فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حیدر امیرالمؤمنین است
"صابرخراسانی"
#عید_غدیر
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4239🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 21 🔵 گفتیم که انسان باید تلاش کنه تا علاقه های خودش رو تغییر بده. خیلی از عل
💢 درد میدونید چیه؟
👈 درد اینه که شما اگه هیچی به این بچه یاد ندی ولی فقط "تغییر علاقه ها" رو یاد بدی براش کافیه. بقیش رو خودش میره دنبالش و حتما موفق خواهد شد👌💥
⛔️ ولی اگه شما به این بچه همه چیز یاد بدی ولی تغییر علاقه ها رو یاد ندی، اون چیزایی هم که بهش یاد دادی دیگه به درد نمیخوره...
😒
و این اتفاقیه که الان توی کشور ما در آموزش و پرورش داره میفته 40 ساله! و البته صدها ساله...
بماند!
🔹 خب حالا میخوایم وارد بحث جذاب و شیرین تغییر علاقه ها بشیم.
- حاج آقا زود باش بگو چطور میتونیم علاقه هامون رو مدیریت کنیم!😁
🔶 باشه عزیزم صبر داشته باش! با عجله به هیچ جایی نمیرسی!
ببینید برای تغییر علاقه ها راه های زیادی هست ولی ما به دو تا از اصلی ترین هاش اشاره میکنیم.
✅ یکی مربوط به عمل و رفتار هست که فعلا بهش نمیپردازیم. شاید چند ماه دیگه بشه
✅ یکی هم #کنترل_ذهن هست.
- حاج اقا یعنی واقعا با کنترل ذهن میتونیم علاقه هامون رو مدیریت کنیم؟🤔
✅ بله دیگه! ذهنت رو کنترل کن، بعدش میتونی علاقه هات رو مدیریت کنی.
آخه میدونی، آدم به هر موضوعی که #فکر کنه در واقع داره اون رو برای خودش #تقویت میکنه.
🔦 چراغ انداخته روش و داره بزرگش میکنه.
🌱 مثل اینکه نور خورشید بیفته روی یه گیاه و اون گیاه شروع به عملیات فتوسنتز کنه و بزرگ بشه.🌱☀️
"ضمن اینکه آدم به هر چیزی که نگاه نکنه ضعیف میشه".
✔️ خلاصه کلام اینکه👇
به هر علاقه #بدی فکر نکن، آروم آروم ضعیف میشه. خیالت راااااحت...
به هر علاقه #خوبی فکر کن! قوی میشه... مطمئن باش....
👆 درس امروز مهم ترین حرفای زندگیتون بود
نمیدونم حواستون بود یا نه.👌
ولی حتما جملات مهمش رو بنویسید و مدام مرور کنید.
🛍 این حرفا توی هیچ کلاسی، توی هیچ دانشگاهی توی هیچ حوزه علمیه ای گفته نمیشه، در حالی که مهم ترین حرفای زندگی انسان هاست...
✅ از این لحظاتی که برای اولین بار براتون شکل گرفته نهایت استفاده رو ببرید...
با احترام
روزتون بخیر...🌹
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#قسمت_بیست_ویکم
#قسمت_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4240🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت276 دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان رفت
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت277
*راحیل*
با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به طبقهی خودمان که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم. از پنجره ی پاگرد بیرون را نگاه کردم، هنوز نرفته بود. با آن حال خرابی که داشت، شایدنمی توانست رانندگی کند. حتما مانده بود کمی حالش بهتر شود بعد برود.
زنگ واحد را زدم و مادر در را باز کرد.
نگاه مادر غم داشت، همین که وارد خانه شدم بغلم کرد و من بغضم را در آغوشش رهاکردم، مادر با حرفهایش سعی داشت آرامم کند. ولی این دلم بد جور آتش گرفته بود و با هیچ حرفی اطفای حریق نمیشد.
روی تختم نشستم. چشمم به جا کلیدی هدیهی آرش افتاد. با عصبانیت از روی قفل بیرون کشیدمش و روی تخت پرتش کردم. کمکم تابلو و گردن بند قلبی و هر چیزی که آرش برایم خریده بود را یکی یکی جمع آوری کردم و با خشم روی تخت انداختم. مادر با یک لیوان شربت گلاب و زعفران وارد اتاق شد و نگاهش روی وسایل ثابت ماند. بعد به چشمهایم زل زد.
–راحیل جان این رو بخور بعد برو یه دوش بگیر. کنارم ایستاد.
–هنوز اتفاقی نیوفتاده. میتونی به آرش بگی از حرفت پشیمون شدی.
لیوان را گرفتم و سر کشیدم. بعد روی تخت نشستم.
–خستهام مامان، از این پچ پچها، از این نگاهها، از این اضافی بودن. اون روز که رفتم مراسم کیارش این اضافه بودن خیلی اذیتم کرد.
–خب اولش شاید سخت باشه، ولی آرش...
–آرش کاری نمیکنه مامان. نمیدونی امروز با چه عشق و علاقهایی از بچهی برادرش حرف میزد. اون میخواد همه رو با هم داشته باشه. یعنی اصلا نمیشه که از خانوادش بگذره. اصلا اگر ما با هم ازدواجم کنیم. مژگان نمیزاره زندگی کنیم مامان. همین الان که هیچ خبری نیست با نگاههاش اذیتم میکنه. اینجوری زندگی آرش میشه جهنم. همون موقع که شوهر داشت اذیت میکرد چه برسه که محرم هم بشن. تو اونو نمیشناسی مامان برای رسیدن به خواستش هر کاری میکنهـ یعنی خانوادگی اینجورین. اون حتی بچشم براش مهم نیست.
–خب اگه تو واقعا ایمان به درستی کارت داری، نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی.
–من به خاطر خود آرش این کار رو میکنم. به خاطر همون بچهی برادرش و مادرش.
از حمام بیرون آمدم وسایل که روی تخت ریخته بودم نبودند. سرجایشان هم نبودند حتما مادر جمعشان کرده بود. شروع به خشک کردن موهایم کردم. احساس کردم بلندترازقبل شدهاند و به من دهن کجی میکنند. چقدرآرش موهایم را دوست داشت. شاید آرش درست میگفت بعضی چیزها را نمیشود ازجلوی چشم دور کرد. ولی من این کار را میکنم. قیچی را آوردم. یاد روزهایی افتادم که آرش باعلاقه وشوق خاصی موهایم را میبافت. این اواخر چقدرخوب یادگرفته بود و چقدرقشنگ می بافت. چشمهایم را بستم و قیچی اول را زدم.
آن روزها خودم هم موهایم را بیشتر دوست داشتم و بهتر بهشان می رسیدم.
وقتی آرش نیست، تحمل کردن این موها آینهی دق است. این موها بهانهی دستهای آرش را میگیرند. قیچی دوم را عمیق تر زدم و دستهی بزرگی از موهایم همراه اشکم روی زمین افتاد. چند بار این کار را تکرار کردم.
با صدای هینی به سمت در برگشتم.
–چیکار کردی؟
نگاه مادر روی قیچی دستم مانده بود. بعد نگاهش را بین چشمهایم و قیچی چرخاند. شاید دیدن اشکهایم باعث شد آرامتر شود.
قیچی را زمین گذاشتم و نگاهی به آینه انداختم. موهایم تا روی شانه هایم شده بود. خیلی نامنظم و بد شکل کوتاه کرده بودم. به قیافهی مبهوت مادر نگاهی انداختم. با صدای گرفتهام گفتم:
–خیلی بد کوتاه کردم، نه؟
مادر بغضش را فرو داد و گفت:
–چرا این کار رو میکنی؟
کنار موهای ریخته شده روی زمین نشستم و دستهایی از موها را برداشتم و گفتم:
–بد عادت شده بودن. موهای جدید که دربیاد دیگه اون عادتهای قبل رو ندارن. مگه همیشه نمیگفتین اگه عادت بدی داریم باید از اول رشد کنیم.
مادر کنارم نشست و سرم را برای لحظهایی به سینهاش فشرد و بعد بوسید.
–عیبی نداره دوباره بلند میشن. ولی خیلی نامرتبن. باید بریم آرایشگاه. دوباره خودم سرم را به سینهاش فشردم و هق زدم.
مادر شروع کرد به حرف زدن، حرفهایی زد که فکرم را مشغول تر کرد.
–مامان باید کمکم کنی تا آرش رو فراموش کنم.
سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد اصرار کرد برای آرایشگاه رفتن آماده شوم.
–خودم میرم مامان جان شما نیاید.
همین که از در بیرون رفتم. ماشین آرش را دیدم.
هنوز همانجا بود. چرا نرفته بود؟
نزدیک ماشین شدم وداخلش را برانداز کردم. شیشه ها پایین بودند.
آرش صندلیاش را خوابانده بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. گوشیاش را هم روی سینهاش گذاشته بود وآهنگ ملایم وغمگینی گوش میکرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت277 *راحیل* با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم،
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت278
چشم هایش را بسته بود و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته بود.
نتوانستم بی تفاوت ردبشوم و بروم.
در را باز کردم ونشستم. صدای خواننده در گلویم بغض آورد.
بلند شد نشست. چشمهایش قرمز بودند. با صدایی که غم از آن میبارید گفت:
–تو اینجا چیکار میکنی؟
–خودت چرا هنوز اینجایی؟ چرا نرفتی خونه؟ سکوت کرد.
صدای موسیقی را قطع کرد.
–مگه قول ندادی ازایناگوش نکنی؟ اینا داغونت می کنه.
–یادم نمیاد قول داده باشم.
ملتمسانه نگاهش کردم.
–الان قول بده. به روبرو خیره شد و نفس عمیقی کشید.
–چرابایدقول بدم؟ به چه امیدی؟ به خاطر کی؟
بغض کردم.
–به خاطرخدا قول بده.
دیگر کنترل اشکم با خودم نبود.
نگاهم کرد و کمی دست پاچه شد.
–باشه قول میدم، توگریه نکن.
– آخه اینجا نشستی ماتم گرفتی که چی بشه؟
–به مامان زنگ زدم، بیمارستان بود. گفت برسه خونه تماس میگیره. منتظر تماسشم.
–این کارا بی فایدس آرش، خودت رو خسته نکن.
الانم برو خونه.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–میرم، فقط دیگه گریه نکن.
از ماشین پیاده شدم و به طرف آرایشگاه راه افتادم.
باصدای بوق ماشینش برگشتم. سرش را کج کرد تا صورتم را ببیند.
–کجا میری؟ بیا بالا میرسونمت.
–توبرو، خودم میرم، نزدیکه.
بارها وبارها بوق زدوبرای جلوگیری از آبروریزی سوارشدم و راه را نشانش دادم.
جلوی آرایشگاه نگه داشت وپرسید:
–اینجا چیکارداری؟
–کاردارم تو برو.
مشکوک نگاهم کرد. زودپیاده شدم و وارد آرایشگاه شدم.
به خواست خودم آرایشگر موهایم را خیلی کوتاه کرد.
باهرقیچی که میزد یکی یکی خاطراتمان از جلوی چشمهایم رد میشد.
وقتی بلندشدم وخودم را در آینه دیدم، تعجب کردم از این همه تغییر.
با صدای گوشیام چشم از آینه برداشتم. شمارهی فاطمه بود.
–الو، سلام فاطمه جان. بعد از احوالپرسی فاطمه گفت:
–راحیل ما فردا میریم شهرمون. فقط خواستم قبلش یه چیزی بهت بگم.
–چی؟
–راحیل بیا و حرف من رو گوش کن، من دلم میسوزه که میگم. تو اگه با آرش ازدواج کنی این خواهر و برادر نمیزارن زندگی کنی.
–کیا رو میگی فاطمه؟
–همین فریدون و مژگان.
با شنیدن نام فریدون ترسیدم.
–مگه چی شده؟
–امروز من و مامان رفتیم بیمارستان بچهی مژگان رو ببینیم. فریدون هم اونجا بود و مدام با مژگان پچ پچ میکرد. یه تیکه از حرفهاشون رو اتفاقی شنیدم که فریدون به مژگان میگفت، اگه قبول نکردن با گرفتن بچه بترسونشون.
–منظورش چی بوده؟
–منظورش این بود که اگر شما از هم جدا نشدید مژگان بگه من با راحیل هوو نمیشم. میبینی چه رویی داره این فریدون؟ داشت از این جور چیزا به مژگان یاد میداد.
–هوو؟
–آره دیگه، فکر کردی محرم میشن بعدشم، نخود نخود هر که رود خانهی خود؟ بعد مژگان ازش پرسید حالا تو چرا اینقدر با راحیل لجی؟ گفت چون تا حالا هیچ دختری جرات نداشته مثل راحیل من رو تحقیر کنه، گفت باید ازش انتقام بگیرم. راحیل مگه چیکارش کردی؟
–هیچی بابا ولش کن.
–گفتم این چیزها رو بهت بگم بدونی اینا چه نقشهایی چیدن.
–امروز به آرش گفتم، تمومش کنه. ولی حالا که اینجوری گفتی دارم فکر میکنم واسه کم کردن روی این دوتا هم که شده باید بیشتر فکرکنم. مسخرس که فریدون من رو هووی خواهرش میدونه.
–آره، میبینی چقدر پروئه. اصلا من نمیدونم اون چه دشمنی با تو داره. البته به نظر ولش کن این خانواده لیاقت تو رو ندارن. خلایق هر چه لایق. آخه اینجوری اون فریدون فکر میکنه نقشهی اون باعث این جدایی شده.
–بزار فکر کنه، مگه مهمه؟
بعد از چند دقیقه صحبت با فاطمه تماس را قطع کردم. امروز از مزاحمتهای تلفنی فریدون متوجه شدم دوباره نقشهایی دارد. موقعی که با آرش بیرون بودم مدام زنگ میزد و تهدید میکرد. میگفت کسی رو که کتکش زده بالاخره پیدا میکنه و تلافی میکنه و از این جور حرفها... انگار بد جور تحقیر شده بود.
همین که پایم را از آرایشگاه بیرون گذاشتم ماشین آرش را دیدم که با چراغ زدن می خواست من را متوجه خودش کند.
نزدیک رفتم و گفتم:
–تو چرا هنوز اینجایی؟
–بیابشین، میبرمت خونه.
صدایش آنقدر تغییر کرده بود که یک لحظه برایم غریبه شد. ترسیدم مخالفت کنم.
نشستم و او راه افتاد.
–خوبه تو این موقعیت میای اینجا ها!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–مامان اصرار کرد. آخه موهام رو خیلی بد کوتاه کردم گفت بیام مرتبشون کنم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–چرا این کار رو کردی؟
وقتی سکوت مرا دید سرش را روی فرمان گذاشت و گفت:
–تو چرا اینقدر سنگ دل شدی راحیل؟
من دوباره به مامان زنگ زدم تا...
حرفش را بریدم.
–شاید یک ماه انتظار و بی تفاوتی تو و خانوادت باعثش شده.
–راحیل باور کن شرایطم سخت بود.
–کمکم سخت تر هم میشه، من چون این رو درک میکنم میگم، اینجوری برای هر دومون بهتره. همین طور برای مامان دیگه راحت میتونه نوهاش رو بزرگ کنه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣یا صاحب الزمان (عج) امروز وارث غدیر و امیر قلبها شما هستید.
#اللّهم_عجِّل_لولیّک_الفرج
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4241🔜
.
#صرفاجهتاطلاع🌱
از عید غدیرِ پارسال تا امسال
چقدر سعی کردی شیعه باشی؟! چقدر درمورد ولایت و امام علی مطالعه
داشتی؟!
چقدر دنبالِ شبهههات رفتی؟!
شیعه باید دایره مطالعاتش رو بالا ببره و
همه فن حریف باشه ...!
#ارهرفیق:) #عید_غدیر
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عکاسی ۱ ترفندهای باورنکردنی عکاسی‼️🤩📸 تا حالا با این ترفندها عکس گرفتید؟🤔 این ویدیو را برای دوست
📸آموزش گام به گام تکنیکهای عکاسی📸
1⃣ افقی یا عمودی↔️↕️
🍃افقی یا عمودی بودن سوژه موجب میشه که حالت عکس رو انتخاب کنیم.😊
↕️ حالت عمودی برای جایی ست که سوژه عمودی باشه؛ به شکلی که وقتی بخوای نگاهش👀 کنی، سرت رو به سمت بالا بلند کنی. مثل گنبد و گلدسته های مسجد، 🕌حرم ها یا ساختمان 🏢و برج ها🗼
↔️حالت افقی برا وقتیه که نگاهت👁 به سوژه به شکل افقیه یعنی سرت رو به سمت چپ و راست و به حالت افقی تاب میدی، مثل عکاسی از طبیعت، 🏞سطح شهر 🛣و انسان.🧕🧔
✅رعایت این نکته باعث راحتی چشم و همراهی بهتر چشم با عکس میشه👌
⏬⏬⏬⏬⏬
❗️حالت عمودی سوژه⟵گوشی رو عمودی میگیریم و عکس میندازیم.😊
❗️حالت افقی سوژه⟵گوشی رو افقی میگیریم و عکس میندازیم.😊
#آموزش
#عکاسی ۲
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4242🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت278 چشم هایش را بسته بود و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته بود. نتوا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت279
آرش با چشمهای به خون نشستهاش نگاهم کرد و گفت:
–راحیل اگه مامانم خودش از تو در خواست کنه بمونی چی؟ قبول میکنی؟
–اون این کار رو نمیکنه آرش. اون من رو نمیخواد.
–نه، اون فقط توی شرایط بدی گیر کرده. مثل من. اون موقع ها کیارش رو با اون سر سختی راضیش کردم مامان که آسونتره.
–کیارش فرق داشت، بیماری قلبی نداشت. الان استرس و ناراحتی واسه مامانت خطرناکه...
–اگه خودش بیاد از تو در خواست کنه چی؟
–من به خاطر مامانت میخوام بکشم کنار. اگه اون واقعا از ته دل راضی باشه که من حرفی ندارم. یادت نیست چطوری به پام افتاده بود؟
–خب اگه بیاد بگه پشیمون شده چی؟
– اگه مادرت واقعا راضی باشه، دیگه توام باهاش درگیر نمیشی، کلا اوضاع فرق میکنه.
–واقعا راحیل؟
صدای زنگ موبایلش اجازه نداد جوابش را بدهم.
همین که شمارهی روی گوشیاش را دید گفت: مامانه، بالاخره زنگ زد.
–بله مامان.
صدای مادرش را کم و بیش از آن طرف میشنیدم. انگار موضوعی که فاطمه به من گفته بود را میگفت.
آرش گفت:
–این فریدون دیگه خیلی پرو شده ها، اصلا به اون چه مربوطه. تصمیم با مژگانه نه اون.
شنیدم که مادر شوهرم گفت:
–مژگانم حرف اونو میزنه.
یعنی مژگان طرف برادرشه؟
مادر آرش گریه کرد و حرفی زد که نفهمیدم.
آرش پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت.
از چرخاندن دستش در هوا فهمیدم که با عصبانیت حرف میزند.
بعد از چند دقیقه پشت فرمان نشست و عصبانی گفت:
–باید زودتر خودم رو برسونم خونه.
با نگرانی پرسیدم:
– چی شده آرش؟
پایش را روی گاز گذاشت و گفت:
–فردا بچه از بیمارستان مرخصه، مژگان گفته بچه رو میبره خونهی مادرش. الانم داره وسایلش رو جمع میکنه بره.
–چرا؟
سکوت کرد و حرفی نزد.
زمزمه وار گفت:
–همش زیر سر این فریدونه، اون زیر گوش مژگان میخونه، نمیدونم چه نقشهایی داره.
الانم خونمونه، میرم ببینم حرف حسابش چیه.
اسم فریدون که میآمد زبانم بند میآمد. دیگر نتوانستم سوالی بپرسم. تا مرا رساند پیاده شدم.
صدای جیغ لاستیکهای ماشینش با صدای خداحافظیمان در هم آمیخت.
دلم شور میزد.
به نظرم آرش تلاش بیهوده میکند. هنوز آدمهای اطرافش را نشناخته.
وارد خانه که شدم، اسرا و سعیده که انگار تازه از راه رسیده بودند به طرفم آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی سرد و یخ وارد اتاق شدم، دیدم اتاق تمیز شده. روی تخت نشستم و روسریام را از سرم کشیدم. حولهام را که هنوز خیس بود برداشتم تا به حمام بروم. موهای دور گردنم اذیتم میکرد.
اسرا همین که خواست وارد اتاق شود با دیدنم هین بلندی کشید.
با ناراحتی گفت:
–آفت زده به موهات؟ چرا اینطوری شدی؟
سعیده از سالن اسرا را صدا زد و من به طرف حمام رفتم. دوش مختصری گرفتم و شروع به خشک کردن موهایم کردم.
آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند دقیقه شسته و خشک میشد.
سعیده با دیدن موهایم عکسالعمل خاصی نشان نداد. فقط گفت کمتر وقتت گرفته میشه برای مرتب کردنشون.
شام از گلویم پایین نرفت. نگران آرش بودم. با خودم فکر کردم احتمالا فاطمه آنجاست میتوانم از او خبری بگیرم.
گوشی را برداشتم و شمارهاش را گرفتم.
خیلی طول کشید تا جواب بدهد.
خیلی آرام سلام کرد و گفت:
–راحیل اگه بدونی چی شد؟
–چی شده فاطمه؟ یه کم بلند تر حرف بزن.
صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم. فاطمه گفت:
– نمیدونی چه قشقرقی به پا شد.
مثل این که آرش به مامانش زنگ زده گفته بیاد خونه شما و با مامانت و تو صحبت کنه و راضیتون کنه.
زن دایی هم همینو به مژگان گفت. از همون موقع پچ پچهای این خواهر و برادرم شروع شد.
امدیم خونه فریدون همون حرفهایی که به مژگان گفته بود رو به زن دایی گفت. زن دایی اولش خواست با زبون درستش کنه ولی این فریدون کوتا نیومد و به مژگان گفت، وسایلت رو جمع کن بریم.
خلاصه این کشمکش و حرف و سخنها اونقدر طول کشید که آرش خودش رو رسوند و با فریدون حرفشون شد و بعدشم کتک کاری.
خلاصه زن دایی حالش بد شد تا این که اینا همدیگه رو ول کردن.
–وای یعنی دوباره قلبش؟
–نمیدونم، از این قرص زیر زبونیا گذاشتن بهتر شد. الانم حالش خوبه.
–یعنی الان فریدون اونجاست؟
–نه فریدون و مژگان رفتن.
زن دایی هم نشسته داره گریه میکنه.
–آرش کجاست؟
–از اون موقع رفته تو اتاقش.
آن شب با تمام فکر و خیالهایم، گذشت.
همین طور دو شب بعد از آن. نه خبری از آرش شد و نه مادرش. باز طاقت نیاوردم پیامی برای فاطمه فرستادم تا دوباره خبر بگیرم. جواب داد به شهرشان برگشته، فقط میداند که هنوز مژگان برنگشته و بچه را هم به خانهی مادر خودش برده است.
صبح زود بعد از صبحانه، سوگند تماس گرفت و گفت کارشان زیاد شده اگر میتوانم یک سری به آنجا بزنم.
تا عصر در خانهی سوگند بودم. حسابی کمرم و گردنم درد گرفته بود. ولی سرم گرم بود. سعی میکردم به اتفاقهای اخیر فکر نکنم. گرچه غیر ممکن بود.
موقع برگشت مادر زنگ زد و گفت، قرار است مهمان بیاید زودتر خودم را به خانه برسانم.
✍#بهقلم
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت279 آرش با چشمهای به خون نشستهاش نگاهم کرد و گفت: –راحیل اگه مامانم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت280
همین که به خانه رسیدم مادر به طرف اتاق مشترک من و اسرا هدایتم کرد و گفت:
–برو زود لباسهات رو عوض کن بیا و میوههایی رو که شستم بچین تو جا میوهایی.
هر چه پرسیدم مهمان کیست گفت:
–غریبه نیست. وقتی امد میبینیش.
همین که وارد اتاق شدم فوری لباسهایم را عوض کردم. در حال شانه کردن موهایم بودم که صدای آیفن را شنیدم. بعد هم صدای مادر که از پشت آیفن گفت بفرمایید.
موهایم آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند ثانیه شانه میشدند. هنوز بهشان عادت نکرده بودم. یک گیرهی کوچک پارچهایی به شکل پاپیون داشتم که نزدیک گوشم روی موهایم سنجاقش کردم. صدای بلند گریه و حرفهای التماس آمیز آشنایی مرا به بیرون از اتاق کشاند. به سالن که رسیدم مادر آرش را دیدم که جلوی در ورودی خودش را روی پاهای مادرم انداخته و التماس میکند. مادر سعی داشت بلندش کند ولی مادر آرش بلند نمیشد و فقط التماس میکرد.
–حاج خانم تو خودت مادری میفهمی چی میگم. داغ جوون خیلی سخته، به خدا مجبور نبودم نمیومدم.
بالاخره مادر بلندش کرد و کمکش کرد تا به طرف مبلها برود.
هنوز لباس مشگی تنش بود. زیر چشمهایش به سیاهی میزد. رنگ پریده به نظر میرسید. از آن زنی که همیشه به خودش میرسید و مرتب بود اثری نبود. شکسته بود. با دیدن من حیران نگاهش روی موهایم ثابت ماند. اشکش دوباره چکید. بلند شد و جلو آمد، من مبهوت نگاهش میکردم. بغلم کرد و با صدای بلند گریه کرد.
–راحیل به توام التماس میکنم. رو سر من منت بزار. نزار نوهام آواره بشه.
میخواستم بگویم "مامان قرار بود شما بیایید و مرا راضی کنید برای وصال نه فراق. پس چه شد؟" مرا از خودش جدا کرد و اشکهایش را پاک کرد.
–مژگان برداشته اون بچه رو برده خونهی مادرش، نمیدونم چطوری شده که موقع شیر خوردن بچه خفه شده. دکتر گفته اگه چند دقیقه دیرتر به بیمارستان میرسوندنش میمرد. هر چی گفتم بچه رو بدید خودم عین چشمهام ازش نگهداری میکنم ولی قبول نمیکنن،
راحیل همهی این گره ها به دست تو باز میشه. به خاطر همون خدایی که میپرستی کمکم کن. بچم آرش داغون شده، نه خواب داره نه خوراک، جون اون بچه رو نجات بده راحیل. سارنا یادگار کیارشمه. اونا میکشنش، خوب بهش نمیرسن. زود دنیا امده، نارسه، باید تحت نظر باشه. خیلی باید ازش مراقبت بشه، مژگانم دست تنهاس. برادرش دیگه حتی نمیزاره برم اونجا بچه رو ببینم.
قبل از این که بیام اینجا رفته بودم اونجا، مژگان گریه میکرد. میگفت نمیخواد اونجا بمونه، گفت مادرش مدام این ور اون ورئه و کمکش نمیکنه، اونم چند روزه استراحت نکرده، دست تنها نمیتونه به بچه برسه. راحیل به خاطر اون بچه یتیم رحم کن. اون که به جز ما کسی رو نداره. مژگانم کسی رو نداره، نگاه به پدر و مادرش نکن، بهش اهمیتی نمیدن. فقط خواهرشه که گاهی دستش رو میگیره. اجازه بده اینارو زیر بال و پر خودمون بگیریم. به خدا تا عمر دارم دعات میکنم.
بعد دوباره هق زد.
مادر بلند شد. دست مادر آرش را گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد.
–بشین حاج خانم.
مادر آرش بازوی مادرم را گرفت:
–حاج خانم امیدم به توئه، تا حالا خانمی کردی از این به...
مادر حرفش را برید و با بغض گفت:
–امیدتون به خدا باشه. انشاالله درست میشه.
مثل ماتم زده ها به طرف مبل رفتم. چیزی که فکرش را میکردم دقیقا برعکس شده بود.
مادر آرش خوب نمیتوانست نفس بکشد.
مادرگفت:
–آروم باشید. توکلتون به خدا باشه. قرص زیر زبونیتون رو آوردین؟
مادر آرش به کیف اشاره کرد.
مادر برایش قرص را پیدا کرد و زیر زبانش گذاشت و شروع به دلداری دادنش کرد.
من فقط نگاهشان میکردم.
به مرور حال مهمان ناخواندهمان بهتر شد.
بلند شدم و بی حرف مثل مسخ شده ها به طرف اتاق رفتم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
صدای حرف زدنشان را میشنیدم، احساس کردم ساعتها طول کشید تا این که مادر زنگ زد ماشین آمد و مهمانمان رفت. ولی بعد که ساعت را نگاه کردم فقط نیم ساعت گذشته بود.
دوباره سر و صدای حرف زدن آمد. بعد از چند دقیقه خاله و مادر وارد اتاق شدند. بلند شدم و نشستم.
مژههای خاله خیس بودند. حتما مادر زنگ زده تا بیاید. کنارم نشست و گفت:
–راحیل جان میخوای چیکار کنی؟
نگاهی به مادر انداختم. ناراحت و نگران بود.
خاله قربان صدقهام رفت و بعد سعی کرد دلداریایم دهد، از همه چیز خبر داشت. مادر همه چیز را برایش گفته بود.
خاله موهایم را نوازش کرد.
–چقدر موهای کوتاه بهت میاد. به نظرم از قبل خوشگلتر شدی.
–دیگه هیچ وقت بلندشون نمیکنم.
خاله آهی کشید و گفت:
–آخه چقدر این خانواده سنگدل بودن ما نمیدونستیم. این مادر آرش رفتنی میدونی به مادرت چی گفته؟
استفهامی نگاهش کردم.
–گفته به راحیل بگید یه وقت به آرش نگه من امدم این حرفها رو زدم. راحیل اگه تصمیم به جدایی...
مادر حرف خاله را برید:
–راحیل باید تمومش کنه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰از ما نیست کسی که هر روز حساب خود را نکند....
🔂مولودی
#میلاد_امام_کاظم علیه السلام
#حدیث
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4243🔜