❤️🍃
•خدایا دورت بگردم؛
ازجاهایی امتحان بگیرکهدرس دادی....
به وقت عاشقی❤️🙏🙏🙏
التماس دعا....
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
خدا مرهم همهی دردهاس... #استوری #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق...
هیچ وقت متوقف نشو
اگه خسته شدی،وایستا استراحت کن
اما متوقف نشو💪😎
#استوری
#انگیزشی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4215🔜
1_1109709956.mp3
11.84M
#ارتباط_موفق ۴۶
☜ استمرار پیوندهای شما، اصلاً برپایهی خصوصیات شخصی شما، استوار نیست!
☜ بلکه؛ ↓
محور اصلی استمرار هر رابطهای، خصوصیاتِ شخصیتیِ طرفین است.
چنانچه بعضی خصوصیات شخصیتی شما، در دایرهی عوامل کاهنده قدرت جذب محسوب میشوند؛
❌ شما باید جراحی شوید ❌.....
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_فرهنگ
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4216🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 19 🔶 بحث ما به اینجا رسید که ما باید فکر و ذکر خودمون رو خوب کنیم تا بتونیم ل
🔶 تا این دعا رو کردی خداوند متعال میفرماید:
- واقعاً؟ واقعاً میخوای مشغول من بشی؟
یعنی اگه نعمت زیادتر بدم بازم مشغول من میشی؟
🔹 اگه من به تو 10 تا ماشین بدم نمیگی من باید 20 تا داشته باشم؟
⭕️ آخه آدمیزاد اینجوریه دیگه!
🔵 از آقای حقشناس پرسیدن شما شبها سوره واقعه رو میخونید؟
فرمود: قبلا میخوندم.☺️
میدونید که سوره واقعه روزی آدم رو زیاد میکنه،
🌹 فرمودن که قبلا اینقدر روزیم زیاد شد و دمِ دست و بالم پر شد که دیگه سوره واقعه رو نمیخونم! بجاش یه سوره دیگه رو میخونم.
🌺 عزیز دلم ...
الهی که فرهنگ و روحیهات جوری بشه که "هر کی خواست فکر تو رو مشغول کنه از خدا"، فکر کنی داره فحشِ فامیلی به تو میده!!!😒
💢 احساس توهین بکنی!
بلند بشی بگی چکار میکنی با من؟😕
فرمود: اَلمؤمِنُ مَغموُر بِفِکرَتِه،
مؤمن غرقِ فکرشه. ...
کجاست؟ تو فکره!...☺️
✅ البته میدونید،همونجوری که توجه، تمرین میخواد،تفکرِخوب هم#تمرین میخواد.
✅ آدم باید #تمرین کنه که هر فکری توی ذهنش نیاد. بالاخره آدم نمیشه بدون فکر باشه
اگه "با اختیار خودت" سراغ فکرای خوب نری
فکرای بد به طور خودکار میان توی ذهنت.
💢 به جای اینکه به یه گل خوشبو فکر کنه میره به یه بووووق فکر میکنه!😒
آخه میدونید به بعضیا باید گفت: ببین... تو رو خدا فکر نکن!
⭕️ تا میاد فکر کنه یاد حسرت ها و حسادت ها و حرص ها و کینه ها و... میفته!
بابا ول کن تو رو خدا! این چه فکرایی که تو میکنی؟ خودت اذیت میشی بیچاره!😒
🔵 از امروز همه اعضای محترم که سالک الی الله هستن
👈🏼 دقت کنن که در طول روز و شب، چه افکاری میاد توی ذهنشون که واقعا ارزش نداره بهش فکر کنن.
اون افکار رو مراقب باشن که زیاد بهش میدون ندن! انصافا 99 درصد مشکلات زندگی با این کار حل خواهد شد!😊🌹
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4217🔜
1_1077166909.mp3
23.78M
عشق ِ مَن و تـو . . 🌿'!
#غدیر
#عیدغدیر
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4218🔜
شاید باورتون نشه
ولی من انقدر بیکارم که رفتم تو پیج اینستاگرام کوبیاک کاپیتان تیم والیبال لهستان که بی احترامی کرده بود و گفته بود ایران رو حریف جدی نمیدونم، براش کامنت گذاشتم😂
جالب بود فالوورش ۴۵ هزارتا بود. فالوورای من ۳۱۵هزارتاس
حتی کانال ایتای من از اون بیشتره😂
نشون میده تو لهستان ملت اصلا تو فضای مجازی خیلی نیستن. احتمال داره تو اینستاگرام نباشن و بیشتر با سروش و روبیکا کار کنن😂
#حسیندارابی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4219🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
شاید باورتون نشه ولی من انقدر بیکارم که رفتم تو پیج اینستاگرام کوبیاک کاپیتان تیم والیبال لهستان که
.
برد ایران مقابل لهستان ، نوش جونتون ☺️
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت266 راستی راحیل میخوام بیام دنبالت بیارمت بیمارستان. –نه آرش، مامان
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت267
بعد از خوردن شام. با صدای پیامک گوشیام از روی کانتر برش داشتم و به خیال این که آرش است به اتاقم رفتم.
ولی با دیدن پیام فریدون شوکه شدم. دوباره استرس به سراغم آمد.
فریدون نوشته بود:
–سزای این کارت رو میبینی، حالا دیگه واسه من بزن بهادر میفرستی؟ آرش جونت خبر داره که از این بزن بهادرا تو آستینت داری خانم متحجر؟
حرفهایش عصبانیام کرد، خواستم برایش بنویسم، بهتر است به آرش قضیه را بگوید تا او بهتر بشناسدش. ولی یادم آمد که زهرا خانم گفته بود نباید مدرکی دستش بدهم.
باید با یکی حرف میزدم. از حرفهایش ترس به جانم افتاده بود. احساس بی امنی و تنهایی میکردم. به زهرا خانم زنگ زدم و موضوع را گفتم. او جواب داد:
–راحیل جان الان شوهرم خونس نمیشه برم پایین به کمیل بگم، اخه هی میخواد پرس و جو کنه. الان بهش پیام میدم، خودش بهت زنگ بزنه.
–نه، نه، نمیخواد، ببخشید مزاحم شدم. اصلا حواسم نبود. الان قطع میکنم.
–نه بابا، عیبی نداره، شوهر من یه کم حساسه. تو اصلا نگران نباش. بهت گفتم بسپر به من دیگه، فقط یه وقت چیزی براش ننویسی بفرستی. صبر کن از کمیل بپرسم بعد.
–باشه. دستتون درد نکنه.
بعد فوری تماس را قطع کردم. بعد از چند دقیقه شمارهی کمیل روی گوشیام افتاد.
–الو. سلام.
–سلام خانم رحمانی. زهرا پیام داد بهتون زنگ بزنم، اتفاقی افتاده؟
–راستش فریدون پیام داده. بابت اون روز یه سری حرفهای بی ربط نوشته، ببخشید که اون روز شما رو انداختم تو زحمت.
–نه، اصلا زحمتی نبود. لطفا پیامای اون مردک رو برای من بفرستید. جوابش رو هم ندید. گوشیتون رو هم خاموش کنید تا اذیت نشید. اصلا نگران نباشید، هیچ کاری نمیتونه بکنه.
–چند روز بیشتر به چهلم کیارش نمانده بود. پیام دادنهای آرش روتین شده بود.
تقریبا چهار روزی میشد که آرش زنگ نزده بود و به پیام دادنهای هنگام اذان صبح اکتفا کرده بود، گاهی حتی با صدای اذان ظهر و مغرب هم ناخوداگاه دستم به طرف گوشیام میرفت، انگار شرطی شده بودم. روزی آرش را به خاطر این موضوع سرزنش کردم ، ولی حالا خودم هم درگیرش شده بودم. از خودم خجالت میکشیدم. امروز زهرا خانم زنگ زده بود و اصرار کرد که به خانهشان بروم. حالا دیگر ریحانه بهانهایی شده بود برای هردویمان که ساعتی کنار هم بنشینیم و دردو دل کنیم و خبرهای جدید را رد و بدل کنیم. با این که از من خیلی بزرگتر بود اما دوست خوبی برایم شده بود.
ریحانه حرف زدنش بهتر شده بودو روانتر حرف میزد.
موقع برگشتن به خانه خواستم به آرش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نداد. احساس مزاحمت کردم، شاید هم کمی آویزان بودن. ما که محرم نبودیم. حتما الان سرش گرم کارهای برادر زادهاش است و یک پایش بیمارستان است یک پایش خانه. اصلا یاد من هست که بخواهد زنگ بزند. نتیجهی پرورش دادن این فکرها شد بغض و دلتنگی، با چاشنی حسادت. یاد حرف مادر افتادم که همیشه میگوید فکر منفی را باید در نطفه خفه کرد، وگرنه به مار بزرگی تبدیل میشود و خودمان را میبلعد.
شب موقع خواب، وقتی اسرا وارد اتاق شد که بخوابد، به اتاق مادر رفتم.
مادر هندزفری در گوشش بود. درازکشیده بودو به سقف چشم دوخته بود.
بادیدن من بلندشد نشست وبالشتش را چسباند به دیوار و تکیه زد و با لبخندگفت:
–بیا اینجا بشین، (اشاره کردبه تشکش کنارخودش)
خودم را کنارش جادادم.
–چی گوش می کنید؟
هندزفری را در گوشم گذاشت.
سخنرانی بود. هندزفری را از گوشم درآوردم.
–خوب از وقتتون استفاده می کنیدا...
او هم هندرفری را از گوشش درآورد.
– وقتمون خیلی کمه، برای فهمیدن، نباید هدرش بدیم.
لبخندی زدم و گفتم:
–یاد اون قصیهی" آب هست ولی کم است" افتادم.
مادر آهی کشید.
–نه "آب هست، ولی وِل است. "ما مشکل آب نداریم. راستی پیش ریحانه بودی، حالش خوب بود؟
–خوبه، از وقتی بهش سرمیزنم دیگه تب نکرده، خیلی سرحال بود، کلی باهم بازی کردیم.
–دیگه چه خبر؟ می دانستم منظورش خبر از آرش است.
– چند روزه زنگ نزده، فقط پیام داده. خواستم امروز بهش زنگ بزنم ولی...مکثی کردم و ادامه دادم:
–نزدم. نمیخوام دیگه تا اون زنگ نزده بهش زنگ بزنم. فکر میکنم اینجوری بهتره. راستش امروز فکر این که الان داره به مژگان و بچش میرسه داشت دیونم میکرد.
–مادر کمی جابهجا شد.
–بالاخره اون بچهی برادرشه، چه تو بخوای چه نخوای همیشه همینطور خواهد بود. الان مژگان آرش رو پشتیبان خودش میدونه.
بغض کردم و گفتم:
–نه مامان، مژگان اگه بخواد میتونه بمونهخونهی خودش، فوقش مادر میرفت پیشش. اون از عمد میاد میمونه پیش اینا.
–به هر حال تو الان با توجه به این شرایط باید برای زندگیت تصمیم بگیری.
–من میتونم آرش رو مجبور کنم خانوادش رو رها کنه و بریم مستقل زندگی کنیم و کاری هم به کار اونا نداشته باشه. ولی دلم برای مادرش میسوزه، اگه ما این کار رو کنیم حتما آسیب میبینه، حتی دلم واسه اون بچه هم میسوزه، آرش خیلی دوسش داره.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت267 بعد از خوردن شام. با صدای پیامک گوشیام از روی کانتر برش داشتم و
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت268
سرم را به بازوی مادر تکیه دادم و ادامه دادم:
– روزای اول نامزدیم با آرش از دست کیارش خیلی حرص خوردم. همش دعا میکردم، مهربونتر بشه. درست موقعی که کمکم داشت خوب میشد. این اتفاق افتاد. حالا اوضاع خیلی بدتر شده. کاش خوش اخلاق نمیشد ولی زنده بود.
مادر که در سکوت به حرفهایم گوش میکرد سرش را خم کرد و جدی گفت:
– فکرت خیلی به هم ریخته، باید مرتبش کنی. زیادی از چیزهای اضافی پرش کردی. باید خونه تکونی کنی و اضافهها رو بریزی دور. اینجوری اونقدر پر میشه که آسیب میبینی.
–راست میگید. اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم. شاید چون نمیخوام پا روی دلم بزارم دارم آسمون ریسمون میبافم.
مادر اشارهایی به سرم کرد و گفت:
–همه چی به اینجا بستگی داره...پا روی دل گذاشتن یه اصطلاحه...دل یه تیکه گوشته که واسه تصفیه ی خون توی قفسه ی سینه می تپه، همه چی توی ذهنته، بایدبافکرت کناربیای. توی یه کتابی خوندم، "فکرچیزیست که هرروز متولد می شود."
هرچقدر به چیزی فکرکنی به همون اندازه داخلش فرومیری وبیرون امدن ازش برات سخت تره. کاش و اگر و اما مشکلی رو حل نمیکنه.
–آخه گاهی نمیشه، آدم می دونه نبایدفکرکنه، مشکل اینجاست که فکراز آدم اجازه نمی گیره، خودش وارد مغزت میشه.
–چون در مغزت رو دروازه کردی.
–مامان من هر روزم با فکر این که زندگیم چی میشه از خواب پامیشم. اونوقت شما میگید در مغزم رو ببندم.
–ببین راحیل زندگی تو راهش مثل روز روشنه. اگه میخوای رشد کنی با آرش ازدواج کن، ولی اگه میخوای به آرامش برسی فراموشش کن.
–آخه رشد به چه قیمتی؟
–گرونه راحیل. به خصوص برای تو قیمتش خیلی بالاست. برای به دست آوردنش شاید خیلی چیزارو باید از دست بدی. ممکنم هست نیمهی راه کم بیاری و این خیلی بدتره. پس اول باید خودت رو بشناسی...
باامدن اسرا حرف مادر نصفه ماند. اسرا باموهای بهم ریخته کنارمادر نشست و روبه من گفت:
–جلستون تموم نشد؟ یه ساعته منتظرم بیای بیرون، بامامان کاردارم.
–وا! تو که خواستی بخوابی.
–می خواستم بخوابم ولی مگه فکروخیال دانشگاه میزاره.
مادر گفت:
–هنوز تصمیم نگرفتی میخوای بری یا میخوای یه سال دیگه درس بخونی؟
شب بخیر گفتم و از اتاق بیرون آمدم.
روی تختم درازکشیدم و به حرفهای مادر فکر کردم. مادر درست میگفت، اول باید خودم را بشناسم.
نگاهی به گوشیام انداختم. آرش پیام داده بود:
–بیداری بهت زنگ بزنم؟
جواب ندادم. دوباره نوشت:
–چرا می خونی جواب نمیدی؟ راحیل دلم تنگ شده می خوام صدات روبشنوم.
نمی خواستم جواب بدهم، ولی این حرفش عصبانیم کرد و نوشتم:
–بعد چهار روز بالاخره دلت تنگ شد؟
–راحیل باورکن گرفتاربودم، مژگان حالش یه کم بد بود. مدام باید با مامان به بچه سر میزدیم. اخه هنوز مرخصش نکردن. مامانم واسه همین تو این مدت اذیت شد و حالش خوب نیست. همش تو رفت و آمدیم.
–مژگان چشه؟
–دکتر میگه افسردس.
برای پس فردا هم که مراسمه دست تنهام، باید همه چی روهماهنگ کنم، باورکن وقت آزادم فقط همون صبح هاست که بهت پیام میدم.
دلم برایش سوخت، شاید او هم حق داشت. دلم نیامد بد اخلاقی کنم شاید این روزها دیگر هیچ وقت تکرار نشود. برایش نوشتم:
–میشه فردا زنگ بزنی الان دیگه دیروقته.
–باشه...راحیل این روزا خیلی بهم سخت می گذره تنها چیزی که بهم انرژی میده یاد توئه. صبحها که بهت پیام میدم برای تمام روز انرژی می گیرم. راستی واسه مراسم ازصبح میام دنبالت بیای خونمون.
–نه آرش، آدرس مسجد رو بده خودم با سعیده میام. اعصاب خونتون امدن رو ندارم.
–مگه مامانت اینا نمیخوان بیان.
–فکرنمی کنم.
–عه! چرا؟
–حالا بعدا بهت می گم.
دیگر پیامی نفرستاد. فقط چند دقیقه بعد آدرس مسجد را برایم فرستاد. بعد هم نوشت برای دیدنت لحظه شماری میکنم.
نخواستم حال مادر آرش را یا بچه را بپرسم، یه جورهایی از دست مادر آرش هم دلخور بودم. برای رسیدن به خواستهاش خواستهی پسرش را ندید میگرفت.
روزمراسم قرارشد با سعیده به مسجد برویم و مثل مهمانهای غریبه یک ساعتی بنشینیم و برگردیم.
وقتی رسیدیم مسجد با مادرآرش روبوسی کردم. خیلی سر سنگین برخورد کرد. مژگان کمی آن طرفتر با خواهرش در حال پچ پچ بودند. همین که خواستم بروم با مژگان هم روبوسی کنم مادر بابک غافلگیرم کرد و محکم بغلم کرد و احوالم راپرسید. مرا به زور پیش خودش نشاند و شروع کرد به حرف زدن. سعیده هم امدکنارم نشست. چنددقیقه ایی نگذشته بودکه سعیده کنار گوشم گفت، جاریت بدنگاهت می کنه ها...بلندشدم رفتم بامژگان هم روبوسی کردم وقدم نورسیده را تبریک گفتم. خیلی سرد جواب داد.
همان لحظه فاطمه هم از راه رسید. ازدیدنش خوشحال شدم. حالش را پرسیدم.
با خوشحالی گفت:
–راحیل حالم خیلی بهتر شده. مامان هر روز اون دکتر رو دعا میکنه. دیگه راحت تر کارام رو انجام میدم.
–خدارو شکر فاطمه.
اینبار فاطمه چادرنداشت یک مانتوی بلند پوشیده بود با شالی که خیلی خوب روی سرش بسته بود.
#پروفایل
#غدیر 🌿'!
گیرم اصلا روز محشر راهیِ دوزخ شوم،
من مُحب حیدرم، آتش چه کارم میکند؟!
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4220🔜