فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت324 آخر شب بعد از رفتن مهمانها سعیده و اسرا باز هم در مورد کادویی که ا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت327
یک هفتهایی از عقدمان گذشت. آماده شده بودم تا طبق معمول هر روز ساعت هفت کمیل بیاید و با هم به محل کارمان برویم.
ساعتم را نگاه کردم پنج دقیقه ایی تا هفت مانده بود. پیراهنی را که در این یک هفته برای کمیل دوخته بودم را داخل کیسه ی هدیهی دسته دار زیبایی گذاشتم. پیراهن پارهی کمیل را به سوگند داده بودم تا شبیه همان رنگ و طرح پارچهایی برایم بخرد. البته پارچهایی که سوگند خریده بود کمی رنگش فرق داشت. نتوانسته بود مثل آن گیر بیاورد. امروز می خواستم پیراهن را به کمیل بدهم و یک جورهایی هنرم را هم به رخش بکشم. نگران بودم که نکند فیت تنش نباشد، یا دوختم توی تنش ایرادی داشته باشه.
چنددقیقه ایی جلوی درایستادم. از دوردیدم که لبخندبه لب پشت فرمون نشسته و چشم از من برنمیدارد. جلوی پایم ترمز کرد.
همین که سوار ماشین شدم بعد از سلام واحوالپرسی، پرسید:
–ازکی جلوی درمنتظرید؟
–سه چهاردقیقه ایی میشه.
لبخندش محوشد.
–دیگه جلوی درنیایید، من همین که رسیدم بهتون زنگ میزنم و میگم که پایین بیایید.
–چرا؟
قیافه ی مهربانی به خودش گرفت.
–نیا خانم، چون بادیگاردت بهت میگه.
تعجب زده نگاهش کردم. انگار یک آن تصمیم گرفت صمیمیت بیشتری خرجم کند.
–شمادیگه زیادی نگرانید.
به طرفم چرخید و جزجزء صورتم را از نظر گذراند و بعد دستش را نزدیک صورتم آورد و چندتارمویی که ازکنار روسریام بیرون امده بودند را با انگشت داخل فرستاد.
–کار از محکم کاری عیب نمی کنه خانم خانما. چقدرم روسریت رو همیشه قشنگ می بندی. خیلی بهت میاد. حالا چرا مغنعهی اداره رو نمیپوشی؟
نگاهم ازچشمهایش به روی یقهاش لغزید، قلبم یک آن غافلگیرشد، گرمای انگشتهای دستش باصورت یخ زده ام حس خوبی به من داد. ازکارش خجالت زده شدم و آرام گفتم:
– گاهی می پوشم، ولی کلا مغنعه رو دوست ندارم. چهارسال دانشگاه درس خوندم، حتی یک روزم مغنعه نپوشیدم. سایهبان ماشین را پایین زدم تا روسری ام را مرتب کنم وباخودم زمزمه کردم.
–موی کوتاه این دردسرهارم داره دیگه، مدام میان بیرون.
همانطورکه ماشین را راه می انداخت گفت:
–اصلا بهت نمیادموهات کوتاه باشن.
آهی کشیدم و با حسرت گفتم:
–خیلی بلندبود، کوتاهش کردم.
–عه؟ چه کاری بود، آخه چرا؟
سرم را پایین انداختم.
–یه وقتهایی لازمه دیگه، واسه رشد بهتر.
مهربان تر از همیشه نگاهم کرد.
–من که تا حالا بدون روسری ندیدمت،
ولی کلا به نظرم موی کوتاه خیلی بهت بیاد.
امروز کمیل چرا اینطوری حرف میزد؟ درست میگفت تو این مدت هر دفعه همدیگر را دیدیم حجاب داشتم. البته نه با چادر ولی روسری سرم بود. طوری که صدای همه درآمده بود و خودم هم عذاب وجدان گرفته بودم.
شاید کمیل به این نتیجه رسیده که رفتار خودش باعث میشود که من با او راحت نباشم.
احتمالا امروز تصمیم دیگری برای رفتار با من گرفته بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت327 یک هفتهایی از عقدمان گذشت. آماده شده بودم تا طبق معمول هر روز ساع
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت328
نزدیک شرکت، بودیم که کمیل پرسید:
–موافقی امروز یه جعبه شیرینی بخریم و یه شوک به همه بدیم؟ دیگه باید همه نسبت ما رو بدونن.
–نمیدونم هر جور خودتون صلاح میدونید. احتمالا این حرفتون ربطی به فریدون نداره؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–بیربطم نیست. دیروز پیام داده بود برگشته ایران. فهمیده شکایتت رو پس نگرفتی. وقتی نسبتمون رو بهش گفتم باور نکرد. گفت اینجوری میگم که با تو کاری نداشته باشه.
فنی زاده گفت پیداش میکنه.
نگران نباش حالا دیگه اون از ما میترسه، چون اگه خودش رو نشون بده، به ضرر خودشه.
–شما هر روز به هم پیام میدید؟
–بیشتر اون این کار رو میکنه. گاهی واقعا با حرفهاش اعصابم رو به هم میریزه و باعث میشه منم جوابش رو بدم و بترسونمش.
از قنادی نزدیک شرکت یک جعبه شیرینی بزرگ خرید و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:
–تنها قنادیه که صبح خیلی زود مغازهاش رو باز میکنه. شیرینیهاشم حرف نداره.
هدیهاش را آماده کردم و به محض سوار شدنش کیسهی هدیه را مقابلش گرفتم.
–بفرمایید. این مال شماست. خودم دوختمش، امیدوارم خوشتون بیاد.
با لبخند گفت:
–برای منه؟
–بله، ناقابله.
هدیه را از دستم گرفت و گفت:
–همین که شما افتخار میدی و هر روز با من همراه میشی خودش بزرگترین هدیس. حالا مناسبت این هدیه چیه؟
جلوی خندهام را گرفتم و گفتم:
–به مناسبت پاره شدن پیرهنتون.
خندید.
–اگه بدونم با پاره شدن پیرهنم بهم توجه میکنی، هر روز یه بهانهایی جور میکنم و برات پیرهنم رو پاره میکنم.
هر دو خندیدیم. موقع باز کردن کادو مدام تعریف و تمجید میکرد.
–حداقل وقتی پوشیدید و اندازتون بود تعریف کنید. اینجوری بعدا باید همهی تعریفاتون رو پس بگیرید.
دستم را گرفت و روی چشمهایش گذاشت.
–هر چه از دوست رسد نیکوست. دستهایی که به خاطر من این لباس رو دوخته باید روی چشم نگهشون داشت. ممنونم عزیزم.
قلبم خودش را به قفسهی سینهام کوبید. صورتم داغ شد.
–شرمندم نکنید، قابل دار نیست.
هدیه را باز کرد و با تحسین گفت:
–بهبه خانم هنرمند. چقدر رنگ قشنگی داره. این عالیه خانم. بعد نگاه عاشقانهاش را به چشمهایم چسباند و گفت:
–می دونی این یعنی چی؟
بالبخند نگاهش کردم.
–نه.
–یعنی من خوشبخت ترین آدم روی زمینم.
لبخندم جمع شد، باورم نمیشد، کمیل چقدر راحت درمورد خوشبختی حرف میزد، چقدر خوشبختی را آسان گرفته بود.
یعنی من می توانستم خوشبختش کنم؟
–چقدر به همه چی زیبا نگاه میکنید... یه پیراهن دوختن کمترین کاری بود که میتونستم انجام بدم.
او هم لبخندش جمع شد و چهرهاش را غم گرفت. آهی کشید و گفت:
–کوچکترین کارت برام دنیا میارزه. چطوری برات بگم از روزهایی که بدون تو گذروندم.
شبهایی رو که با رفتنت برام یلدا شدند. من الان قدرثانیه ثانیهی لحظه هام رو با تومی دونم.
راحیل تومعجزه ی زندگی منی، ازهمون اول هم مثل یه معجزه وارد زندگیم شدی. محال بود خانوادهات با این طرز تفکر اجازه بدن تو بیای ومراقب ریحانه باشی، اونم یک سال و اندی.
نگاهش را در چشمانم چرخاند.
–واقعا مثل معنی اسمت حورالعینی برای من.
سرم را پایین انداختم.
–ولی معنی اسمم اینی که گفتیدنیست. –شما،هم، نامِ یکی از فرشته های خدایید.
حورالعین هم یعنی فرشته. بعدپیراهن را روی صندلی عقب گذاشت و دوباره تشکرکرد.
– رفتیم خونه می پوشم. مطمئنم خودش روفیت تنم میکنه، چون بادستهای تو دوخته شده. از تعبیرش خجالت کشیدم. راستی امروز با هم میریم خونه، هم ریحانه دلش برات تنگ شده، هم حاج خانم و حاج آقا ازم قول گرفتن که ببرمت.
.ماشین را داخل پارکینگ شرکت برد و گفت:
–فقط امروز رو من جلوتر میرم تو چند دقیقه بعد بیا. می ترسم همه پَس بیوفتن یهو ما رو با هم ببینن.
به طرف آسانسور راه افتاد.
گفتم:
–پس من یه تلفن میزنم و بعد میام بالا. عه؟ شیرینی رونبردید.
برگشت وگفت:
–مگه برام حواس میزاری.
جعبه شیرینی رابرداشت، پیراهن را هم گذاشت روی جعبه و گفت:
–نمی تونم صبرکنم تاخونه، میرم بالا می پوشمش.
از حرفش خوشحال شدم و گفتم:
پس صبرکنید وقتی من امدم بپوشید، میخوام ببینم چطوریه توی تنتون.
دستهایش را روی چشمش گذاشت و رفت.
بعداز رفتنش همانطورکه شمارهی شقایق را می گرفتم به این فکرکردم که کمیل چقدر امروز یکی دیگر شده بود. یاد حرف آن روز مژگان افتادم که گفت، گاهی آدمها مهربانیهای خاصشان را نگه می دارند برای آدمهای خاص زندگیشان.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها اصلروضهــاینه💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣 تمرین کن بهت حرف زدن ناراحت نشی!
💢یکی از وجوه راحت طلبی ،راحت طلبی روانیه.....
#تصویری
#استاد_پناهیان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4351🔜
#استوریویژهیمحرم🎞🏴
#محرم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4352🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
آه از دوری💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست دارم.......💔
♡
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4353🔜
هدایت شده از طبیبِ جان
♻️🔅امروز سالروز بزرگداشت ابن سینا رحمه الله علیه هست
این روز را به حکیمانی که طبیب جان و بدن مردم هستند، تبریک عرض میکنیم.
ابن سینا ثابت کرد که حکمت و طبابت جدایی ناپذیرند!
#ساینتیزم #اخلاق_پزشکی #کرونا
◣@Javaher_Alhayat ◢
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
1_1135259976.mp3
12.63M
#خانواده_آسمانی ۳
شما همین دختر یا پسر ،
همین همسر،
همین مادر یا پدر نیستیـــد ⛔️!
تا وقتی خود را در دایرهی این الفاظ معنا میکنید؛
هــرگز قادر به فتحِ قلّهای که مورد نظر خداوند، برای شخصِ شماست؛ نخواهید بود!
💥 پس من چه کسی هستم؟
و چه کسی نیستم؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_فاطمی_نیا
#حجهالاسلام_فرحزاد
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4354🔜
•🌻✋🏼°
.
_مدتۍغصہمۍخوردمـ 💔
_ڪہچرآڪفۺندارمـ👞
_اݦادَرخمِڪۅچہ، کسۍرآدیدمـ 👀
_ڪہپآنداشٺ!🚶🏻♂
+ڔفیق . .🙂
خیلێاَزچیزایۍڪہالاݩداري🌱
آرزوےآدماۍدیگس : )♥️
#تڪحرف🔐
#خدایاشڪرت🤲🏻☕️
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
✔️ اینجا اهمیت کار مادر خونه مشخص میشه. مادر خانواده باااااید یه نیمچه تخصصی توی طب اسلامی داشته ب
#کنترل_ذهن برای #تقرب 29
گفتیم که یکی از عوامل نداشتن تمرکز ذهنی، مزاج بهم ریخته هست.
خصوصا افرادی که سرد و خشک هستن بی اختیار فکر و خیال میکنن.
⭕️واقعا سخته که یه سودایی بتونه ذهنش رو کنترل کنه.
یا آدمای طبع سرد و تر معمولا آدم های بی خیالی هستن. خیلی میخوابن و معمولا تپل هستن
سایر خصوصیات طبع بلغمی رو تقدیم میکنیم.👇
🔵 هیکل : معمولا هیکلی درشت و قدی کوتاه دارند و استخوان بندی آنها نسبتا ریز است. تپل و چاق با چربی زیاد و استعداد بالای چاقی هستند، اگر چه ممکن است بعضی از آنها لاغر باشند. چاقی شکمی دارند و ممکن است کمی چاقی از ناحیه پهلو هم داشته باشند و بافت بدنی آنها بیشتر چربی است تا ماهیچه.
💢 یک فرد بلغمی را نمی توان خیلی لاغر کرد و اگر این فرد لاغر استخوانی شود، مریض می شود.
⭕️چربی بدن این افراد بر اثر خوردن مواد سرد و تر بیشتر می شود. قفسه سینه آنان غیر فراخ بوده ولی سینه درشت است. شانه ها حالت افتادگی دارند
📌 پوست : دارای پوست روشن و شفاف هستند. پوست چهره و بدن آنان سفید و رنگ پریده است و منافذ ریزی دارد. پوستشان سرد و مرطوب، نرم و شل است.
📌مو : موهای کم پشت، نرم، نازک، صاف و لخت به رنگ روشن و شفاف هستند که معمولا به رنگ بور، خرمایی یا قهوهای روشن است. سرعت رشد موها کم بوده، ریزش زیاد دارند و زود سفید می شود.
➰ دهان : تشنه نمی شوند. دهانشان خصوصا اول صبح ترش مزه یا بی مزه بوده، ترشح بزاق دهان زیاد است و ممکن است در خواب، آب دهانشان روی بالش بریزد.
زبان : زبان آنها بزرگ و مرطوب بوده و صورتی باردار و صورتی مایل به سفید است. 👅
بینی : معمولا بینی کوچکی دارند. ترشحات بینی آنان زیاد و رقیق می باشد.
🔵 قدرت بدنی : انرژی و قدرت بدنی پایینی دارند، تنبل و بی حال هستند و زود خسته می شوند.
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_بیست_ونهم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4355🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان عزیز
سه شنبه دیگر را با ذکر﷽
و سپس با نام شما
شروع می کنم
امروز،بی نظیرترین
روز زندگی ام خواهد بود
سلام بر تو
ای سرچشمه زندگانی
اللهم عجل لولیک الفرج 💚