رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت38 *راحیل* خانه که رسیدم، مامان بادیدنم با لبخند سلام ک
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت39
با صدای اذان گوشیام، از خواب بیدار شدم، مادر نبود.رفتم وضو بگیرم دیدم در سالن، نماز می خواند، مادر نیم ساعت قبل از اذان بلند میشد. من همیشه به او غبطه می خوردم.وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از خواندن نماز، سرم را روی مهر گذاشتم و با خدا حرف زدم.ازخدا خواستم کمکم کند تا آرش را فراموشش کنم و از این امتحان سخت سربلند بیرون بیایم.بعدخواستم بخوابم ولی فکرو خیال اجازه ی خواب را به من نداد، بلند شدم چند صفحه قرآن خواندم و بعد درسهای دانشگاه را مرورکردم. چشمم که به جزوه ی تاریخ تحلیلی افتاد ناخداگاه اشکهایم روی جزوه ریخت. گاهی خودم هم از کارهای خودم تعجب می کنم. نمیدانم عشق با همه این کار را می کند یا من ضعیف هستم. حالا شانس آورده ام افکار و بعضی رفتارهایش را نمی پسندم، اگر همهی رفتارش باب میلم بود چه می کردم.سعی کردم فکرم را متمرکز درسم کنم. باصدای مادرم که می گفت بیا صبحانه بخور، کتاب و جزوه ام را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم.ــ مامان جان چیزی از گلوم پایین نمیره، میرم بچه هارو صدا کنم.داخل اتاق که شدم با پرت شدن بالشت به طرفم گیج شدم، خم شدم بالشت را از روی زمین بردارم که دومی به طرفم پرت شد و صدای خنده ی اسرا و سعیده همه جا را برداشت.بالشت دوم را هم برداشتم و روی تخت انداختم وگفتم:– شانس آوردین حوصله ندارم وگرنه حسابتون رو می رسیدم.بیایید صبحونه بخورید.اسرا بی حرف رفت، سعیده بغلم کرد وگفت:– چرا اینطوری شدی راحیل؟ کی میشه مثل قبل بشی؟دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:– برام دعا کن.با صدای بغض آلودی گفت:
–انشاالله همه چی درست میشه.موقع پوشیدن کفش هایم مادر لقمه ایی دستم داد.–حداقل اینو بخور ضعف نکنی.ــ ممنونم مامان جان.مادر کمی مِن ومِن کردوگفت:–راحیلم غمت رو پشت لبخند و خنده ی مصنوعیت قایم کن، بخصوص توی دانشگاه. با دوستهات باش و بگو بخندکن. اینجوری واسه هر دوتاتون بهتره.جلو رفتم، بوسیدمش و گفتم:–چشم.سعیده جلو در امد.
–صبر کن تا یه جا می رسونمت.نگاه معنی داری به پالتو کرم رنگ بالای زانویش انداختم و گفتم:
– نه اصلا، خودم برم راحت ترم.نگاهم را دنبال کرد و گفت: –الان میام، بعد از چند دقیقه امد و گفت: –بریم، حل شد.دیدم زیر پالتو یک مانتو زیر زانو پوشیده و دکمه های پالتواش را هم باز گذاشته.با تعجب اشاره به مانتواش کردم.
– چقدر آشناست.خندید و گفت: –مال خودته دیگه، برات میارم بعدا. حالا بریم؟اونقدر گرم حرف شدیم که دیدم جلو در دانشگاه هستیم.
ــ وای سعیده ما کی رسیدیم. ببخشید این همه راه...همانطور که ماشینش را پارک می کرد، حرفم را بریدو گفت:– بی خیال بابا. خودم خواستم برسونمت.فقط راحیل این که گفتی، اون پسره آرش برگشته به تو گفته هر جور که تو بخوای من اونجوری میشم، نمی فهمم چرا بازم قبول نمیکنی؟لبخندی زدم.– یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ــ باشه بگو.ــ ببین صبح خواستیم بیاییم، تو چی پوشیده بودی؟ بعد به خاطر من رفتی مانتو پوشیدی. یعنی اگه من نبودم یا روزایی که نیستم تو همونجوری میری بیرون. تازه می دونم امروز به خاطر من فقط رژ زدی و زیاد آرایش نکردی.من اینو نمی خوام. به خاطر من نمی خوام باشه. می خوام به خاطر خدا باشه، همه جا باشه. خودش باشه. با فکر خودش راحت زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره. مثل من که از پوششم لذت می برم چون خودم قبولش کردم و دلیلش رو فهمیدم.سعیده هر کسی باید خودش از زندگیش راضی باشه با فکرخودش وگرنه خسته میشه، زده میشه. باید هر کسی خودش بخواد و دنبالش بره، زورکی و اجباری در درازمدت باعث تنفر میشه.حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست...همانطور که حرف می زدم دیدم نگاه سعیده به رو برو میخکوب شد.
نگاهش را دنبال کردم، آرش بود که روبروی ماشین سعیده پارک می کرد. ولی هنوز متوجه ی مانشده بود.سعیده فوری پیاده شدو امد در طرف من را باز کرد.–پیاده شو دیگه می خوام تا کلاس همراهیت کنم و عاشق دل خسته روسیروسیاحت کنم.از کارش خوشم نیامد ولی حرفی نمی توانستم بزنم چون آرش هم متوجه ما شده بودو به سمتمون می آمد.آرش با لبخند سلام کرد، خیلی آرام جواب دادم.ولی سعیده برعکس من بلند و خندان سلام داد و حالش را پرسید.
آرش هم متقابلا لبخند زدو رو به من گفت:
–معرفی نمی کنید؟چشم غره ایی به سعیده رفتم.–دختر خالم هستند.آرش نگاهی به ماشین سعیده انداخت و با تعجب گفت:– همون دختر خالتون که تصادف ...نگذاشتم ادامه بدهد.
–بله.سعیده خنده ایی کردو گفت:– فکر کنم فقط خواجه حافظ شیرازی قضیه ی تصادف مارو نمی دونه.اخمی به سعیده کردم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم. سعیده هم بعد از چند قدم همراهی با من وقتی دید اخم هایم باز نمی شود خداحافظی کردو رفت.
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 #پارت38 او به خواندن دعاهای كميل و ندبه و توســل مقيد بود. دعاها و زيارتهای
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت39
این قسمت : برخورد با دزد
راوی:عباس هادی
نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايي از داخل کوچه آمد. ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگيرش... دزد... دزد! بعد هم ســريع دويــد دم در. يکي از بچههای محل لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد!
ِ تکه آهن روي زمين دســت دزد را بريد و خون جاري شــد. چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! بعد از نماز كنارش نشست؛ چرا دزدی ميكنی!؟ آخه پول حرام كه...
دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم. بيكارم، زن وبچه دارم، از شهرستان آمدهام. مجبور شدم.
ابراهيــم فكری كرد. رفــت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد.
خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد.
از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند.
هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش ميكشد. پول حلال كم هم باشد بركت دارد.
#سلام_بر_ابراهیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4767🔜