🌹🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام .
آغاز فعالیت کانال 🍀 مصادف با آغاز ماه میهمانی رب العالمین 😊
خدای محمد صلوات الله علیهم اجمعین
خدای علی و فاطمه👌
برترین والدین هستی 🍀
همانان که فخر عالمیان هستن
از نظر #خلق_و_خو_و_تربیت_فرزند👏👏
خدایا دعای ذیل که دعای خانوم زهرای مرضیه هست رو در حق همممه ی
مومنین ، بخصوص تک تک اعضای کانال مستجاب بگردان با عافیت تمام 🌷
که حضرت در بخشی از دعای خودش خطاب به خداوند میفرماین :
"اللَّهُمَّ فَرِّغْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ؛ خدایا به من فرصت بده تا به آنچه که تو من را به خاطر آن خلق کردی بپردازم "
"وَ لَا تَشْغَلْنِی بِمَا تَکَفَّلْتَ لِی بِهِ؛ و من را به اموری که تو خود برای من عهدهدار آنها شدهای، مشغول نکن"
📚بحارالانوار، جلد 92، صفحه 406.
🍃🍃🍃
و صد البته پشت دعاهایمان ،بااااید #تلااااش باشد👌
💦🥀🍃🥀💦
سلام مجدد😊
داشتم فکر میکردم وقتی شما به سن بچه های 15 ، 16 ، 17 ،یا 18 ساله ی خودتون بودید
چه رویا هایی در سر داشتین⁉️☺️
آقا نیایین همون آرزوها رو به بچه هاتون تحمیل کنید🖐
شما مسئول تهیه ی خوراک و پوشاک بچه ها هستین
بله و صد البته با در آمد حلال ، و کمک به مزاج شناسی و اصلاح تغذیه خود و اعضای خونواده👏👏
خود و فرزندان رو طبق اون شرایطی که هستن به مقصد برسونید یا کمک کنید که برسن
متوجه شدین چی گفتم😊
اگه نه ؛ دوباره برگردید از اول بخونیدش
💦🥀🍃🥀💦
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#پادشاه_جنگل
قصه های کوتاه و خواندنی از کلیله و دمنه
روزگاری شیری در جنگلی پادشاهی میکرد. او قدرتمند بود و هر روز از طرف حیوانات هدیههایی به دستش میرسید، اما باز هم راضی نبود و با خودش فکر میکرد:
«من باید برای خودم درباریانی داشته باشم که همیشه در خدمتم باشند.»
بعد از این فکر، شیر از روباه خواست تا پیش او بیاید. روباه آمد. شیر به او گفت:
«ای روباه! همه میدانند که تو عاقل و زیرک هستی. من از تو میخواهم که مشاورم باشی.»
روباه تعظیم کرد و گفت: «بنده در خدمتگزاری آمادهام.»
شیر بعد از روباه، پلنگ را صدا کرد و گفت: «تو چابک و تیزپا هستی. من از تو میخواهم که محافظم باشی.»
پلنگ هم تعظیم کرد و پذیرفت. پس از آن نوبت به کلاغ رسید. شیر به او گفت: «اى كلاغ! تو میتوانی به راحتی به هرجا که بخواهی پرواز کنی. من از تو میخواهم که پیک من باشی»
کلاغ هم تعظیم کرد و از آن لحظه به بعد پیک شیر شد.
آنها قسم خوردند که به پادشاه وفادار باشند. شیر هم قول داد که غذای آنها را فراهم کند و کاری کند که زندگی راحتی داشته باشند.
🔻🔸
همه چیز به خوبی میگذشت. روباه، کلاغ و پلنگ در همهی کارها به پادشاه کمک میکردند.
هرجا میخواست میرفتند، در شکار همراهش بودند و وقتی او سیر میشد باقی ماندهی غذایش را میخوردند.
به همین خاطر هیچ وقت گرسنه نمیماندند.
یک روز، کلاغ پیش شیر آمد و گفت:
«سرورم! آیا تا به حال گوشت شتر خوردهاید❓ گوشت او بسیار خوشمزه است. من یک بار در بیابانی گوشت شتر خوردم و بسیار لذت بردم.»
شیر که تا آن روز مزهی گوشت شتر را نچشیده بود و حتی اصلاً شتر را ندیده بود، گفت: «از کجا میشود شتر پیدا کرد؟»
کلاغ جواب داد: «چند فرسنگ دورتر از اینجا، بیابانی هست. من بالای آن بیابان پرواز میکردم که شتری چاق را دیدم. او داشت تنهای تنها راه میرفت.»
🔻🔸
شیر فوری ماجرا را برای روباه و پلنگ گفت و از آنها خواست تا نظر خودشان را بگویند. روباه و پلنگ دربارهی بیابان هیچ چیز نمیدانستند، اما چیزی نگفتند زیرا فکر میکردند اگر پادشاه بفهمد، فکر میکند کلاغ عاقلتر و داناتر از آنهاست. آنها به شیر گفتند: «حرف کلاغ درست است. گوشت شتر مزهای بسیار خوبی دارد که پادشاه حتماً باید از آن بخورد.»
صبح روز بعد، شیر و دوستانش به طرف صحرا حرکت کردند. خیلی زود به جایی رسیدند که دیگر از جنگل، درختان سرسبز و سایه خبری نبود. آفتاب داغ بود و صحرایِ خشکِ بیآب و علف. کلاغ جلوتر از همه پرواز میکرد و راه را نشان میداد. او اصلاً از گرما ناراحت نبود و پشت سر هم داد میزد: «عجله کنید! شتر همین نزدیکیهاست.»
🔻🔸
اما شیر دیگر نمیتوانست راه برود. شنهای داغ صحرا پنجههایش را سوزانده بود. او ایستاد و فریاد زد: «من گوشت شتر نمیخواهم. زود مرا به جنگل برگردانید.»
از صدای فریاد شیر، روباه و پلنگ و کلاغ ترسیدند. آنها از جنگل دور شده بودند و نمیدانستند شیر را که خیلی عصبانی بود چطوری به خانهاش برگردانند.
روباه که خیلی باهوش بود، فوری نقشهای کشید
💦🥀🍃🥀💦
🔙1🔜
💦🥀🍃🥀💦
ادامه
او به دیگران گفت: «شما اینجا منتظر بمانید. من میروم و کمک میآورم.»
روباه به سرعت از آنجا دور شد.
رفت و رفت تا بالأخره شتر را پیدا کرد. به او گفت: «عجله کن! پادشاه ما میخواهد تو را ببیند.»
شتر گفت: «پادشاه شما❓ او دیگر کیست❓من فقط ارباب خودم را میشناسم و هر جا که بخواهد برایش بار میبرم.»
روباه گفت: «شاه ما یک شیر نیرومند است که ارباب تو را کشته. حالا تو آزاد هستی و دیگر لازم نیست در این صحرای داغ، بارکشی کنی.
شاه از تو خواسته است پیش او بروی و بقیهی عمرت را با راحتی زندگی کنی. اگر میخواهی همراه من بیا.»
شتر که از بارکشی خسته شده بود و از راحت زندگی کردن بدش نمیآمد، به دنبال روباه به راه افتاد.
پس از مدتی، پیش شیر رسیدند. همه از دیدن آنها خوشحال شدند. روباه به شیر گفت: «قربان! لطفاً سوار شتر شوید تا پنجههایتان نسوزد. ما باید به جنگل برگردیم.»
🔺🔸
شیر، روباه و پلنگ سوار شتر شدند و راه افتادند. کلاغ هم پروازکتان راه را به آنها نشان میداد.
خلاصه خسته و گرسنه به جنگل رسیدند. دیگر وقت شام بود. همه منتظر بودند تا شیر، شتر را بکشد، اما شیر به شتر نزدیک شد و گفت: «دوست من! به خاطر این که مرا نجات دادی از تو سپاسگزارم. تو میتوانی هرچقدر دلت میخواهد اینجا بمانی. من هم قول میدهم از تو محافظت کنم.»
🔺🔸
روباه، پلنگ و کلاغ با تعجب به هم نگاه کردند. بعد از آنهمه زحمتی که برای پیدا کردن شتر کشیده بودند، شیر نمیخواست او را بکشد. ناگهان شیر غرید و گفت:
«شما سه نفر! مگر نمیبینید من گرسنهام❓ پنجههایم سوخته و نمیتوانم دنبال غذا بروم. فوری بروید و چیزی برای خوردن پیدا کنید.»
روباه، پلنگ و کلاغ اطاعت کردند و از آنجا دور شدند، اما برای شکار و پیدا کردن غذا نرفتند بلکه گوشهای نشستند تا با هم فکر کنند و نقشهای بکشند تا بتوانند شتر را مجبور کنند که از شیر بخواهد، او را بخورد.
بعد از کشیدن نقشه، آنها پیش شیر برگشتند. کلاغ جلو رفت و گفت:
«جناب شیر! هرچه گشتیم غذایی برای شما پیدا نکردیم و چون دوست نداریم به شما سخت بگذرد، پس مرا بخورید و سیر شوید.»
روباه جلو دوید، کلاغ را کنار زد و گفت:
«نه، تو خیلی کوچک هستی. من بیشتر از تو گوشت دارم. عالیجناب! خواهش میکنم مرا بخورید.»
هنوز حرف روباه تمام نشده بود که پلنگ جلو دوید و گفت: «نه قربان! من از همه بزرگترم، مرا بخورید.»
شتر که در گوشهای ایستاده بود، با دیدن فداکاری آن سه با خودش فکر کرد:
«من هم باید وفاداری خود را به شاه ثابت کنم.» برای همین جلو رفت و گفت:
«من هم دوست دارم جانم را فدای شما کنم. این دوستان بیشتر از من به درد شما میخورند. آنها زنده بمانند بهتر است. پس به جای آنها مرا بخورید.»
روباه، پلنگ و کلاغ خوشحال شدند و خودشان را برای خوردن گوشت شتر آماده کردند.
شیر گفت: «من از همه شما سپاسگزارم. حرف شما را قبول میکنم و شما را یکییکی میخورم.»
🔺🔸
با شنیدن حرفهای شیر، کلاغ فوری پرواز کرد و رفت. روباه و پلنگ هم دواندوان فرار کردند و از آنجا دور شدند،
اما شتر ایستاد و خودش را برای قربانی شدن آماده کرد.
#شیر_خندید، به سوی شتر رفت و گفت:
«شتر جان! تنها تو ثابت کردی که به من وفاداری. من تو را نخواهم خورد و تا وقتی زنده هستم از تو مراقبت میکنم و نمیگذارم کسی آزاری به تو برساند.»
شتر با شادی از او تشکر کرد. شیر با خودش گفت: «مهربان بودن از همه چیز بهتر است.»👌
💦🥀🍃🥀💦
🔙2🔜
💦🥀🍃🥀💦
#شعر
#بابای_مهربون
اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداكار
اتل متل بچهها
كه اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ كسی رو ندارن
مامان بابا رو میخواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا. 🔺🔸
بابا چه مهربونه
وقتی كه از درد سر
دست میذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش میده به بچههاش
همون وقتی كه هرچی
جلوش باشه میشكنه
همون وقتی كه هرچی 🔺🔸
پیشش باشه میزنه
غیر خدا و مادر
هیچكسی رو نداره
اون وقتی كه باباجون
موجی میشه دوباره
دویدم و دویدم
سر كوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی كه دیدم
بابام میون كوچه
افتاده بود رو زمین. 🔺🔸
مامان هوار میزد
شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد
میزد توی صورتش
قسم میداد بابارو
به فاطمه، به جدش
تو رو خدا مرتضی
زشته میون كوچه
بچه داره میبینه
تو رو به جون بچه
بابا رو كردن دوره
بچههای محله
بابا یه هو دوید و
زد تو دیوار با كله
هی تند و تند سرش رو
بابا میزد تو دیوار
قسم میداد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار
🔺🔸
نعرههای بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو كربلا
جواب بده به گوشم
مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه میگفت
كشتند بچههارو
بعد مامانو هلش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت كه مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین
الو الو كربلا
پس نخودا چی شدن؟
كمك میخوایم حاجی جون. 🔺🔸
بچهها قیچی شدن
تو سینه و سرش زد
هی سرشو تكون داد
رو به تماشاچیا
چشماشو بست و جون داد
بعضی تماشا كردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی كه از بابام
فقط امروزو دیدن
سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا
غنیمت َنبرده
🔺🔸
شرافت و خون دل
نشونههای مرده
ای اونایی كه امروز
دارین بهش میخندین
🔺🔸
برای خندههاتون
دردشو میپسندین
امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یهروز به هم میرسیم
🔺🔸
بازی داره زمونه
موج بابام كلیده
قفل در بهشته
درو كنه هر كسی
هر چیزی رو كه كشته
یه روز پشیمون میشین
كه دیگه خیلی دیره
گریههای مادرم
🔺🔸
یقه تونو میگیره
بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
كی میگه كه دروغه؟
شعر از زنده یاد ابوالفضل سپهر
💦🥀🍃🥀💦
🔙3🔜