eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
859 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_بیست_دوم مزد خون #بر_اساس_واقعیت ولی آخه شیخ مهدی بیراه حرف نمیزنه!!! تو حال خودم بودم
مزد خون نگاهم به شماره افتاد تعجب کردم!!! من که نیم ساعت بیشتر نیست با فاطمه صحبت کردم!!!!چرا دوباره زنگ زده؟! سریع گوشی رو وصل کردم... گفتم: الو... جانم... صدای یه خانم دیگه از پشت گوشی چنان غافلگیرم کرد که انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم!!! گفت: سلام من همسایه‌ی طبقه‌ی بالاتون هستم، نگران نشید ولی خانمتون کمی حالش بد شد بردنش بیمارستان، گفتم در جریانتون بذارم!!! با حالتی شبیه انسان‌های موج گرفته، تنها چیزی که پرسیدم کدوم بیمارستان، بود؟ شیخ منصور که متوجه شد یه قضیه‌ای پیش اومده تا اومدم خداحافظی کنم و برم، دستم رو گرفت و گفت: بیا خودم میرسونمت... وقت فکر کردن نداشتم... به سرعت راه افتادیم... دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و داشتم حرص می‌خوردم و به خودم هر چی بد و بیراه بود می‌گفتم که این‌قدر دست، دست کردم تا این‌جوری شد.... در همین حین شیخ منصور مدام دلداریم میداد... رسیدیم بیمارستان... بدون این‌که صبر کنم با عجله رفتم داخل... از پرستار بخش که وضعیت فاطمه رو پرسیدم گفتن: الحمدالله خوبه، خداروشکر به موقع رسید وگرنه معلوم نبود چی می‌شد و از این حرف‌ها... گفتم: کی خوب میشن و وضعیتشون مشخص میشه؟! لبخند تأمل برانگیزی زد و گفت: حالا حالاها پیش ما هستن دست کم، یه هفته ای باید باشن... بعد هم راهنماییم کرد که کارهای مربوط به پذیرش و این‌جور چیزها رو انجام بدم... تا راه افتادم سمت پذیرش شیخ منصور هم بهم رسید... گفت: چی شد؟ گفتم الحمدالله بخیر گذشت... سرش رو برد بالا و خداروشکر کرد... برای تکمیل پرونده همراهم شد و رسید به جایی که خانم داخل پذیرش گفت: باید پنجاه درصد هزینه رو اول بدید... مونده بودم چکار کنم مبلغ کمی نبود که!!! حالا از یه طرفم منصور همراهم بود نمی‌خواستم بگم ندارم... خودم رو مشغول نوشتن و تکمیل پرونده کردم اما چاره‌ای نبود... انگار باید به شیخ منصور رو می‌زدم... اومدم حرف بزنم که صدای پیامک گوشیم بلند شد... شیخ مهدی بود... نوشته بود: سلام مرتضی جان خداروشکر پول جور شد واریز کردم ان‌شاءالله که کارت راه بیفته... انگار کل دنیا رو یک جا بهم دادن... توی دلم گفتم: خدا هر چی میخوای از دنیا و آخرت بهت بده مهدی.... کارتم رو از داخل جیبم آوردم بیرون و دادم سمت مسئول حسابداری، که شیخ منصور دستم رو محکم گرفت و گفت: نه دیگه مرتضی قرارمون این نبود! گفتم: نه منصور جان دارم الحمدالله... دست درد نکنه تا همین جا هم زحمت دادم بهت... گفت: این چه حرفیه شیخ ما از همیم!!! جمله‌اش ذهنم‌ رو درگیر کرد: ما از همیم... یک دفعه فکرم جرقه‌ای زد و دیدم حالا که فاطمه یه هفته، ده روز باید بیمارستان باشه و من هم راه نمیدن که پیشش باشم، این بهترین فرصته برای جواب به خیلی از سوال‌هایی که در مورد شیخ منصور داشتم برسم..‌ لبخندی زدم و گفتم: معلومه که از همیم... بعد دستی به محاسنم کشیدم و گفتم: حالا مزاحمت میشیم اما توی یه فرصت مناسب! لبخند خاصی زد و گفت: خلاصه همه جوره روی ما حساب کن مرتضی، من این‌جوری بیخیالت نمیشم... بدون این‌که چیزی بگم لبخندی زدم.... حالا که خیالم از بابت فاطمه و بچمون و هزینه‌های بیمارستان راحت شده بود، تازه یادم افتاد و گفتم: وای منصور جلسه‌ات .... ادامه دارد.... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2637🔜