eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
860 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
چون دنیا شیرینیش نقده، به تو اثبات می‌کنه من شیرین نیستم!👌 نه بابا شیرینه دیگه حاج آقا!🙃 نه عزیز دلم
کنترل ذهن برای تقرب 18 ⭕️ گفتیم که دنیا آدم رو خراب میکنه نه خود دنیا. 🔶 حتما هممون توی زندگیمون این رو تجربه کردیم که خیلی جاها یه گناهی رو کردیم بعدش چوبش رو خیلی سفت خوردیم! ولی بعد از یه مدت دوباره اون کار زشت رو انجام میدیم! در حالی که میدونیم بازم چوبش رو میخوریم.😒 ⭕️ خیلی وقتا دیدیم که عزیزان و اطرافیانمون جلوی چشممون ازدنیا رفتن ولی بازهم انگارنه انگار!خیال میکنیم قراره میلیونها سال توی این دنیا زندگی کنیم! 💢 چی میشه که آدم انقدر حواسش از اصلی ترین چیز در زندگیش یعنی بالابردن کیفیت زندگی در آخرت غافل میشه؟ 🔵 چون 24 ساعته داره در مورد دنیا خیال پردازی میکنه!. از بس فکر دنیا رو کرده و به خودش تلقین کرده. بسوزه پدر تلقین!!! اینکه امام صادق (علیه السلام) می‌فرمایند: اصلِ هدایت ریشه‌ش ذکره، اصل بدبختی ریشه‌ش غفلته، مال اینه. چی آدم رو گمراه میکنه؟ دنیا؟ 😒 🔹 نه عزیزم! دنیا که مدام توی هر اتفاقی بی وفاییش رو بهت ثابت میکنه! نگو که دنیا آدم رو خراب میکنه! 🔶 خب حاج آقا اگه آدم یه چیزی رو نداشته باشه عقده ای میشه!!! بعدش دیگه فقط به همون چیز فکر میکنه!🙄 - نه عزیزم. "آدم" اینجوری نیست! 👈نداشتن یه چیز باعث عقده ای شدن آدم نمیشه 💢 بلکه تمرکز و زیاد در مورد "نداشته ها" باعث عقده ای شدن آدم میشه. ⭕️ مثلا خونه نداره ولی صبح تا شب به این که خونه نداره فکر میکنه! بعدش کافیه ببینه یکی از فامیلاش یه خونه خریده! دیگه وجودش میشه پر از آتش ....🔥 فکر کردن به هر چیزی که آدم نداره باعث عقده ای شدنش میشه. آقا همگی حله؟😊 الهی فدای امام حسن (ع) بشم... قربون این آقای نازنین بشم... 🌺 آقا میفرماید: اگه یه چیزی از دنیا رو خواستی و بهش این رو اینجوری توی ذهن خودت در نظر بگیر که "انگار اصلا تا حالا چنین خواسته ای به ذهنت خطور نکرده..." مسالش رو توی ذهن خودت حل کنه بره... 🔶 این کلام رو بذاری پیش روان شناس ها مست میشن... مست... میگن کی این حرف رو زده؟ 🌷 بگو یه آقایی 1400 سال پیش گفتن... بِمَنْزِلَةِ مَا لَمْ يَخْطُرْ بِبَالِكَ ✅ اصلاً به ذهنم نرسیده بود یه همچین چیزی می‌خوام، ریشه‌ش رو بکَن از ذهنت خلاص میشی. 🔹 کشف الغمه، جلد 1،ص572 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4177🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ✋ پنج‌شنبه‌تون بخیرو نیکی 🌸🍃 این دعاهای زیبا تقدیم به دوستان خوب کانال🌹 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت245 تعدادی ازمهمانها هم با ما به خانه امدند. من وفاطمه هم بساط چایی
–اگه تو می خواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان می گفت فریدون از همون روز اول بهت گفته. آرش رنگِ صورتش قرمز شد و صدایش را بلندتر کرد و گفت: –دیگه چیا گفته ازجنایتهای برادرنامردش، اونقدر بی عاطفس که هنوز از بیمارستان پام روخونه نذاشته بودم جلوی در بهم گفت، من یه چشمم اشک، یه چشمم خون، اون درموردبردن خواهرش برام گفت. اون اصلا... فوری بلندشدم ودستش را گرفتم و از اتاق کشیدمش بیرون ونگذاشتم ادامه بدهد. –آرش به خاطر خدا هیچی نگو، دوباره حالش بدمیشه ها، چرابامادرت اینجوری حرف می زنی؟ چی شده که تو بهم نمیگی؟ سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت و رفت روی کاناپه نشست. رفتم برایش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم. –بخور، اعصابت روآروم می کنه. من میرم به مامان سربزنم. –نه راحیل، تونرو، اشاره کرد به مبل وگفت: –لطفا بشین اینجا تابیام. بعدچندجرعه از آب را خورد و رفت. دراتاق باز بود و زمزمه وار صدایشان را می‌شنیدم. لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود. مادرش هم آرام حرف میزد و به نظرمجاب شده بود. بعدازچند دقیقه آرش مادرش را به اتاق خودش برد تااستراحت کند و بعدامد کنارم نشست. لیوان آب را که گذاشته بود روی عسلی برداشت وسرکشید. –حالم بده راحیل سرگیجه دارم. دل شوره داشتم. می خواستم زودتر بگوید چه شده ولی دندان سر جگر گذاشتم. –برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم. –میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه هممون، خودتم رنگ توی صورتت نیست. –توبرو، من خوبم، درست می کنم. بلندشد و نگاه قدرشناسانه ایی به من انداخت. –ممنونم. کلی کابینت ها را گشتم تاعسل را پیداکردم. نصف پارچ شربت درست کردم. سینی آوردم وسه لیوان داخلش گذاشتم، همین که اولین لیوان را پرکردم دست آرش را دیدم که برش داشت وباصدایی که بغض داشت گفت: –این روبرای مامان می برم. توام بقیه اش روببر توی اتاق. وقتی چشم هایم به پلکهای خیسش افتاد فهمیدم پس سرگیجه بهانه بوده رفته بود بغضش را خالی کند. سینی را داخل اتاق بردم، ازکناراتاق مادرآرش که رد می شدم. شنیدم که آرش به مادرش می گفت: –به من و راحیلم فکرکن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟... ردشدم و وارد اتاق آرش شدم. اینجا احساس آرامش می کردم، چنددقیقه روی تخت نشستم ولی آرش نیامد. احساس گرما کردم بلند شدم و مانتو‌ام را که هنوز تنم بود را درآوردم و موهایم را برس کشیدم و به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم وپرده را کنارزدم و به بیرون چشم دوختم. یادآوری چشم های اشکی آرش دلم را بیتاب کرد. پیش خودم فکرکردم شاید فریدون به آرش گفته است تا نامزدت از من عذرخواهی نکند بابت توهینهایی که به من کرده نمیگذارم خواهرم بیاید. یعنی به خاطر موضوع به این مسخرگی اینقدر دل این مادر را می لرزاند؟ "نه بابا فکرنکنم واسه این باشه..." دوباره توی ذهنم می گشتم تا دلیل التماسهای مادرآرش را پیداکنم، ولی به نتیجه ی منطقی نرسیدم. باپیچیده شدن دستهای آرش دورم وگذاشتن صورتش روی سرم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود؛ ولی لبخندی روی لبهایش نبود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم. ته ریشش بلندترشده بودو کف دستم فرومی رفت؛ وَاین برایم خوش آیند بود. –آرش چرا اینقدرغصه می خوری؟ چرابهم نمیگی چی شده؟ هرچی باشه باهم حلش می کنیم. آرش، باتوکه باشم هیچی به چشمم نمیاد، اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو، من مشکلی ندارم. چرا اینقدرخودتون روعذاب می دید. باحرفم دوباره نی‌نی چشم هایش رقصید. من را در آغوشش کشید و صورتش را گذاشت روی سرم وگفت: –باهم؟ بعدمکثی کرد. –ازکی عذرخواهی کنی قربونت برم، همه باید بیان از توعذرخواهی کنن. صورتم رابا دستهایش قاب کرد. –این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه...توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دونفرهمدیگه رودوست داشته باشن، دعاشون گیراتره... –دعا؟ دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، دوتا لیوان شربت ریخت ویکی را به من داد. –بخورراحیل، هرچی دیرتربدونی بهتره... بعد شربتش را سرکشید. من باتعجب فقط نگاهش کردم. –بخوردیگه، ببین دستهات چقدرسرده. رویم را برگرداندم وگفتم: –می خوای زجرکُشم کنی؟ –نگو راحیل، خدا نکنه... –مگه قرار نبود هرچی شد درموردش حرف بزنیم؟ چیزی نگفت. اگه نگی میرم ازمامان می پرسم. برای چندثانیه سکوت کرد. –می خواستم حداقل چندروز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه. لیوان را به لبهایم نزدیک کرد. –همه اش روبخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی. نمی دانم چرا بین این همه غم یاد حرف خودش افتادم. –مگه من گاو دریاییم؟ حرفهای خودم رو به خودم میگی؟ کوتاه خندید و دستم را گرفت و به لبهایش چسباند. –راحیل تو روچیکارت کنم؟ چندلحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش روی لیوانم سُر خورد.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت246 –اگه تو می خواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان می گفت فریدون
اخم مصنوعی کرد. –تاسه می شمارم باید سربکشی و لیوانت خالی بشه وگرنه اصلا نمی گم. شوخی هم ندارم... بعد شروع کرد به شمردن. –یک...دو... هنوز نصف لیوان را هم نخورده بودم، همین که خواست بگوید سه، بقیه‌ی شربت را داخل پارچ ریختم و لیوان خالی را جلوی چشم هایش گرفتم. لبخندپهنی زد و هر دو دستم را گرفت وبوسه بارانشان کرد. –حالادیگه من رو دور می‌زنی؟ وقتی نگاه منتظرم را دید، لبخندش محوشد. –توباختی خانم، ولی بهت می گم فقط به خاطر کلکی که زدی. اصلا توکه اینقدر زرنگی شایدراهی برای دور زدن پیداکردی. –مگه تحریمه که باید دورش بزنیم؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اونوقت آمریکا کیه؟ کمی مِن ومِن کرد. –همون برادرعوضی مژگان، گفته، می خواد خواهرش روببره خارج باخودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده. مامان هم که دیگه می بینیش، جونش به بچه ی کیارش بستس، از وقتی شنیده داره پس میوفته. –خب، این روکه مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر ازخانواده ی خودش دوست داشت، چرا حالا می خواد بره؟ نفس عمیقی کشید. –الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانواده‌اش هم پشتش هستن. تعجب زده گفتم: –چرا؟ پوفی کرد. –میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارهای مژگان رو می تونن زود ردیف کنن که بره. –خب خود مژگان چی میگه؟ –من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه...فقط ازم خواست که نزارم بره. –اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده. سکوت کرد. پرسیدم: –الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس می کرد؟ پیشانی‌اش عرق کرده بود سرش را پایین انداخت و جواب نداد. باصدای درهر دو برگشتیم، آرش بلندشد و در را باز کرد. مادرش بود. از صدای لرزانش فهمیدم حالش خوب نیست. بلندشدم و من هم جلوی در رفتم. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بودونفس‌هایش نظم نداشت. سریع رفتم زیر بغلش را گرفتم وبا کمک آرش به اتاقش بردیمش. آرش گفت: –مامان باید بریم بیمارستان. –نه، فقط بگو، گفتی بهش یانه؟ آرش با صدای کنترل شده ایی گفت: –مامان جان، چرا اینقدرعجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول می کشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید. –می ترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هرکاری برمیاد، می خوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از سر لج بازی با کیارش بلایی سربچش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیونس. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیادحالم خوب میشه. اون باید عده‌اش تموم بشه بعدشوهر کنه، فقط باید الان رضایت بدید. از حرفهایشان سردرنمی‌‌آوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخودسیاه می فرستادمش. کمک کردم تا مادرش دراز بکشد وبعد روبه آرش گفتم: –سیب دارید؟ –چطور؟ اگه می خوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگاهم کرد. –من که نمی تونم خودت بیا. –میام، تو برو منم لباسهای مامان روعوض کنم میام، خیسه عرقه. با اکراه از اتاق بیرون رفت. در را بستم و فوری لبه‌ی تخت نشستم. –مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگیدچی شده؟ چرا شما بهم التماس می کردید؟ او هم بی مقدمه گفت: –خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه. البته همه‌ی اینا ازگور اون برادرش بلندمیشه‌ها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سرتا پات روطلا می گیرم، یه زمین توی شهری که عمه‌ی آرش زندگی می کنه دارم خیلی بزرگه، می فروشمش برات خونه و ماشین می خرم، بقیه اش هم میزارم توی حسابت توفقط... مادرآرش مدام حرف میزد، ولی من دیگر گوشهایم یاری نمی کرد برای شنیدن... دهانم خشک شد. بیابان بود و من می دویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی باز هم می دویدم، صدای مادرآرش زمزمه وار در گوشم اکو میشد ولی نمی فهمیدم چه می‌گوید. می‌خواستم دور بشوم؛ تاصدایش قطع شود؛ ولی هرچه می رفتم فقط خستگی وعرق وگرما نصیبم میشد، صدایش مثل زنبور در گوشم بود. ناگهان وسط بیابان آرش را دیدم که باوحشت مقابلم زانو زد و صدایم کرد. انگار می خواستم آنقدر بدوم تا به آرش برسم. پیدایش کردم و ایستادم. لبهایش تکان می خورد، به نظرم امد صدایم می‌کرد. لیوان آبی آورد. صورتم خنک شد. –راحیل. توچت شده، مامان چی بهش گفتی؟ دستش را گرفتم دیگر گرمم نبود، خنک شده بودم. –من خوبم آرش. بلندم کرد تا مرا به اتاق خودش ببرد؛ ولی پاهایم جانی برای راه رفتن نداشتند. دستهایش را زیرپاهایم انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد. –سردمه آرش. فوری یک پتو آورد. –گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی. –آرش. بابغض جواب داد. –جانم. ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . 🚶🏻‍♂ طرف تا نیمه شب داره استوری مذهبی درست میکنه که کانالش خالی نمونه . . ! ولی برای نماز صبح خواب میمونه . . ! اینجوری میخواید فرهنگ سازی کنید و برای ظهور قدمی بر دارید ؟ حقیقتا که تباه اندر تباه ... .
حضرت آقا ۸۲ ساله شدند....😍😍 ای نایب المهدی، عزیز دلها، میلادتان مبااااااااااااااااااارک🌹🥳🥳🥳 سلامتی وطول عمر با برکت شون صلواااااااااااااااات لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4178🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 چادر یادگار حضرت فاطمہ الزهراۜ ست... ایمان زن وقتی کامل میشود ڪہ حجابش را ڪامل ࢪعایت ڪند ! 🌿 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4179🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1100141361.mp3
11.81M
۴۳ - ملالت - بی‌نشاطی - خمودی - کسالت - زودرنجی، بی‌حوصلگی و .... ☜ شما را به انسانی تبدیل می‌کند که اساساً دیگران هیچ رغبتی به ارتباط گیری و مهرورزی به او ندارند. 🔅 قدرت جذب انسان، دقیقاً با میزان نشاط او در ارتباطاتش ارتباط مستقیم و تنگاتنگ دارد. 🎤 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4180🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺یه ایرانی از کودکی غیرتمند است! ✅ فکر نکن نمی تونستم فرار کنم، تو چادر سرت نبود... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4181🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ای آقام... شب جمعه‌اس هوایت نکنم میمیرم💔 التماس دعا🙏 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4182🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🌱