eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
845 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت31 سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از این که برای ریحا
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 –بهم می گی چی شده؟باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم:چی؟ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی...اخمی کردم وگفتم:–تو کجا دیدی من کم اشتهام؟ــ اسرا گفت.بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت.ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم.آهی کشیدو گفت: –خدا کنه، من از خدامه.داشتیم از عرض خیابون رد می شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد. دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. خودش پشت فرمان نشسته بودونگاهم می کرد.هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم:–زودتر ماشینت رو روشن کن بریم.سعیده سوار شدوسویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کردو آرش را دید.باتعجب گفت:–تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه می کنی؟ چرا استرس داری؟چیزی شده.ــ فقط برو.بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شدو دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد ونگاهش را به من چسباند. سعیده با خنده گفت:–پس خبریه، بعددور زدو از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت وگفت: –به به چه خوش تیپ، چه جذاب.خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم. زود بگو ببینم قضیه چیه؟هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد، منظورش را فهمیدم.منتظره که پیام بدم. چشم از آرش گرفتم و گفتم:–حالابهت می گم، فعلا برو.به آینه نگاهی کرد.–همونجا مثل میخ وایساده بابا، حالا چرا کُپ کردی؟ سرم را پایین انداختم.–آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود.سعیده نوچ نوچی کردو گفت: –تو چه کردی با این بدبخت فلک زده. دوباره از آینه نگاه کرد.–بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست. همه ی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دو راهی مانده ام.–من جای تو بودم دو دستی می چسبیدمش، دوراهی نداره. حالا این همه زن و شوهر باهم، زندگی می کنند، همشون هم فکرو هم اعتقادهستند؟نفسم را بیرون دادم.– فکر می کنی این همه طلاق برای چیه؟خیلی بی خیال گفت:– به خاطر بی پولی و کم توجهی.ــ یعنی پول دارا طلاق نمی گیرند؟ ــ دلیل اونا احتمالا کم توجهیه، یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس.ــ شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید به هم کم توجهی کنند؟گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم: –مثلا اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمی کنه، در نتیجه تمام نگاه و عشق ومحبتش و...رو خرج زن خودش می کنه. زن هم همین طور.ــ سوالی نگاهم کردو گفت: –حالا یعنی چی؟یعنی این یه مثاله حالا تو بسطش بده تو همه چی. خندید.–حالا همه که یه جور نیستند.خیلی ها هستند معتقد نیستند ولی سالم زندگی می کنند. ــ من اصلا کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم. ــ پس دردت الان چیه؟ ــ دردم رو تو نمی فهمی. جلو در رسیده بودیم.از ماشین پیاده شدم، او هم پیاده شدو رویه رویم ایستاد و گفت:–راحیل واضح بگو خوب منم بفهمم.تو، کلی، حرف می زنی من متوجه نمیشم.لبهایم را کشیدم داخل دهانم و گفتم: –ببین مثلا وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امام زاده، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه، دلم می خواد من رو ببره کلی استقبال کنه و لذتم ببره.یا خودش بیاد بگه مثلا روز تاسوعا و عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هئیت اصلا.با من پا باشه می فهمی چی می گم؟ زوری نباشه به خاطر من نباشه، خودش این جوری باشه.مثلا محرم که میشه خودش زودتر از من پیراهن مشگی بپوشه. کاراش دلی باشه می فهمی؟سعیده که تا حالا به حرفهام گوش می داد، گفت:—حالا این پسره این جوری نیست؟ –نمی دونم بهش نمیادالبته باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم تا متوجه بشم. ✍ . لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3345🔜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹 سلام بر ابراهیم🌹 #پارت31 این قسمت_ کردستان راوی: مهدی فريدوند تابســتان 1358 بود. بعد از نماز
🌹سلام بر ابراهیم🌹 جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کرديم. صدای گلوله‌های ژ3 سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه می‌کردند. ما هم بی‌خبر از همه جا در شهر می‌چرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم. جلوی تمام ديوارهای ســپاه، گونی‌های پر از خاک چيده شده بود. آن‌جا به يک دژ نظامی بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزی از ساختمان پيدا نبود. هــر چــه در زديم بی‌فايده بــود. هيچ‌كس در را باز نمی‌كرد. از پشــت در می‌گفتند: شهر دست ضد انقالبه، شما هم اين‌جا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم: ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟! يکي از بچه‌های ســپاه آمد لب ديوار و گفت: اين‌جــا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اين‌طرف از شهر خارج بشيد. کمی که برويد به فرودگاه می‌رسيد. نيروهای انقلابی آن‌جا مستقر هستند. ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آن‌جا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود. سه گردان از سربازان ارتشی آن‌جا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهای ســپاه در فرودگاه مســتقر بودند. گلوله‌های خمپاره از داخل شــهر به سمت فرودگاه شليک می‌شد. براي اولين بار محمد بروجردی را در آن‌جا ديديم. جوانی با ريش‌ها و موی طلایی. با چهرهای جذاب و خندان. برادر بروجردی در آن شــرايط، نيروها را خيلی خوب اداره می‌کرد. بعدها فهميدم فرماندهی سپاه غرب کشور را بر عهده دارد. روز بعد با برادر بروجردی جلســه گذاشــتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ايشــان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروی زيادی در راه است. ضدانقلاب هم خيلی ترســيده. آن‌ها داخل شــهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحی برای حمله به اين دو مقر داشته باشيم. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4733🔜