همیشه میگفت:
«نماز رو ول کن خدا رو بچسب..!🧡»
یه بار ازش پرسیدم:
« معنی این حرفت چیه..»
خندیدو گفت:
«داداش..! یعنی اینکه،
همه نمازت باید برا خدا باشه
و همش به فکر خدا باشی..:)📿»
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4221🔜
آرامباشتودرپناهخداوندهستۍ
واوهرگزدیرنمیکند 🌱'!
#التماسدعا
.
.
.
#صرفاجهتاطلاع🌱
بابتِ سویِ چشمهات
بابتِ خستگیِ انگشت هات و بدنت
بابتِ استفاده از مغزت
اگر اینا نتیجه ندن و فایده ای برات نداشته باشن !
و اگر تهش دو تا چیز بهت اضافه نشه
حق النفسه مومن . . .
حقُ النفس :)
.
1_1110949980.mp3
11.24M
#ارتباط_موفق ۴۷
🔚 بدی کردن عمدی در حق دیگری، مُهر پایان رابطه شما با اوست!
حتی اگر طرف مقابل به دلایل گوناگون، به رابطهی شما نیاز هم داشته باشد؛
به جایی میرسد که نیازش را نادیده گرفته و ارتباط را قطع میکند. ✘
💥 میل به جفاکاری و یا خلق جفاکاری، اگر در نفس کسی باشد؛ ذاتا دفع کنندهی دیگران از اطراف اوست!
و محال است کسی توانِ جفاکاری داشته باشد؛ اما در نزد دیگران محبوب باشد. ⚡️
#امام_خمینی
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4222🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🔶 تا این دعا رو کردی خداوند متعال میفرماید: - واقعاً؟ واقعاً میخوای مشغول من بشی؟ یعنی اگه نعمت ز
#کنترل_ذهن برای #تقرب 20
🔶 عرض کردیم که انسان موجودی هست که علاقه های مختلفی توی وجودش هست و اگه علاقش به یه چیزی خیییلی زیاد بشه دیگه نمیتونه مقاومت کنه و حتما سمت اون میره.👌
⭕️ بله واقعا آدم اگه به یه چیز بد خیلی علاقه داشته باشه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و آخرش میزنه خودش رو داغون میکنه.
توی این جور جاها زیاد بحثی نیست.
⭕️ مثل اینکه یه نفر داره با سرعت 140 کیلومتر در ساعت توی یه جاده حرکت میکنه و به یه پیچ تند میرسه!
واقعا اینو دیگه نمیشه نصیحتش کنی که آقا لطفا سرعتت رو کم کن!
اون دیگه داره میره تا تصادف کنه.😒
🔵 بحث ما جایی نیست که آدم نمیتونه مقابل گناه مقاومت کنه. بلکه اونجایی هست که "زورش میرسه گناه نکنه".
✅ در واقع علاقه های بد ما همیشه انقدر شدید نیست که ما رو ضعیف و تسلیم کنن👌
👈 ضمن اینکه علاقه های خوبِ ضعیف رو هم انقدر نباید دست کم بگیریمشون! باید ازشون استفاده کنیم.
✅ مثلا اگه میبینی توی قلبت به امام حسین و امام زمان و سایر اهل بیت علیهم السلام علاقه داری خب این خیلی خوبه. 😊👌اینو حواست باشه که داریش
🌺 اگه یه ذره علاقه به عبادت و خوبی ها داری این خوبه. این علاقه هاتون دست کم نگیر. با اینا میشه کلی کار کرد.
حالا یه نکته خیییلی مهم!👇👇
✅ انسان موجودی هست که میتونه علاقه های خودش رو #تغییر بده.
👈یعنی میتونه علاقه های بدی که توی قلبش داره رو #تضعیف کنه و علاقه های خوب کمی که داره رو زیادترش کنه. انقدر قوی شون کنه که آدم رو به عمل ها خوب وادار کنه.👌
👆✔️ اگه همین چند تا جمله رو از بچگی به همه یاد بدن ما دیگه مشکلی توی جهان نخواهیم داشت.
این رمز اصلی موفقیت انسان هاست.
🔹 آقا شما که صبح تا شب دنبال علاقه هات هستی، درسته؟🙂
✅ خب تو میتونی علاقه هات رو تغییر بدی تا دنبال هرعلاقه سطحی ای نری. بلکه دنبال بالاترین و بهترین علاقه ها بری.
درست شد؟
⭕️ وقتی که دین میگه دنبال علاقه های بد نرو، خیلی از آدم ها ناراحت میشن!
🔹 خب راستم میگه. علاقشه. #دوستش داره. "وقتی شما بهش بگی دنبال علاقت نرو بدش میاد" و ناراحت میشه!
💢 مثلا معلم مذهبی صاف میاد به دانش آموزش میگه : دین گفته موسیقی گوش نده! فلان کارای زشت رو انجام نده و...
خب معلومه که اون دانش آموز ناراحت میشه. میگه چرا دین میخواد بهم زور بگه و منو از علاقه هام جدا کنه؟😒😐
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#قسمت_بیستم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4223🔜
1_424288612.mp3
3.34M
#حامدجلیلی
" میبوسم غبار پاتو مولایی هادی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4224🔜
1_1102010703.mp3
9.94M
"دلتنگی سهم ماست؛
از خاطراتی که یک روز خاطره نبودند،
زندگی بودند ..!
•
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت268 سرم را به بازوی مادر تکیه دادم و ادامه دادم: – روزای اول نامزد
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت269
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش واحوالپرسی کند. من وسعیده یک جا دورتراز بقیه نشستیم.
ازنگاههای دیگران اذیت می شدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خواندن کردم.
امدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره امد و کنارم نشست. معلوم بود می خواهد حرفی بزند ولی دو دل بود. بالاخره قرآن را بوسیدم و بستم.
–چیزی می خوای بگی فاطمه؟
–راستش آره، ولی نمی دونم بگم یا نه، شایدالان زمان مناسبی نباشه.
سرم را پایین انداختم.
–بگوفاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش.
باکلی مِن ومِن گفت:
–راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون روبهش بدم. منم گفتم بایدازخودت اجازه بگیرم.؟
اخم کردم.
–واسه چی؟
–میگه می خواد بامامانت بعدها حرف بزنه.
سوالی نگاهش کردم.
–آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار...
حرفش را تمام نکرد و غمگین نگاهم کرد.
–فاطمه لطفا درست حرفت روبزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟
–هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم.
–بگو دیگه نگران شدم.
–قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه.
–سعی میکنم.
–زن دایی روشنک گفته، انگار تودیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با...
دوباره حرفش را نصفه گذاشت و این باربا استرس نگاهم کرد...حدس زدن بقیه ی حرفش زیاد سخت نبود.
"چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی باهم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی بامن درارتباطه.
–فاطمه جان ما باهم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه.
فاطمه آهی کشید.
–راحیل یه چیزی یواشکی می خوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی.
–باشه، بگو.
–راستش زن، دایی رسول تو رو واسه بابک درنظرگرفته...خیلی زیاد هم دلش می خواد توعروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمی کنه هم آرش پسرداییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رومیزارن روی سرشون، قَدرِت رومی دونن. توام که نمی تونی بامژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رونداشت چه برسه حالاکه دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شمارهات روبهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی می خواد خیالش راحت باشه.
سرم پایین بود و به حرفهایش گوش می کردم، بغض راه گلویم را بسته بود. حالا متوجه ی دلیل بی محلی مادر آرش شدم، فکرکردم چون عزادار است، حوصله ندارد. به چشم های فاطمه نگاه کردم، واضح نمیدیدمش هالهی اشکی که بی اجازه خودش را به چشم هایم رسانده بود را با پلک زدن دور کردم.
–پس یعنی مامان آرش من رودیگه عروس خودش نمی دونه؟ من که هنوزحرفی نزدم.
فاطمه با بغض نگاهم کرد، همین که نگاهش باچشم هایم تلاقی شدند انگار اشکهایش را پشت پلکهایش نگه داشته بود و با دیدن چشم های ابری من بهشان فرمان باریدن داد.
–راحیل ببخش من رو، نباید می گفتم. باور کن دلم میسوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخودم. آخه چرا اذیتت میکنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو میفهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی.
–چی میگی فاطمه، من اصلا نمیفهمم. فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش در مورد من تو این مدت حرفی نزده؟
– مگه میشه نگفته باشه، این طرفندهای مادر شوهرته دیگه، فکر نمیکردم زن دایی اینقد خود خواه باشه.
–بهتر بگی نوه خواه.
فاطمه سرش را پایین انداخت و فین فین کرد.
–پس یعنی این نگاهها و پچ پچ ها یعنی این که شایعهی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟
فاطمه شانهایی بالا انداخت.
–حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل.
بلندشدم و از فاطمه خداحافظی کردم.
–کجا راحیل به این زودی؟
بابغض گفتم:
–از اینجا میرم تابتونم نفس بکشم.
بدون این که ازکس دیگری خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم.
–راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه.
با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از آنجا دور شدیم.
–سعیده.
–جانم راحیل.
–وقت داری؟
–معلومه که دارم.
–یادته دوسال پیش با بچه ها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپه ی بزرگ بود؟
–می خوای بری اونجا؟
–آره.
–اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه...پرسون پرسون میریم دیگه.
به سختی راه را ازاین و آن پرسیدیم و پیدایش کردیم. جادهاش سربالایی بودوکمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، آنقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم.
هیچ کس جزما آنجا نبود، بادخنکی میآمد، انقدر ارتفاع داشت که کل تهران زیرپایمان بود.
سکوت مطلق بود. تنها صدایی که میامد، صدای تکانهای پرچم بزرگ و بلندی بود که بالای مزار شهدا نصب شده بودو باد، داخلش می پیچید.
دورتا دور مزارها بدون حصاربود، سه مزارکه با چهار پله از زمین جداشده بودند.
کنار مزارشان نشستم و تمام بغضم را خالی کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت269 فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش واحوالپرسی کند. من وسعیده یک جا دو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت270
گریه هایم که تمام شد همانجا نشستم و به روبرویم زل زدم. باصدای اذان گوشیام دل از مزار شهدا کَندم و بلند شدم. سعیده نبود، چشم چرخاندم دیدم، خیلی دورتر نزدیک درهایی که درانتهای آن محوطه بود ایستاده وچشم به روبرو دوخته. نزدیکش رفتم وصدایش کردم، وقتی برگشت دیدم که چشم هایش پرآب است.
–سعیده اذانه.
–سرش را تکان داد و به طرف سرویس بهداشتی راه افتادیم.
نمازمان را در حسینهایی که در آنجا ساخته شده بود خواندیم، دوباره به محوطه آمدیم. از آن بالا برای چند دقیقه چشم به شهر که مثل هیولایی آدم ها را درکام خودش کشیده بود دوختیم. سوارماشین شدیم.
–کجا بریم راحیل؟
–خونه دیگه.
–میگم بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم بعد بریم خونه. مهمون من.
نگاهش کردم.
–به نظرت ازگلوم پایین میره؟
–باید بره راحیل. غصه نخور، اگه آرش تو رو بخواد مادرش ومژگان رو با اون بچه ی بد قدم رومیزاره کنار رو میاد سراغت، اگرم این کارو نکردکه لیاقت تو رو نداشته، پس بی خیال. مشکل آرش اینه که همه رو یه جا میخواد که اگه این طور بود تو نباید قبول کنی...
– اون بچه که گناهی نداره، بد قدم چیه. شاید آرشم حق داره، خب مادرشه، بعد سرم را پایین انداختم و گفتم:
–اون به خواست من، قسم خورده که هیچ وقت دل مادرش رو نشکنه.
سعیده من فکرهام رو کردم، ببین اگه من کنار بکشم، کلا اتفاقهای خوبی برای اون خانواده میوفته، مادر آرش راغب نیست به این ازدواج، البته از اولشم همچین راضی نبود. به خاطر آرش حرفی نزد. دلش میخواد آرش با مژگان ازدواج کنه و خیالش از بابت نوه و عروسشون راحت باشه.
شاید اونم حق داشته باشه، کارش عاقلانس، مژگانم که می دونم از خداشه، امروز فقط به زبون نگفت ولی چشم هاش دادمیزدند برای گفتن این حرفها.
سعیده بابغض نگاهم کرد.
– ولی این بیانصافیه، پس تو چی؟
–خدای منم بزرگه... اشکهایم خودشان را ازچشم هایم به بیرون پرت کردند و مجال ندادند حرف دیگری بزنم.
–راحیل، من بابت اون روز معذرت میخوام. درسته بهت گفتم آرش رو ولش کن. ولی حالا که عذاب تو رو میبینم دلم نمیاد بهت ...
حرفش را بریدم و گفتم:
–سعیده بس کن. باید کاری انجام بشه که به نفع همه باشه. دل رو ول کن.
سعیده جلوی یک فلافلی نگه داشت.
–میرم می گیرم، میام.
باصدای زنگ گوشیام از کیفم بیرون آوردمش، آرش بود.
–الو.
–راحیل توکجارفتی؟ فاطمه میگفت نیومده گذاشتی رفتی. کمی سکوت کردم وبعد گفتم:
–بیشتر نتونستم بمونم. نگران پرسید:
–صدات چراگرفته؟ وقتی سکوتم را دید پرسید:
–کسی اونجا چیزی بهت گفته ناراحت شدی؟
بی تفاوت به حرفش پرسیدم:
–مراسم تموم شد؟
–آره. امدم دنبالت دیدم نیستی. الان کجایی؟
–با سعیده بیرونم.
–آدرس بده میام دنبالت.
–نه آرش، امروز نه، فردا قرارمی زاریم تاباهم حرف بزنیم.
–پس حداقل بگوچرا ناراحتی؟
–فردا میگم.
–تافردا که من هزار تا فکر و خیال می کنم.
–چیز مهمی نیست، نگران نباش.
نفس عمیقی کشید.
–فرداصبح زودمیام دم درخونتون دنبالت.
زودقطع کرد و دیگر نگذاشت حرفی بزنم.
سعیده امد و به زور ساندویچ را به خوردم داد و بعد به سمت خانه راه افتادیم.
همین که به خانه رسیدیم سعیده به مادر گفت:
–خاله کاش نمیرفتیم. مامانم گفت نریدها، درست میگفت. بعد همه چیز را برای مادر تعریف کرد.
مادر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
–اگر خواستم برید، برای این که خواستم راحیل خودش با گوشهاش بشنوه و با چشمهاش ببینه، دهن مردم رو که نمیشه بست. باید خودش میدید که مادر آرش دیگه راضی به این ازدواج نیست. حتی اگه به زبون هم نگه.
–ولی خاله، اگه راحیل واقعا بخواد مادر شوهرش کاری نمیتونه بکنه. راحیل خیلی راحت میتونه با آرش...
جدی گفتم:
–ولی من نمیخوام. بعد همانطور که از کنار سعیده بلند میشدم گفتم:
–پا روی دلم میزارم، ولی نمیخوام یه خانواده رو به هم بریزم. فردا پس فردا مادرش بیفته سکته کنه با اون قلبش بگن، تو از بس حرصش دادی اینطوری شد.
سعیده حرصی گفت:
–ولی اونا دارن بهت ظلم میکنن. تو نباید کوتا بیای.
شانهایی بالا انداختم و به طرف اتاق راه افتادم:
–دیگه خودشون میدونن و خداشون. نکنه انتظار داری با یه پیر زن مردنی مبارزه کنم؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...