eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
843 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
3.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 من یک تنهامسیری هستم لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_18 ═══••••••○○✿ 🔚2671🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_هفتم مزد خون #بر_اساس_واقعیت از یه طرف حرف‌های مهدی فکرم رو درگیر کرده بود، از یه طرف ذو
مزد_خون دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور.... کار سختی هم نیست به شرط این‌که چشمهامون رو نبندیم شیخ! رفتار سید هادی به نظرم یه جوری بود!!! ولی آقا منصور خیلی شوخ طبعانه گفت: نه دیگه! دیدن امثال شیخ مهدی علاوه بر چشم، توفیق هم میخواد! سید هادی ادامه داد: پس بپا نماز شبت قضا نشه دچار سلب توفیق نشی برادر! احساس کردم داره بهش طعنه میزنه! نمیدونم شاید به قول مهدی من زود قضاوت می‌کنم و باید در همین ابتدای ورودم به حوزه روی خودم با افکارم حسابی کار کنم! ولی جالب بود که مهدی هم با یه نیمچه لبخند تنها به همین جمله اکتفا کرد و گفت: مشغول فعالیت اما نه به شدت و پشتکار شما! با این حرف مهدی، حاج آقا منصور در حالی که کم کم قدم هاش از ما فاصله می‌گرفت گفت: خلاصه حاجی ما ارادتمندیم و از ما دور شد.... سید هادی که حالا فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا کرده بود نگاهی به مهدی کرد و گفت: خوب آقا مهدی چکار داری؟ کمکی از دستم بر میاد؟ مهدی لبخندی زد و با اشاره به من گفت: حقیقتا اومدم دست آقا مرتضی را بند کنم... سید هادی دستش رو زد به شونم و گفت: به به بسلامتی! چشممون منور به جمال رفقای شما شده چه سعادتی! بعد هم همراهمون شد تا اتمام کارهای ثبت نام... هر کسی مهدی رو میدید کلی تحویلمون می‌گرفتن و حسابی حال و احوال گرم... شیخ مهدی هیچ وقت درست نمی‌گفت چکاره است!؟ ولی من از رفتار افراد باهاش کاملا احساس میکردم شخص مهمیه! توی دلم کلی خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم که با حاج آقا مهدی اومدم ثبت نام... تا لحظه‌ی آخر که می‌خواستیم بیایم بیرون که تاریخ مصاحبه رو گفتن، یک‌دفعه دلهره و استرس گرفتم نکنه توی مصاحبه خراب کنم! این‌قدر نگرانیم مشهود بود که سید هادی با لبخند گفت: نترس اخوی بخدا کاری بهت ندارن! چند تا سوال تخصصی می پرسن دیگه حله! بعد هم رفتن توی فاز خاطرات زمان ثبت نام خودشون و مصاحبه هاشون! من که از حرف‌هاشون چیزی سر در نیاوردم ولی دو تایی حسابی خندیدن! این حالتشون باعث شد منم کمی از نگرانیم کاسته بشه! به پیشنهاد سید هادی قرار شد بریم داخل حجره‌ها سری بزنیم تا من هم بیشتر با فضا آشنا بشم... داخل حجره‌ی سید هادی که شدیم چند تا دمپایی جلوی در ورودی بود... سید کلی یا الله یا الله گفت و بعد رفتیم داخل... برام جالب بود کاملاً مشخص بود داخل حجره همه آقا هستن پس برای چی این همه سید هادی یا الله یاالله می گفت! متعجب از رفتارهای سید هادی ، هنوز چند قدم بیشتر داخل حجره برنداشته بودیم که چشمتون روز بد نبینه با صحنه‌ای رو به رو شدیم که خارج از انتظار من بود! کمتر از چند ثانیه جلوی چشمهام تاریک شد و مثل گلوله و فشنگ از هر طرف مشت و لگد بود که نثارمون میشد! نه میدونستم قضیه چیه! نه می‌تونستم از خودم دفاع کنم! از سرعت و شدت ضرباتی که می‌خوردیم معلوم بود چهار و پنج نفری هستن که ریختن سرمون! اما واقعاً برای چی!؟ ما که کاری نکرده بودیم؟! ادامه دارد.... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2597🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هفتم امید که با خودش فکر کرده بود سعید به ما شماره داده ب
... گفتم: آخه لیلا ما تا کجا میخوایم پیش بریم؟ همینطور که نمی شه هر کاری کرد! هر چیزی گفت! لیلا گفت : اینطوری تو با این شدت می خوای حال امید را بگیری فکر کنم تا سر سفره عقد با آقا سعید بریم جلو! بعد هم بلند بلند زد زیر خنده... که البته با اخم شدید من روبه رو شد! بعد ادامه داد: راستی نازی دقت کردی هر دفعه میریم پیش سعید باید خودمون رو معرفی کنیم! اصلا سرش را بالا نمیگیره اینقدر از این مدل پسرا لجم میگیره! گفتم : آره اتفاقا دقت کردم ولی به نظر من اینطوری خیلی بهتره! حداقل من راحتر می تونم صحبت کنم برعکس امید که هر وقت باهاش صحبت میکردم تا انتهای شبکیه چشمم رو بررسی می کرد! بیچاره من چقدر راحت بازی خوردم... لیلا نگذاشت ادامه بدم گفت: دیدی نازی خانم معلوم آقا سعید چشمت رو گرفته برم باهاش صحبت کنم! عصبانی شدم و گفتم: بس کن لیلا این مسخره بازی ها رو! همیشه همه چیز را به شوخی میگیری! این نازنین دیگه اون نازنین قبلی نیست چه امید چه سعید همشون سر و ته یه کرباسن! کیفم را برداشتم و از رو نیمکت بلند شدم .... لیلا هم بلند شد و گفت: باشه بابا چقدر زود بهت بر میخوره شوخی کردم با جنبه! حالا کجا داری میری با این سرعت؟ صورتم رو بر گردوندم سمت لیلا و گفتم: دارم میرم دسته گل تو رو آب بدم! لیلا گفت : نازی راست میری، چپ میری یه چیزی به من میگیا ناراحت میشم میذارمت میرما! نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم: کتابخونه! برم کتاب بخونم برای تحقیق علمی درباره محدودیت های حجاب ! آخه لیلا، لیلا من از دست تو چکار کنم اینم موضوع بود گفتی... یکدفعه بلند زد زیر خنده و گفت : دیونه ایی بخدا ... نکنه میخوای بری ببینی سعید چه کتابهایی گفته! حالا من یه چیزیم بگم بهم اخم می کنی که! بیچاره امید! دستم رو بردم بالا که دستهایش رو آورد سپر صورتش کرد و گفت: غلط کردم! شکر خوردم! دیگه حرف نمیزنم! در همین حین یکدفعه اکرم مثل اجل معلق از پشت سرمون ظاهر شد... گفت: خانما تنهایی کجا؟ لیلا با یه حالت خاص گفت:عزیزم کتابخانه! اکرم شروع کرد به تند تند حرف زدن وای بچه های درس خون! نکنه اگه نمرهاتون الف بشه شوهرمیدن ها!!راستی نازی جون زحمتت جزوه ی دیروز استاد سلیمی رو میدی من کپی بزنم خیلی از کلاس رو نتونستم بیام! همینجور که حرف میزد گفت : بچه ها بریم هم من از جزوه کپی بگیرم هم یه قهوه بزنیم کتابخونه دیر نمیشه! لیلا هم همراه اکرم شد و برای من مقاومت دیگه فایده ایی نداشت... اکرم یک ریز داشت حرف میزد رسید به اینجا که خوب حالا از کتابخونه چه کتابی می خواستین؟ لیلا با شیطنت خاصی گفت: در مورد محدودیت های حجااااااب! اکرم متعجب یه نگاهی به لیلا کرد و بعد رو کرد به من گفت: چی میگه این دختر! گفتم: اکرم جون چی بگم لیلا خانم یه تحقیق مسخره انداخته رو دست ما! کاش لا اقل توی آینه یه نگاهی به قیافه خودش می انداخت! بعد موضوع رو انتخاب میکرد! لیلا گفت : نازنین جون خوبه بخاطر شما افتادیم تو این دردسر! اکرم که از حرفهای ما سر در نمی آورد گفت: ولش کنین بچه ها! بی خیال حالا یه چیزی می نویسین میدین به استاد یه نمره ایی می گیرین تموم میشه خیلی خودتون اذیت نکنین ... تا اکرم رفت جزوه ها را پرینت گرفت خیلی طول کشید، نشستیم پشت میز هنوز جرعه ی اول قهومون رو نخورده بودیم که یکدفعه اکرم گفت: وای بچه ها ساعت چند؟ گفتم: شما همتون یه چیزیتون میشه آخه ساعت پرسیدنم این شکلیه!!! ساعت یه ربع به سه است عزیزم چرا؟ محکم تر کوبید به پشت دستش گفت: بچه ها بخدا شرمنده من یادم نبود فردا پنج شنبه است! لیلا گفت: اکرم خوبی تو؟ خوب پنج شنبه باشه چی میشه مگه؟! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2717🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#خاطرات_اولین_اربعین #قسمت_هفتم گاهی باید در سکوت محض محو عشق شد و ذره ذره طعمش را با حس چشید درست
خیلی دلم می خواست پیاده بریم ... ولی... ولی... ولی انگار اینجا هم از اونجاهایی بود که بین دو راهیه وظیفه و دلم باید درست انتخاب می کردم! با وجود پای عارفه که سوخته بود و همراه شدن اون پیرمرد و پیرزن باید با ماشین راهی کربلا می شدیم... یه ماشین شخصی گرفتیم با توجه به شرایط اون موقع خیلی ریسک داشت اما چاره ایی هم نبود اسم راننده عباس بود! تنها کلمه ایی که میون همه‌ی حرفهای عربیش با دوستش میشد متوجه شد عباس... عباس.‌‌.. بود ظاهراً مسیر اصلی به خاطر موکب ها بسته بود و باید از مسیر فرعی می رفتیم که رفیقش داشت توصیه های لازم را می کرد... راه افتادیم اولش همه چی عادی بود! شاید خیلی ساده انگاری به نظر بیاد ولی من چون اسم راننده عباس بود نگران نبودم گفتم بالاخره همین که اسمش عباس یعنی نامرد نیست... از نجف تا کربلا با ماشین توی شرایط عادی حدودا یک ساعت و یک ساعت و نیم بیشتر نیست! ولی ما رفتیم توی یه فرعی فقط بیابون بود نه جاده ای! نه آدمی! فقط ماشین های شخصی بود که هراز گاهی از کنارمون رد می شد... با توجه به اینکه صبح راه افتاده بودیم نزدیکی های ظهر بود اما تا چشم کار می کرد بیابون بود ! به همسرم گفتم بپرس چقدر دیگه می رسیم! خیلی طول کشید! آقام هم با همون عربی دست پا شکسته پرسید! راننده که متوجه منظور همسرم شد سه و چهار ساعت با انگشت هاش نشون داد! یه نگاه متعجب من به همسرم ، همسرم به پیرمرد همراهمون .... ولی کاریش نمی شد کرد ... عارفه توی ماشین خسته شده بود بهونه می گرفت که پیرزن همراهمون از داخل کیف دستیش یه مشت نخودچی کشمش داد به دستش و گفت بخور دخترم.... چقدر دعای خیرش کردم بچه آروم شد! آخه وسایل خودمون رو صندوق عقب ماشین گذاشتیم گفتیم زود می رسیم! بنده خدا در حال تعارف کردن به من بود که ماشین وسط بیابون ایستاد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2836🔜