رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت219 آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد. بعد از
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت220
«ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دلِ ایشان، مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.»
همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟
این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت:
–اگه بگم بازم بخون، می خونی؟
بالبخندگفتم:
–اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم.
گوشیاش را از جیبش درآورد و گفت:
–میخوام صدات روضبط کنم.
–نه، آرش...
–چرا؟
–صدام بَده...دلم نمیخواد.
–برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه.
–پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم...
–باشه قول میدم.
چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه...
از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همهی چراغها خاموش بودند.
آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم:
–یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره.
–پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟
خمیارهایی کشیدم و گفتم:
–امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی.
بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم.
آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت:
–یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه.
با تعجب گفتم:
–اصلا بهش نمیاد.
–به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم.
آرش چند دقیقهایی از علاقهاش به برادرش گفت، و این که سعی میکند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره خمیازهایی کشیدم.
آرش گفت:
–به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه.
–نه آرش. من که خوابیدم. چشمهایم را بستم و کمکم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشمهایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت:
–کیارشه.
ساعت گوشیام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت:
–دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر میدونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ نزدی؟
دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ میکرد ناراحت نشدم.
فوری گفتم:
–تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید.
همانطور که ما را هدایت میکرد تا وارد خانه شویم گفت:
–من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره.
آرش خواب آلود گفت:
–منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم.
کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت:
–ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خستهاید.
آرش خواب آلود گفت:
–ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم.
مامان خوابه؟
–آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن.
من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب.
وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت:
– کاش میخوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره.
کیارس خندهایی کرد و گفت:
–آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسهی خونه.
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
–معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله.
لبخندی زدم و گفتم:
–جای من راحت بود.
–ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم.
آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت:
–اصلن تو ماشین پلک نزدم.
–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی.
–آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمیتونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس.
این آخرین جملهاش بود و فوری خوابش گرفت.
اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت220 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن باغ جان ر
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت221
با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچهی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان میشدندچه؟ باید حرف آرش را قبول میکردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که میگویند امدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود.
خدا خیلی رحم کرد.
با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده.
ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش.
از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشیام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بودامانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم:
–خدایا چقدر بزرگی...
تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم.
از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. گوشیام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین
همانطور که کارم را انجام می دادم سعی میکردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنهی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم.
چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده...
اینبار کارم زودتر ار دفعهی قبل تمام شد.
خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود.
هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد"
ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم.
همانجا کنار کار دستیام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است...
با صدای زنگ گوشیام نگاهش کردم، آرش بود.
–سلام، صبح بخیرعزیزم.
–سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا...
برگشتم و به پنجرهی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجرهی کناریاش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم:
–منتظربودم بیدارشی بیای ببینی...
–الان میام عزیزم.
از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون پر انررژژی💪💪
یکم بخندیم☝️😄
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4125🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان وقتی ظهور میکنند،
خودشان را چگونه معرفی میکنند
#پیشنهاد_ویژه_دانلود
#اللهمعجللولیکالفرج
#امامزمان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4126🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
دلم گرفته از این جمعه ها نمی آیی ؟😢
#صاحبقلبم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4127🔜
•.
#شهیدانه🕊
بعدازظهرعاشوراپشتِ . .
ِترڪِموتورشبودمتواصفهان،
رسیدیمبهیهچهارراهِخلوت . .🚦
پشتچراغقرمزایستاد . .
بهشگفتم:امیدچرانمیری؟!
ماشینۍڪهاطرافتنیست!😐
بهمگفت:
ردڪردنچراغخلافقانونهوامامگفته
رعایتنڪردنقوانینراهنمایۍرانندگۍ
خلافشرعه،پساگهردبشمگناههدادآش . .🚶🏻♂
منشبتوهیئت#اشڪچشممڪممیشه..(:🖐🏼
🌱شهیدامیداکبری
#اینجوریشهیدشدنااا
.
1_1083977272.mp3
11.51M
#ارتباط_موفق ۳۳
✘ بدجنسی، بشدت قدرت جذب انسان را کاهش میدهد!
▪️بدجنسی؛ چیز عجیب و غریبی نیست که تصور کنیم در باطن ما وجود ندارد!
بلکه مصادیق مخفی و ظریفی دارد؛ که اگر دقت کنیم، آنرا در وجودمان پیدا میکنیم.
ـ بدجنسی یعنی چه؟
ـ آیا در وجود من نیز هست؟
ـ مکانسیم تأثیر این مانع، در موفقیت ارتباطات انسان، چگونه است؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4128🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
✔️ این لحظه، لحظهی عارفان هست، اون عرفانی که گفتنها، دیدی اون بحثها چقدر سطحش بالا بود، داری الآ
#کنترل_ذهن برای #تقرب ۱۴
✅ یکی از کارهای بدنی که برای افزایش کنترل ذهن باید انجام داد، تمرینات "تنفس گیری" هست.
🔷بسیاری از مشکلات بدنی انسان به خاطر عدم تنفس گیری صحیح هست.
در واقع یکی از راه های تقویت قلب و مغز، افزایش توان تنفسیه.
🔵 بله طبیعتا انسان در طول شبانه روز تنفس میکنه ولی این تنفس برای بهترین عملکرد قلب و مغز کافی نیست.❌
این مقدار تنفس معمولی فقط برای اینه که انسان زنده بمونه!😊
✔️ بنابراین خود آدم باید جداگونه وقت های مشخصی رو برای تمرین تنفس گیری قرار بده.
پزشکان تا 21 خاصیت و منفعت برای تنفس گیری شمردن.
ضمن اینکه بزرگان دینی ما هم چنین تمریناتی داشتن. مثلا علامه طباطبایی دستوراتی برای تنفس گیری دارن.
✅ در طب اسلامی هم برای درمان برخی بیماری ها مثل استرس از تنفس گیری استفاده میشه
🔵 روش های مختلفی برای تنفس گیری هست
🔹 یکیش اینه که بعد از هر نماز به مدت ده دقیقه تنفس #عمیق داشته باشید.
🏕 توی یه فضای باز برید و نفس عمیق بکشید. بعد تمام نفسی که کشیدید رو بیرون بدید تا چیزی ته شش ها باقی نمونه
بعد با بینی نفس عمیق بکشید.
این کار رو تا 5 الی 10 دقیقه ادامه بدید.
✅ بعد از این که این کار رو یه مدت انجام دادید اثرات معجزه آسای اون رو در افزایش آرامشتون خواهید دید.
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_چهاردهم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4129🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 روزتـون زیبـا 🌸
آرزو میکنم بخندی
و ساز دلت همیشه کوک باشد
آرزو میکنم تمام اتفاقات خوبی
که میخواهی برایت بیفتند
و سرتاسر مسیر زندگیات
پر از آدمهای خوب باشد
آدمهای خوبی که تو را دوست دارند
و کنارشان به آرامش میرسی
آرزو میکنم
هیچ زمانی غصهها
راه ورودی به دلت نداشته باشند
هرگز نا امید نشوی
و شکست همیشه مقدمهای برای
پیروزی ات باشد
آرزو میکنم خوشبخت باشی
و زودتر از چیزی که فکرش را میکنی
به تمام آرزوهایت برسی😊🙏
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت221 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت222
آرش دوان دوان وخندان به طرفم میآمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم.
موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند.
حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد.
–چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت:
–منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من.
اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجرهی اتاق کامل جمله ات مشخصه.
هینی کشیدم وگفتم:
–راست میگی آرش؟
–آره، مگه چیه؟
–وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید.
–چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟
–آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم.
–خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم،
–برگشتم طرفش وگفتم:
–زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم.
–باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟
–باشه.
–از کی اینجایی؟
–از همون موقع که تو خوابیدی.
–چشم هاش گرد شد وگفت:
–این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی...
از حرفش خندیدم.
–یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم.
خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب میچرخید و با دقت نگاهش می کرد.
–راحیل.
–جانم.
–به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟
–نمی دونم، واسه چی می پرسی؟
–کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم.
آرش گوشیاش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت:
–اول عکسهای تکی...
آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد.
–آرش بسه دیگه.
چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت:
–حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت:
–توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم.
–چرا تو دوستت رو بشماری؟
–آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی.
چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم.
–آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟
–اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار.
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:
–یعنی چی؟
–خیلی جدی گفت:
–یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟
کنجکاو شدم وپرسیدم:
–بگو واسه چی میخوای دیگه.
–میگم، ولی به وقتش.
–ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود...
من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار.
–تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست.
آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد.
–اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟
بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت:
–میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامهی یادداشتهایش نوشت.
بعد گفت:
–تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود.
رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم.
آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است...
بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت:
–باید برم دوش بگیرم،
–منم.
وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم .
آرش نگاهی به میز انداخت وگفت:
–تنها تنها.
مژگان گفت:
–من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان.
دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت222 آرش دوان دوان وخندان به طرفم میآمد، قبل از این که به من برسه دس
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت223
من و آرش در حال خوردن صبحانهی دونفرمان بودیم که مژگان امد روبه کیارش و مادر که درحال خوردن چای بودند گفت:
–مامانم زنگ زده میخوان با داداشم بیان اینجا.
کیارش اخم هایش در هم رفت وگفت:
–ما می خواهیم بریم بیرون، بگو نیستیم.
مژگان با اخم به مادر آرش نگاه کردوگفت:
–مامان آخه مگه میشه بگم نیان؟ شما یه چیزی بهش بگید.
مادر آرش روبه پسرش کرد و گفت:
– کیارش جان، بزار بیان همگی با هم میریم دیگه...
کیارش بادست اشاره به من کرد و گفت:
–بچه هاهمینجوری هم معذبند چه برسه یه غریبه پاشه بیاداینجا... من دیروز بهشون گفتم، جایی نرن دور هم باشیم، اینجوری که...
مژگان حرفش را برید و گفت:
–غریبه چیه؟ حالا دیگه داداش من شد غریبه؟ شما که تا همین چند روز پیش باهم جیک توجیک بودید چی شدیهو الان شدغریبه؟
هنوز مبهوت حرف کیارش در مورد خودم بودم که مژگان روبه من گفت:
–راحیل جون تومعذبی؟
انگار همه می دانستند که منظور کیارش دقیقا من هستم. از سوال ناگهانی مژگان جاخورده بودم نگاهی به آرش انداختم و با چشم هایم از او کمک خواستم.
آرش نگاهی به من انداخت و روبه مژگان گفت:
–منظور داداش کلی بود، میگن یعنی خودمونی تر بهتره...وگرنه قدمشون روی چشم.
مژگان رو کرد به شوهرش وگفت:
–اینا که حرفی ندارن، تازه همه با هم باشیم بیشترم خوش می گذره.
کیارش پوفی کرد و بلند شد و به طبقه ی بالا رفت...
مادر آرش امد کنار مژگان و گفت:
–بگو بیان مژگان جان.
بعد هم رو به آرش گفت:
–مادرتوهم برو چند کیلو جوجه بگیربا مخلفاتش، کیارش می گفت ناهار می خواد جوجه سیخ کنه.
آرش با صدای بلندومضحکی گفت:
–باشه ننه جون، شما جون بخواه.
بلند شدم و مشغول جمع کردن میزشدم، آرش هم امد کمکم وگفت:
–باهم جمع کنیم بعدشم دوتایی بریم خرید.
–آرش.
–جون دلم.
چراکیارش فکرمی کنه من باهاش معذبم؟
–معذب نیستی؟
–نه، فقط یه کم ازش حساب می برم. اونم واسه اینه که همش با اخم وتَخم نگاهم میکنه.
–اتفاقا اصلا آدم اخمویی نیست، فقط یه مدته روزگار بروفق مرادش نیست، کارشم زیاد شده واسه همین اعصاب نداره. یه وقتهایی هم تو باهاش حرف بزن دیگه. یه جوری باهاش ارتباط بگیر.
–آخه اون یه جوری نگاه میکنه که...
حرفم را نصفه رها کردم و در ادامهاش گفتم:
–باشه، سعی می کنم.
جدیدا کیارش نسبت به من رفتار بهتری داشت، حداقل دیگر با اخم نگاهم نمی کردومهربانترشده بود، خودم فکر می کنم دلیل این تغییر رفتار برمی گردد به همین برادرمژگان و ارتباطش با او.
همین که آرش ماشین را از پارکینک بیرون آورد کیارش خودش را رساند و سوارشد. من هم صندلی عقب سوارشدم. آرش باتعجب نگاهش کرد.
–تا یه جایی منم برسون. آرش لبخند زد.
–داری می پیچونی؟
قرار جوجه سیخ کنیا داداش، ما رو با این قوم زنت تنها نزار.
–حوصلشون رو ندارم.
–مژگان ناراحت میشه ها...
کیارش زیرلب گفت:
–این بچه کی میخواد بزرگ بشه من نمیدونم.
–بچه که هنوز دنیا نیومده داداش من، چقدر هولی...
کیارش یدونه زدبه شونه ی آرش وگفت:
–مژگان رومیگم.
آرش خندید.
–حالاکجا میری؟ اگه جای خوبیه ماهم بیاییم.
–اتفاقا می خواستم بگم اگه شما هم برنامه داشتید که جایی برید، نمونید خونه برید که معذب نباشید.
–ای بابا، پس مامان چی؟ بنده خدارو آوردیم اینجا...
–اون با مامان مژگان جوره...
حس کردم باید چیزی بگویم... ولی نگفتم و فقط گوش کردم.
آرش نفس عمیقی کشید.
–کاش میموندی، تو که نباشی من کجا برم، یکیمون باید باشیم دیگه، نمیشه که... این رفتن تو باعث ناراحتی همه میشه...
کیارش با عصبانیت گفت:
–زن زبون نفهم نداشتی نمی تونی من رو درک کنی.
از حرفش جا خوردم، «آخه این چه حرفیه، جلوی من، کلا اینم اعصاب تعطیله ها.»
کیارش ماشین را کنار جاده نگه داشت وکاملا به طرف برادرش برگشت وگفت:
–آخه داداش من، تو هم بااون راه نمیای...تو چند بار کوتا بیا، اونم درک میکنه.
کیارش پوفی کرد و از ماشین پیاده شد و رفت کنار جاده ایستاد. روبرویش زمینهای کشاورزی بود، دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و به روبرویش زل زد. تیپ و هیکلش شبیهه آرش بود فقط کمی تو پرتر از آرش، یه کم هم شکم داشت ولی مثل آرش همیشه خوش تیپ بود. سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد.
«سیگاریم بوده، اولین باره می بینم می کشه.» آرش روبه من گفت:
–برم باهاش حرف بزنم.
وقتی آرش نزدیکش شد، هر دو نیم رخ ایستادندوشروع به حرف زدن کردند.
حرفهای آرش را نمی شنیدم ولی حرفهای کیارش را از بس بلند و با حرص حرف میزد کم وبیش متوجه میشدم. چون شیشه ی ماشین کاملا پایین بود.
کیارش سیگارش را نصفه انداخت روی زمین گفت:
–محبت می کنم، اون حالیش نیست.
دوباره آرش چیزی گفت و او جواب داد:
–آخه از وقتی امدیم اینجا همش تو قیافس، فقط به خاطر این که من واسه این دختره رفتم حلیم گرفتم.
«دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه»
–باور کن صحبت کردم، گفتم این دختره دو روز مهمون ماست، ما بخوریم اون نگاه کن، زشته بابا...
✨قال علی (علیه السلام): مَنْ نَامَ عَنْ نُصْرَةِ وَلِیِّهِ انْتَبَهَ بِوَطْأَةِ عَدُوِّهِ.
🌸کسی که به هنگام یاری ولیّ و رهبر خود، بیتفاوت باشد و بخوابد با لگد دشمن از خواب بیدار خواهد شد!
سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی 🌷
💫همانطور که مستحضرید در اولین نشست خبری جناب آقای رئیسی، ایشان قول دادند که سامانه ای را طراحی کنند که مردم افراد مورد اطمینان خود را جهت مدیریت و پیشرفت کشور در امور مهم معرفی نمایند در راستای این خبر، عده کثیری از اعضای محترم کانال و دانش پژوهان گرامی و جمعی از مشاوران جواهرالحیاه زیر نظر سید روح الله حسینی درخواست کردند که ایشان هم به عنوان یکی از افراد دغدغه مند و کسی که مورد اطمینان این جمع کثیر برای گام نهادن در این مسیر و خدمت به جامعه امام زمانی می باشد، معرفی شوند.
از همه ی کسانی که دغدغه این امر مهم را دارند دعوت میکنیم وارد سامانه زیر شوند و جهت معرفی استاد سید روح الله حسینی اقدام نمایند.
اطلاعات و رزومه ایشان را از ای دی زیر دریافت کنید.
@Rahnama_Javaher
🔸 آدرس سامانه؛
yaran.raisi.ir/managers
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐
1_918357997.mp3
2.24M
🌀 خاطره طنز آمپول زنی حاج حسین یکتا
💉😁😆😂😄🤣
خیییلی جالبه از دستش ندید.😅😁
#طنز_جبهه
#حاج_حسین_یکتا
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4130🔜