمرصبرکن. خنده ای کردو گفت: –زود میام. فهمیدم آنجا معذب است حرف بزند. از ماشین پیاده شدم و دست به جیب با سنگریزه ایی که زیر پایم بود سرگرم شدم. بالاخره آمد. درماشین را برایش باز کردم. تشکر کردو نشست. نشستم پشت فرمان و گفتم: –خب کجا بریم؟ ــ خونه دیگه. ــ نه، اول بریم یه بستنی توپ بخوریم، بعدم بریم یه کم خرید کنیم. واسه عقدمونم چند جا حلقه ببینیم. لبخندی زدو گفت: ــ حالا کو تا عقد. ولی باشه، پیشنهاد خوبیه. بعد از کیفش بلوز زنانه‌ایی درآورد و گفت: ــ قشنگه؟ خودم دوختم. ــ آفرین، خیلی خوب دوختی. واسه خودت؟ ــ نه ، واسه مامان شاکی گفتم; ــ پس من چی؟ خندیدو گفت: –هنوز درسم به پیراهن مردونه نرسیده. اگه رسید چشم، برات می دوزم آقا. تمام مدت خرید، دستهایمان در هم گره بود. بهترین لحظات زندگیم، با راحیل بودن بود. نمی دانم راحیل با من چه کرده بود. قبل از راحیل هم دخترهایی بودند که در کنارشان به تفریح و خرید رفته بودم. ولی نه هیچ وقت دلم برای دوباره دیدنشان به تپش می افتاد ونه برای دیدار مجددشان لحظه شماری می کردم و نه حتی برای هیچ کدامشان گل و هدیه خریده بودم. بودو نبودشان زیاد برایم مهم نبود. زیاد از عشق شنیده بودم. حالا که مبتلا شده ام، می فهمم وقتی می‌گفتند اولین قدم عشق برداشتنه غروره، یعنی چی.. .✍...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت169 به خانه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من
*راحیل* با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقه‌ایی رفتیم؛ که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود. بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازه‌ها بالاخره لباسی را هر دو پسندیدیم. وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوانی ایستاده بود. چشم چرخاندم ببینم فروشنده خانم هم هست. اما نبود. آرش جلو رفت و لباس را نشان دادو گفت: ــ لطفا اون لباس رو برامون بیارید. ــ چه سایزی؟ بعداز این که آرش سایزم را گفت، پسره نگاه موشکافانه ایی به من انداخت و گفت: – فکر نکنم این سایز بهشون بخوره... از حرفش سرخ شدم، از نگاهش، از اینقدر راحت بودنش، معذب شدم. پسر فروشنده وقتی سکوت ما را دید رفت که لباس را بیاورد. آرش بطرفم برگشت. او هم اخم هایش در هم شده بود. جلو امد دستم را گرفت و بی حرف از مغازه بیرون امدیم. تعجب زده پرسیدم: –کجا؟ همانطور که به روبرو نگاه می کرد، اخم هایش را باز کرد و گفت: –میریم یه مغازه ایی که فروشندش خانم باشه و اینقدر فضول نباشه. توی دلم قربان صدقه اش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردها چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم. صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم. دستم را رها کرد و وارد مغازه‌ی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم را گرفت و به طرف پله برقی رفتیم. طبقه ی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نماز خانه. بطرفم برگشت. –نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم. کارش خیلی خوشحالم کرد. بالبخند گفتم: –چشم سرورم. ببخش که باعث زحمتت شدم. اخم شیرینی کردو گفت: – صدای اذان برام خوش آهنگ ترین موسیقی دنیاست چون تورو یادم میاره، ازش لذت می برم، بامن راحت باش. نمی دانستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و بطرف نماز خانه رفتم. بعد از نمازم هر چه جلوی مغازه ایستادم نیامد. گوشی‌ام را برداشتم تا زنگ بزنم. دیدم باعجله بطرفم می‌آید. ــ ببخشید که دیر شد، یه کاری داشتم طول کشید. نپرسیدم کجا بود. راه افتادیم. دوباره ویترین‌ها را رَسد کردیم. بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود. آنقدرکه شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بودو توری دامنش هم همینطور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش را شیری انتخاب کردم. فروشنده اش خانم بود وقتی لباس را برای پرو برایم آورد. آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو امد. لباس را پوشیدم و در آینه خودم را برانداز کردم. واقعا توی تنم قشنگ بود این ازنگاههای تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود. چرخی جلوی آینه زدم. – همین قشنگه؟ ــ قشنگ تر از تو توی دنیا نیست. ــ آآرشش، لباس رو بگو. سرش را کج کردوگفت: –مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم. کاش می دانست با حرفهایش چقدر دلم را زیرو رو می کند، کاش کمتر می گفت. کاش اینقدر عاشق نبودیم... ــ تا من حساب می کنم لباست رو عوض کن بیا. جلوی مغازه های طلا فروشی حلقه ها را نگاه می کردیم که گوشی‌اش زنگ خورد. مادرش گفت که کار عمه اینا تمام شده و باید دنبالشان برویم. همین که توی ماشین نشستیم، گفت: ــ راحیل جان. ــ جانم. لبخندی امد روی لبهاش و گفت: –دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر می کنم. ابروهایم را بالا بردم. ــ چی؟ ــ فردا پس فردا کیارش میاد، عمه اینا هم میرن. فکر کردم، آخر هفته هم هست می تونیم بریم دیگه، دانشگاه هم نداریم. ــ آرش جان بهتره فکرش رو نکنی. چون مامانم اجازه نمیده. ــ چرا؟ مامان و کیارش اینام میان، تنها که نمیریم. ــ نمی دونم، اجازه بده یانه. لبخندی زدو گفت: ــ اونش بامن، تو نگران نباش. جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه را صدا کردم. درجلوی‌ ماشین را برای عمه باز کردم تا بنشیند. مدام دعایم می کرد. من و فاطمه هم پشت نشستیم. فاطمه ذوق زده بود و از دکترش تعریف می کرد. – راحیل تقریبا همون حرفهای تو رو می گفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کم‌کم می تونم داروهای قبلیم رو قطع کنم. آرش از آینه با افتخار نگاهم کردو لبخند زد. از فاطمه خواستم داروهای جدیدش را نشانم بدهد. با دقت نگاهشان کردم و در مورد بعضیهایشان که اطلاعی داشتم برایش توضیح دادم. وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود. هنوز ناهار نخورده بودیم. تا رسیدیم مادر میز را برایمان چید. خودش و مژگان ناهار خورده بودند و این برای من عجیب بود. واقعا چقدر توی هر خانواده ایی سبک زندگیها با هم فرق دارد. مادرم همیشه اگر یکی از اهل خانه بیرون بود صبر می کرد تا او هم بیاید بعد همگی باهم غذا می خوردیم. مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خانه، اسرا نتوانسته بود صبر کند ناهارش را خورده بود ولی مادر صبر کرده بود که با ما غذا بخورد. کسی را مجبور نمی کرد ولی خودش سخت معتقد بود به دور هم و باهم غذا خوردن. ✍ .