eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
845 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت36 سرش را پایین انداخت و قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت.سک
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 *آرش* با حرفم عصبانی‌اش کرده بودم. بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش بادباعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند. با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم بوییدمش وبوسه ایی رویش نشاندم. با دیدن این صحنه نمی‌دانم چرا به چشم هایم زل زد. حلقه‌ی اشکی چشم هایش راشفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند.ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد. حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب می‌دانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند.وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار چیزی در من فرو ریخت. اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد.وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم.دم دمای صبح بود که خوابم برد.با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم .بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم.ــ بیدار شدی پسرم؟ـ مامان جان چه خبره این همه صدا؟ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی، گفتم اینجوری بیدارت کنم. ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن. مرموزانه نگاهم کردو گفت: –حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟ خمیازه ایی کشیدم و گفتم:– نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم.برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تاکیفم رابردارم وبه دانشگاه بروم.می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش، امروز یکی از کلاسهایمان باهم بود. وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر، ترم پیشم جلویم سبز شد و سلام بلند بالایی کرد و دستش رادراز کرد، برای دست دادن، هم زمان راحیل هم وارد سالن شدو زل زد به ما.نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود. تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم:– ببخشید حسابی دیرم شده. برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم. سلام کردم.جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم. نگاهش کردم وبه خاطردیدن چشم های قرمزش گفتم:– خوبین؟ احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود.جوابم را نداد پا تند کردو زودتر از من وارد کلاس شد.از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد. داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم. بعد از چند دقیقه یکی از بچه هاوارد کلاس شدو گفت: –بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت. همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود. دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشورد و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم.سرش راروی ساعد دستش گذاشت.وقتی خودم رارساندم به صندلی کناری‌اش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمو. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم وآروم پرسیدم:–سرتون درد می کنه؟ هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردوبا صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت: –نه خوبم. فقط خسته ام.بلند شد که برود فوری گفتم: –میشه چند لحظه صبر کنید؟ با دلخوری گفت: –نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم. خواست رد شودکه چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم: – خواهش می کنم، فقط چند لحظه.با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت.مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم.ــ باشه زودتر.با خوشحالی گفتم: –اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟لبخندی زدو گفت: – منظورتون با نامحرمه؟از لبخندش جون گرفتم و گفتم: –بله خب همون.ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره.چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود.این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره. ✍ .. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3363🔜 ‌‌‌‌‌‌‌‌
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹 سلام بر ابراهیم 🌹 #پارت36 این قسمت:دبير ورزش روایت از:خاطرات شهيد رضا هوريار ارديبهشت سال 135
🌹 سلام بر ابراهیم 🌹 نماز اول وقت جمعی از دوستان شهيد محور همه فعاليت‌هايش نماز بود. ابراهيم در ســخت‌ترين شرايط نمازش را اول وقت می‌خواند. بيشــتر هم به جماعت و در مســجد. ديگران را هم به نمازجماعت دعوت می‌کرد. مصداق اين حديث بود كه اميرالمؤمنين می‌فرمايند: هر که به مسجد رفــت و آمد کند از مــوارد زير بهره می‌گيرد: «برادری کــه در راه خدا با او رفاقت کند، علمی تــازه، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هالکت نجاتش دهد، سخني که موجب هدايتش شود و ترک گناه»1 ابراهيــم حتــی قبل از انقلاب، نمازهای صبح را در مســجد و به جماعت می‌خواند. رفتار او ما را به ياد جمله معروف شهيد رجائي می‌انداخت «به نماز نگوئيد کار دارم ، به کار بگوئيد وقت نماز است.» بهتريــن مثال آن، نمازجماعت در گود زورخانــه بود. وقتی كار ورزش به اذان می‌رسيد، ورزش را قطع می‌کرد و نماز جماعت را بر پا می‌نمود. بارها در مسير سفر، يا در جبهه، وقتي موقع اذان ميشد، ابراهيم اذان ميگفت و با توقف خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت ميکرد. صدای رسای ابراهيم و اذان زيبای او همه را مجذوب خود می‌کرد.¹ ‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾ - مواعظ العدديه ص ۲۸۱ *** او مصداق اين کلام نوراني پيامبــر اعظم بود که می‌فرمايند: «خداوند وعده فرمــوده؛ مؤذن و فردي که وضو می‌گيرد و در نماز جماعت مســجد شرکت ميکند، بدون حساب به بهشت¹ ببرد» ابراهيم در همان دوران با بيشتر بچه‌هاي مساجد محل رفيق شده بود. او از دوران جواني يک عبا براي خودش تهيه کرده بود و بيشــتر اوقات با عبا نماز می‌خواند. ٭٭٭ سال 1359 بود. برنامه بسيج تا نيمه شب ادامه يافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه‌ها تمام شد. ابراهيم بچه‌ها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف می‌کرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده‌دار. بچه‌هــا را تــا اذان بيدار نگه داشــت. بچه‌ها بعد از نمــاز جماعت صبح به خانه‌هايشان رفتند. ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچه‌ها، همان ساعت ميرفتند معلوم نبود براي نماز بيدار ميشدند يا نه، شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچه‌ها را تا اذان صبح نگه‌داريد كه نمازشان قضا نشود. ٭٭٭ ابراهيم روزها بسيار انسان شوخ و بذله گويي بود. خيلي هم عوامانه صحبت ميکرد. ً قبل از سحر بيدار بود و مشغول نماز شب ميشد. اما شبها معمولا تلاش می‌کرد اين کار مخفيانه صورت بگيرد. ابراهيم هر چه به اين اواخر نزديک میشد. بيداري سحرهايش طولانی‌تر بود. گويی ميدانست در احاديث نشانه شيعه بودن را بيداري سحر و نماز شب معرفي کرده‌اند. -------------------------------- 1-مستدرک الوسائل ج 6 ص 448 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4757🔜