eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
860 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ؛ ۲۶ روز تا غدیر فرمود: من صاحب غدیرم، از من برای دیگری بیعت خواستند! 🎊😍 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4131🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1086214730.mp3
11.23M
۳۴ 💞 بخشندگی؛ یعنی ترجیحِ دیگران به خود! - بخشندگی، دقیقاً مقابلِ بدجنسی است! هر چه سطحِ بخشندگی نفسِ انسان، بیشتر می‌شود؛ میزان بدجنسی او نیز کمتر می‌شود! ☜ قدرت جذب انسان‌های بخشنده، بسیار بالاتر از انسانهای دیگر است. 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4132🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌼بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍀 .
زندگیتونـــو با امیـــد ادامه بدین خوشبختی اون چیزی نیست که هر کسی بیرون ببینه خوشبختی تو دل آدمه دل مهربونتون پر از خوشبختی❤️ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت223 من و آرش در حال خوردن صبحانه‌ی دونفرمان بودیم که مژگان امد روبه
مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد. زیر مانتواش تاپ تنش بود. "لابد آرش رو مثل پسرخودش می دونه دیگه." بعد از این که نشست رو به کیارش پرسید: –مژگان می گفت می خواهید برید بیرون... کیارش بی حوصله جواب داد: –نه دیگه نمیریم...همینجا خوبه، فریدون، برادرمژگان گفت: –آره بابا ملت میرن بیرون کنار ساحل، اینجا هست دیگه، (بادستش به بیرون ساختمان اشاره کرد.) کیارش نگاه عاقل اندر سفیهی به فریدون انداخت. بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم امد کنارم ایستادو گفت: ریختی بده من می برم. –آرش از مژگان بپرس صافی کجاست، پیداش نمی کنم. بعد از رفتن آرش کشوها را باز کردم وزیر و بمشان راگشتم ولی خبری نبود. مژگان امد داخل وپرسید: –پیداکردی؟ –نه. –توی کشوهاروگشتی؟ –آره نبود. –ای بابایی، گفت و خودش هم شروع کرد یکی یکی در کابینتها را باز کردن. من هم آب چکان و جاقاشقی را گشتم. آخر سر همه‌ی قاشق‌ها را بیرون ریختم و دیدم صافی بین قاشقهاست. –پیداش کردم. مژگان بادیدن صافی در دستم گفت: –حتما مامان شسته اونجا گذاشته. بعد از این که آرش چایی را برد، مژگان دوباره امد به آشپزخانه وپرسید: –میوه حاضره؟ در دلم گفتم: "الان این چه سوالیه، مگه قراره من حاضرکنم، حالا یه لطفی کردم چایی ریختم، هوابرت داشتا. حیف که آرش گفته هواتو داشته باشم." زورکی لبخندی زدم وهمانطور که نایلون میوه ها را روی سینک می‌گذاشتم گفتم: –آخ، آخ، نه، تا تو میوه هارو بشوری من یه ظرف میوه پیدا کنم، بعد بیام خشکشون کنیم. –وا راحیل جان، جای ظرفهارو من می دونم، مثل این که اینجا خونه‌ی... –مژگان جان تو به کارت برس، من کلا تخصصم پیدا کردن اشیاءگمشدس، اینجام که قربونش برم یه چیزی می خوای باید یه ساعت دنبالش بگردی، تو خودتم یادت نیست؟ صبح گفتی یه ساعت دنبال شکر پاش گشتی. نایلون میوه‌ها را درون سینک خالی کرد. –آخه ما خیلی دیر به دیر میاییم اینجا یادم میره توی کدوم کابینت گذاشتم. بالاخره ظرف میوه را پیداکردم وگفتم: –آره خب، آدم یادش میره. ظرف میوه را شستم و خشک کردم. او هم میوه ها را شست. دستمالی هم به دست او دادم. –دوتایی خشک کنیم زودتر تموم میشه. چیدن میوه ها که تمام شد اشاره ایی به شکمش کرد وگفت: –من که بااین وضع نمی تونم جامیوه ایی روبلند کنم تو می‌بری؟ –میگم آرش ببره، چون منم باچادرسختمه. –وای راحیل کلافه نمیشی باچادر؟ احساس می کنم جلوی دست وپات روگرفته. صورتم را جمع کردم و گفتم: –کلافه که نه، ولی خب آره آدم رو محدود میکنه دیگه. –خب چه کاریه؟ یه دامن بلند و بلوز گشاد بپوش راحت. –آره اونم میشه. ولی چادر رو دوست دارم هم به خاطر این که یه نشونس، هم این که احساس امنیت بیشتری بهم میده. پوزخندی زد و گفت: –نشونه؟ نشونه‌ی اینه که به همه‌ی مردها توهین میکنی؟. به نظرم این حرفت یعنی این که مردها همه دزد و هرزه هستن و توام آسمون باز شده از اون بالا پایین افتادی. خیلی متکبرانه حرف میزنیا. –چرا اینجوری برداشت کردی؟ این که آسمون باز شده و همه‌ی خانمها افتادن پایین که توش شک نکن. بعدشم مگه تو جواهراتت رو میزاری تو گاو صندوق یا وقتی از خونه بیرون میری در خونتون رو قفل میکنی یعنی داری به بقیه توهین میکنی؟ یعنی با این کارت دیگران رو دزد و راهزن فرض کردی؟ حتی کسایی که به چیزی اعتقاد ندارن میدونن که یک سری حریمها رو باید رعایت کرد تا بعضی اتفاقها پیش نیاد. مثلا همون دزدی که خودت گفتی. –شانه ایی بالا انداخت و گفت: –برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره. ظهر که شد من و آرش بیرون رفتیم که بساط زغال و جوجه را آماده کنیم. صدای خنده‌ی فریدون و مادرش تا توی حیاط می‌آمد. –میگم خوبه اینقدر روحیه دارن ها،،، بچش میخواد بره زندون اینقدر شاده؟ آرش همانطور که زغالها را داخل باربی کیو می‌ریخت گفت: کیارش می گفت بابای مژگان اعتراض زده به رای دادگاه، می خواد با پول پسرش رو تبرئه کنه. حتی اگه اون کار هم نشه، بابای فریدون آشنا داره که از مرز ردش کنن اون ور. –آرش چطوری حکم رو تغییر میدن؟ پوزخندی زدوگفت: –باپول. با پول همه کار میشه کرد راحیل، همه کار...بابای مژگانم که وضعش خوبه، کلی هم آشنا همه جاداره. به نظرمن اگه حکم فریدون اعدامم بود اینا با پول ماست مالیش می کردن. اصلا چرا این کارو کنند احتمالا میرن با پول دهن دختره رو می بندن. خلاصه هر کاری می کنند که پسر شاخ شمشادشون راست راست بچرخه. باشنیدن صدای پای کسی هر دو برگشتیم. فریدون بودکه به طرفمان می‌‌آمد. نگاهی به من انداخت و دندانهایش را نشانم داد و گفت: –خانم شماچرا؟ این کارها مردونس، شما خودتون رواذیت نکنید من اینجا کمک آقا آرش هستم شما بفرمایید. "چه زبونی داره، حتما با همین زبونش اون دختره رو بیچاره کرده." نگاهی به آرش برای کسب تکلیف انداختم که گفت: –برو داخل عزیزم. ✍ ...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت224 مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش
کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی شیعه که اکثرا حضرت علی (ع) را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟...چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟ یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول می خرند. یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند... چه خیالات خامی! شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم. –شمااصلا با سلیقه ی آرش وخانواده اش هم خونی ندارید. برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم می‌کرد. از وجودش استرس گرفتم. –منظورتون چیه؟ با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت. –منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم روبهم میریزه. بلندشدم. حرفش توهین بزرگی بود. چطور می‌توانست اینقدر بی‌ادب باشد. معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان می‌رفت خشمگین بود. دندانهایم را به هم فشار دادم وگفتم: اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه. پوزخندی زد و گفت: –اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه. حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه. با حرص نگاهش کردم. –مشکل از مانیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شمایادنگرفتید اینجابه عقایدآدمها احترام بزارید علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنند. اونوقته که خودتون شیپور برمی داریدو دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند روهمه جا جار می زنید و به به و چهه چهه می کنید. بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم: –در حقیقت تهی از هویتتون می کنند اونوقت تازه می فهمید از کجا خوردید و احترام به حریم واعتقادات دیگران چقدر باارزشه. اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن چطوری به دیگران احترام بزارید. بعد همانطور که پاکج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم: –البته اگه فهمی براتون مونده باشه. درآخرین لحظه که ازکنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم، متعجب و عصبی بود... از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود ونگاهمان می‌کرد. نزدیکش که شدم، پرسید: –چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟ با صدای که هنوز هم می‌لرزید گفتم: –حرف مهمی نبود، من میرم بالا. آرش هاج و واج نگاهم کرد ومن پاتند کردم به طرف ساختمان. از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند. در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم می‌کرد. نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم. به اتاق که رسیدم چادرو روسری ام را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. با خودم فکر کردم چرا باید چنین خانواده‌ایی باشم. با این طرز فکر. چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود. ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونه‌هایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد. یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا درحقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست، جالب‌تر این که می‌گوید اعصابم خرد می‌شود... یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم. اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و ازپنجره بیرون را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو به قلبی که من و آرش ساخته بودیم نگاه می کرد و در فکربود. بعد کم‌کم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ‌ریختن. با صدای اذان گوشی‌ام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم. بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که، باصدای در برگشتم. آرش بود. امد کنارم ایستاد و پرسید: –راحیل خوبی؟ –آره، خوبم. –بیا بریم پایین ناهار بخوریم. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠آموزش نارنجک💠 شیخ مهدی می‌‌‌خواست آموزشِ پرتابِ نارنجک بده. گفت: « بچه‌ها خوب نگاه کنید.👀 محمد! حواست اینجا باشه. احمد! این جوری نارنجکو پرتاب می‌‌‌کنند. خوب نگاه کنید تا خوب یاد بگیرید. خوب یاد بگیرید که یه وقتي خودتون یا یه زبون بسته‌ای رو نفله نکنید. 😬من توی پادگان، بهترین نارنجک زن بودم.😌 اول، دستتون رو می‌‌‌ذارین اینجا». بعد شيخ مهدي ضامنو کشید و گفت: « حالا اگه ضامنو رها کنم، در عرض چند ثانیه منفجر می‌‌‌شه». داشت حرف می‌‌‌زد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف می کرد که فرمانده از دور داد زد: « آهای شیخ مهدی! چیکار می‌‌‌کنی؟»😤 شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک و پرت کرد. 😰نارنجک رفت و افتاد رو سرِ خاکریز. بچه‌ها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه مي کردند😳 که حاجی داد زد: « بخواب برادر! بخواب!» انگار همه رو برق بگیره، هیچکس از جاش تکان نخورد.😐 چند ثانیه گذشت. همه زُل زده بودند به سرِ خاکریز؛ که نارنجک، قِل خورد و رفت اون طرفِ خاکریز و منفجر شد.😢 شیخ مهدی رو به بچه‌ها کرد و گفت:« هان! یاد گرفتید! دیدید چه راحت بود!»😁 فرمانده خواست داد بزند سرش، که یه دفعه‌ای صدایی از پشتِ خاکریز اومد که می‌‌‌گفت:« الله اکبر! الموت لِصدّام! »😳 بچه‌ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کيه؟ دیدند يه عراقی ‌ای، زخمی شده و به خودش می‌‌‌پیچه. شیخ مهدی، عراقی رو که دید، داد زد:« حالا بگویيد شیخ مهدی کار بلد نیست!؟😊😌 ببینید چيکار کردم!» لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4133🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿📿📿 ✨صدای اذان ، مرا به آستان نیاز می برد ✨تن به باران رحمت می دهم ، 📿با وضوی عشق ، ✨برسجاده ی وصل ، 📿سجده خواهم کرد.. 👈برمدار رحمت حق❗️ 🌹به به که این لحظه چقدر زیباست❗️ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل کرب‌وبلایی که حسرت شد چند ماهیست که بی‌خراسانم💔 به مناسبت ۲۳ ذی‌القعده روز زیارتی حضرت ثامن‌الحجج(ع)🌱 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4134🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 میدونے بچه‌حزب‌اللهے‌به‌کے‌میگن؟! به‌کسے‌که‌گریه‌هاش‌روی‌سجاده‌باشه! نه‌روۍ‌بالش":) 🕊✨|•. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب ۱۴ ✅ یکی از کارهای بدنی که برای افزایش کنترل ذهن باید انجام داد، تمرینات "تنف
🔶 ضمن اینکه سعی کنید قسمت بالای سینه تون باد نکنه بلکه فقط قسمت شکم با تنفس بالا بیاد. 👈 فقط باید حواستون باشه که این کار رو به طور انجام بدید. مداومت بر این کار خیلی مهمه. بعضی از افراد یه چند روزی انجام میدن و بعد یادشون میره! ✅ تنفس گیری باعث افزایش خون رسانی با کیفیت به اعضای بدن میشه و این موجب افزایش تمرکز ذهنی خواهد شد. تنفس گیری به روش خوابیده و ایستاده انجام میشه 🔹 در روش خوابیده در یه جای آروم بخوابید و چشماتون رو ببندید و به همون شکل که گفتیم تمرین رو انجام بدید 🔶 در روش ایستاده هم توی یه فضای باز به آرومی قدم بزنیم و کم کم تنفس کنید. ✅ ان شالله بعد از یه مدت میتونید نیروی تمرکزتون رو بیشتر کنید امرور زیاد خستتون نکنم. همینقدر کافی باشه. ✔️ پس یادتون باشه که تمرین تمرکز ده دقیقه و بحث نماز و تمرین تنفس شکمی رو به طور مداوم انجام بدید. ممنون از همراهی شما بزرگواران🌹✅ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4135🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
صبح است، ياس را بايد کاشت توی گلدان ظريفی که پر از عطر خداس😊 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت225 کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بو
می خواستم بگویم نمی‌‌آیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد خودم را قایم کنم. –باشه، تو برومنم میام. نشست روی تخت و زیر نظرم گرفت. تسبیحاتم را خواندم وسجاده‌ایی که باخودم آورده بودم را جمع کردم. درحال تاکردن چادرنمازم بودم که پرسید: –چراتوفکری؟ –نگاهم را به چادرم گره زدم وگفتم: –چیزمهمی نیست. بلند شد چادر را از دستم گرفت و روی تخت انداخت و نگاهم کرد. باتعجب نگاهی به چادر و بعد به آرش انداختم. عصبی به نظر می‌رسید ولی سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد. –دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی. دلم نمی خواست از حرفهایمان چیزی به آرش بگویم ولی انگار چاره‌ایی نداشتم. نگاهم را از آرش گرفتم و به طرف پنجره رفتم. فریدون هنوز همانجا کنار ساحل ایستاده بود. آرش امد و کنارم ایستاد و پرسید: –حرفی زده که ناراحت شدی؟ –میشه نگم؟ –حداقل بگو ناراحتت کرده یا نه؟ –حرف زد، جوابشم گرفت، الانم فکر کنم اون از من ناراحت تره. –یعنی با من راحت نیستی که نمی گی؟ –اگه قول بدی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندی و رفتارت باهاش تغییر نکنه می گم. –باشه، قول میدم. لبخندی زورکی زدم وگفتم: –آرش چقدرخوبه که خیالم راحته وقتی قول بدی حتما بهش عمل می کنی. بعد همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم. اولش دستش را مشت کرد و عصبی شد ولی بقیه اش را که شنید لبهایش کم‌کم کِش امد. روسری‌ام را سرم کردم. –نمی دونم چرا گفت می خواهیم بریم! مگه خانوادگی میرن؟ تو که گفتی اصلا معلوم نیست. –قبل از این ماجرا هم، حرفش بود که می خوان برن اونور زندگی کنن الان انگارکارهاشون داره درست میشه. چون مادر مژگان هم می‌گفت واسه یه سری کارها واجبه که برن. –پس مژگان چی؟ بدون خانواده‌اش خیلی سخته. اخه اونجا چیکار دارن؟ –مگه خانواده اش که هستند چقدر همدیگه رو می بینن، باهم خیلی سردَن. یه چیزی هست که به ما نمی‌گن. دوباره رفتم جلوی پنجره و با اشاره به بیرون گفتم: –از اون موقع وایساده اونجا، نمی دونم چرا نمیره توی ویلا. گرمش نشده؟ –یه جوری شستیش که از اون موقع وایساده خشک بشه. فکر کنم کل زندگیش از بچگیش رو داره مرور می کنه. هردوخندیدیم. –من که چیزی نگفتم، فقط اطلاع رسانی کردم. خنده‌ی آرش بلندتر شد وسوالی تکرار کرد: – اطلاع رسانی؟ با هیجده چرخ از روی طرف ردشده میگه چیزی نگفتم، تازه به من میگه عکس العملی از خودت نشون نده، یارو رو باید با پنس جمع کنیم، خودت تنهایی نابودش کردی دیگه نیازی به عکس العمل من نیست. یادم باشه هیچ وقت عصبانیت نکنم. اطلاعاتم رو زیادی میبری بالا من جنبه اش رو ندارم. بعد ناگهان جدی شد و با خشم گفت: –دیگه باهاش حرف نزن، اون دیونس. هیچی حالیش نیست. اگر دوباره بهت حرفی زد جوابش رو نده فقط به خودم بگو. بعد زمزمه‌وار همانطور که از در بیرون میرفت گفت: –اونوزندش نمیزارم. از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم: "کاش بهش نمی‌گفتم." چادرم را سرم کردم و دنبال آرش برای خوردن ناهار به پایین رفتم. سر میز غذا مادر مژگان از دخترش پرسید: –فریدون روصدانکردی؟ – چرا، گفت میام. هم زمان فریدون وارد شد و سرمیز نشست. آرش چپ چپ نگاهش کرد. از حالت آرش ترسیدم و دوباره هزار بار از کارم پشیمان شدم. بعداز جمع کردن میز، برادرو مادر مژگان زود رفتند. آرش وکیارش هم کنار ساحل سایه بانی درست کردند و میز و صندلی داخل حیاط را به آنجا بردند. همگی دور هم نشستیم. باد خنکی می‌وزید. بعد از کمی صحبت مادر آرش از مژگان پرسید: –چرا مامانت اینا زود رفتن؟ –مثل این که فریدون حالش خوب نبود می‌خواست بره استراحت کنه. آرش نگاهی به من انداخت. سعی کردم نگاهش نکنم تا حرفی نزند. یک ساعتی دو برادر باهم اختلاط کردند. من هم به حرفهای مادرشوهرو جاری‌ام گوش می کردم، مژگان بین حرفهایش از دارو خریدن برای برادرش حرفی پراند. کنجکاو شدم ولی چیزی نپرسیدم. ناگهان بین حرفش گفت: –مامان من خوابم گرفته، میرم کمی استراحت کنم. از حرکتش تعجب کردم. "چرا در حرفهایش مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرد." بعد از رفتن مژگان به دریا خیره بودم که دیدم یک تکه سیب جلوی صورتم گرفته شد. –راحیل خانم بفرمایید. وقتی صاحب دست را دیدم خشکم زد. کیارش بود، تازه اسمم را هم صدازد. "این چش شدیهو" آنقدر شوکه شده بودم که فقط به آن سیب نگاه می کردم، آرش خواست چنگال را از او بگیرد وبه من بدهد که کیارش دستش را عقب کشیدوگفت: –نه، خودش... بالاخره از هپروت درامدم ودستم را دراز کردم و چنگال را از دستش گرفتم و لبخند پهنی زدم وگفتم: –ممنون داداش دستتون دردنکنه. کیارش مشغول تکه کردن بقیه‌ی سیبش شدو گفت: –اگه امروز بهت خوش نگذشت باید ببخشی، مهمونهای ناخونده برناممون روبهم زدن دیگه. –نه، به من که خیلی هم خوش گذشت. نمی‌دانم چه شده بود، کیارش مگر مهربانی بلد بود؟ آرش و مادرش هم از کار کیارش جا خورده بودند. ✍‌لیلا‌فتحی‌پور