رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم. در بالاي تپه ســ
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
ماجرا:روزهاي آخر
راوی:علي صادقي ،علي مقدم
آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال بود.
ميگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم.
بعد گفت: امشــب چقدر چشمهاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست.
من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا ميكني كه گمنام باشي!؟
منتظر اين ســؤال نبود. لحظهاي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز جوابي را كه ميخواستم نگفت.
چند هفتهاي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچهها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچههاي هيئتي و رزمنده است.
٭٭٭
دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن حرفهاي عوامانه و شوخيها كمتر ديده ميشد!
اكثر بچهها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند.
ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهرهاش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچهها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت.
در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟!
خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذرهاي از آرزوي من است، من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بيكفن حســين علیهالسلام قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازهام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم.
دليل اين حرفش را قبلاً شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار داشته باشم.
بعد رفتيم زورخانه، همه بچهها را براي ناهار فردا دعوت كرد.
فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را
فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد!
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5192🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
روش خلاصه نویسی👆🏻📋' اگر میخواید رو درس مسلط باشید، باید مـرور کنیـد. و البته هر بار نیاز به خوندن
کنکوریِ عزیز، هیچکس با درصدِ بالا، دنیا
نیومده! همه از صفر شـروع کردن.. اصلا
نگران نبـاش؛ تـو زمـانی که مـونـده حتما
میتونی خودتو بکشی بالا☺️
اینو هم بپذیر که یکم دیره و باید بیشتر
مایه بزاری!
شاید مجبور بشی صبح زودتر بلند بشی
یا شب دیر تر بخوابی؛ امـا امکان نـداره
تلاش کنی و نتیجه نگیری🌱
_ عکس، ویژه تجربیاست ^^
#درسخوان 71
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5193🔜
بعضی وقتا خودتو مثلِ کتاب ورق بزن !
انتهایِ بعضی فکرات نقطه بذار که بدونی
باید همون جا تمومشون کنی؛ بیـنِ بعضی
حرفات کاما بذار که بدونی باید کمی فکر
کنی..
تا فرصتِ ویرایش هست، خودتو هر چند
شب یک بار ورق بزن..📋✨
•°
گمنام بودید
بینام و نشان و زاویهنشین.
بیحاشیه بودید و حامی و جانپناه حاشیهنشینها.
حالا میخواست آن حاشیهنشین هر که
و هر چه باشد.
اینجایی باشد یا آنجایی!
اصلا تو بگو هر جایی!
چه فرقی میکرد برای شمایی که نامتان،
راهتان، از خود صاحب داشت.
راستش صاحب که داشته باشی، کارت جور است.
جورِ دیگری جور است
سفت و قرص و محکم.
انگار که ریشه میدوانی و پر بار میشوی.
همین میشود که حالا همه چیز را باهم دارید
نام و جا و یار و اسم و رسم را یکجا در جوار
مولایتان یافتید.
گوارای وجودتان.
بودید و قلبتان برای قلبهای غمدیده تپید
و دل و جان هر غریبی را قریب کردید.
نیستید و قلوب ملت مسلمان را صدپاره کردید...
عمامه سفیدتان همای سعادتی شد تا صلح را
بر دلهای مسلمین این گیتی نشانه بگذارد تا ابد
آشنا کردید و آشتی دادید و وحدت بخشیدید
و دلها را یک دله کردید.
بینامهای پرآوازه
حاشیهنشینانِ بیحاشیه
چهزیبا سرانجامتان
در متنِ شهر و اصیلترین مکان
با شهادت رقم خورد.
اصل شدید و از همه داراتر.
آموختید که آقا بودن و آقایی کردن
و چشیدن طعم شهادت یک مسیر دارد: جهاد.
با رفتنتان این گفته پیرمان بیشتر برایمان به
یادگار میماند در این گنبد دوار:
- تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که
درد فقر و محرومیت و استضعاف را
چشیده باشند.
با خود میگوییم و میخوانیم
و دل قوی میداریم که:
- شرط شهید شدن شهید بودن است.
باشد که وعده ما با دعای شما
زیر بیرق سرخ مولایمان حسین.
آنجاست که قهقهه مستانه خوش میکیفد...
خوشی دمادم.
#محمداصلانی💔"
#محمدصادقدارایی🌱•
اینو بدون که هر صبح، میتونی دوباره از
نو شروع کنی! اصلا قشنگیِ صبح به اینه
که خدا میگه بیا از اول❤️
دعا میکنم امروز، یه طوفانِ تند از برکت
و نعمت، بباره تو زندگیتون.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 ماجرا:روزهاي آخر راوی:علي صادقي ،علي مقدم آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اين طور در نماز اشك بريزه!
در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره بــود. در ادامه ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبههها و رزمندهها ياد ميكرد.
٭٭٭
اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي تو كوچه داد زد: حاج علي خونهاي!؟
آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در.
ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.
هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش.
گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم.
گفتم: امشب بچههام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه.
ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟
او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!
بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به
صحبت كردم.
نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه
كرد و بيمقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟!
توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظهاي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچهها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري!
ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟
گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5194🔜