رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت258 آرش بیتوجه، مشغول خوردن هویج بستنیاش شد و من همچنان نگاهش می
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت259
جعبه را باز کردم و زنجیری که داخلش بود را در دستم گرفتم. یک آویز قلب از آن آویزان بود که حرف اول اسم من وخودش به انگلیسی سمت راست وچپ قلب حک شده بود. دوطرف قلب حلقه های ریزی بودکه زنجیرازش ردشده بود. وسط قلب هم خط عمیقی بودکه انگار از هرقلب یک تکه به هم وصل شده بود و یک قلب کامل را تشکیل داده بود. یک طرف قلب زرد و طرف دیگرش طلا سفید بود.
آنقدر خلاقانه وظریف کارشده بود که لبخندروی لبم امد و نگاهش کردم.
–چقدرقشنگه، طرحش رو خودت دادی؟
–خوشحالم که خوشت امد. من بهش گفتم یه قلب بسازه و حرف ها رو روش حکاکی کنه، بعد اون چند مدل بهم نشون داد منم از این خوشم امد. الانم که توی آب میوه فروشی تنهات گذاشتم رفتم که این رو تحویل بگیرم. طلا فروشه داشت مغازش رو میبست. به زور قبول کرد که الان سفارشم رو بهم بده.
قلب طلایی را کف دستم گرفتم.
– چه خوش سلیقه...
حرف اول اسم من روی طلای زرد حک شده. اینم خودت گفتی؟
–آره، چون قلب تو طلاییه.
زنجیر را داخل جعبهاش برگرداندم و جعبه را داخل کیفم گذاشتم.
–دستت دردنکنه، واقعا غافلگیرم کردی. منم نگهش می دارم همون روز عقدمدن گردنم میندازم.
–نه بابا، رفتی خونه بنداز، واسه روز عقد می خوام ست گوشوارهاش روبگم برات بسازن.
لبخندی زدم وگفتم:
–چه خلاقانه...
–حالا کجاش رودیدی، روز عقدمون یه سورپرایز دیگه ام برات دارم.
البته گوشوارهها رو خود همون طلاسازه پیشنهاد داد، منم قبول کردم.
آرش دستم را گرفت وبلندم کرد و دوباره هم قدم شدیم. دستهایش گرم بودند و خیلی زود این گرما به کل بدنم منتقل شد.
–راحیل مامانت منظورش چی بود گفت حرفهاتونم بزنید.
–خب راستش، مامان میگه اگه بخوای با مژگان محرم بشی اجازه نمیده ما باهم ازدواج کنیم.
–اولا که این موضوع درحدحرفه و من هنوز حرفی نزدم.
دوما به فرضم که این اتفاق بیفته فقط برای اینه که...
اخمی کردم و نگذاشتم ادامه بدهد وگفتم:
–توروخدابس کن آرش، جلوی من دیگه از این حرفها نزن...
باتعجب نگاهم کرد.
–هنوز که اتفاقی نیوفتاده، چرا اینجوری می کنی؟
–بالاخره میوفته، آرش بزار یه چیزی بگم از الان خیالت رو راحت کنم. من طاقت حرف زدن تو ومژگان رو هم ندارم چه برسه به این که محرم بشید...
اگه من رو می خوای مژگان باید از زندگیت حذف بشه... اگه اون حذف بشه، خانوادشم حذف میشن. نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم.
آرش هاج و واج فقط نگاهم می کرد. به طرف نیمکتی که کمی آن طرفتر بود هدایتم کرد.
دوباره نشستم. یاد فریدون و حرفهایش افتادم. ترس تمام وجودم را گرفت.
صورتم را با دستهایم پوشاندم و اشکهایم سرازیر شد.
–راحیل تو چت شده، چرا یهو حرف خانوادشو زدی؟ اونا که بالاخره میرن اونور نیستن. راحیل تو رو خدا گریه نکن.
اینجا نگاهمون می کنن.
به زور خودم را کنترل کردم وبلند شدم.
–آرش من رو برسون خونه.
اخم هایش در هم بود، بلند شد و به طرف ماشین راه افتادیم.
بینمان سکوت بود و هر کدام در افکارخودمان غرق بودیم که گوشیاش زنگ خورد.
صدای مژگان از پشت خط، میآمد. زیرچشمی نگاهی به من انداخت وصدای گوشیاش را کم کرد. بااین کارش عصبی ترشدم. ولی سعی کردم نفس عمیق بکشم. تنها کاری که کمی آرامم میکرد و کمک میکرد قلبم نایستد.
انگار مژگان و مادر آرش میخواستند شام بخورند و اصرار داشتند که ما هم زودتر برویم آنجا.
آرش گفت:
–حالا ببینم چی میشه.
"خوبه یه ساعت پیش گفتم من پام روارونجا نمیزارم ها."
گوشی را که قطع کرد با همان اخم بدون این که نگاهم کند گفت:
–مژگان اصرارداشت بریم اونجا...
سکوت کردم.
–راحیل من خودم به اندازه ی کافی توی فشار هستم تودیگه اذیتم نکن.
–مگه من چیکارکردم؟
یه جوری با بغض گفت:
–آخرین لحظهی جون دادن کیارش من پیشش بودم، همش فکر زن وبچش بود، بچه اش روبه من سپرد، الان من به زنش بگم نمیخوام ببینمت؟ بگم راحیل گفته حتی باهات حرف هم نزنم چون حساسه؟ به خدا واسه خودت بدمیشه، میگن...
حرفش را خورد...ودوباره ادامه داد، راحیل مامان چه گناهی کرده که یه پسرش رو از دست داده یکی دیگهام می خواد ولش کنه.. اون دیگه نباید فشار روش باشه.
به سختی اشك هایش را که در چشمهایش اسیر کرده بود را پشت لبخند تلخش
پنهان کرد و نگاهم کرد.
–اصلا همه ی اینارو ول کن هرچی توبگی، من طاقت ناراحتیت رو ندارم.
چه میگفتم، انگارمن فقط زیادی بودم. او که با زبان بی زبانی گفت، "همینه که هست."
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...