eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
860 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 بسم الله الرحمن الرحیم سلام . آغاز فعالیت کانال 🍀 مصادف با آغاز ماه میهمانی رب العالمین 😊 خدای محمد صلوات الله علیهم اجمعین خدای علی و فاطمه👌 برترین والدین هستی 🍀 همانان که فخر عالمیان هستن از نظر 👏👏 خدایا دعای ذیل که دعای خانوم زهرای مرضیه هست رو در حق همممه ی مومنین ، بخصوص تک تک اعضای کانال مستجاب بگردان با عافیت تمام 🌷 که حضرت در بخشی از دعای خودش خطاب به خداوند میفرماین : "اللَّهُمَّ فَرِّغْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ؛ خدایا به من فرصت بده تا به آنچه که تو من را به خاطر آن خلق کردی بپردازم " "وَ لَا تَشْغَلْنِی بِمَا تَکَفَّلْتَ لِی بِهِ؛ و من را به اموری که تو خود برای من عهده‌دار آنها شده‌ای، مشغول نکن" 📚بحارالانوار، جلد 92، صفحه 406. 🍃🍃🍃 و صد البته پشت دعاهایمان ،بااااید باشد👌
💦🥀🍃🥀💦 سلام مجدد😊 داشتم فکر میکردم وقتی شما به سن بچه های 15 ، 16 ، 17 ،یا 18 ساله ی خودتون بودید چه رویا هایی در سر داشتین⁉️☺️ آقا نیایین همون آرزوها رو به بچه هاتون تحمیل کنید🖐 شما مسئول تهیه ی خوراک و پوشاک بچه ها هستین بله و صد البته با در آمد حلال ، و کمک به مزاج شناسی و اصلاح تغذیه خود و اعضای خونواده👏👏 خود و فرزندان رو طبق اون شرایطی که هستن به مقصد برسونید یا کمک کنید که برسن متوجه شدین چی گفتم😊 اگه نه ؛ دوباره برگردید از اول بخونیدش 💦🥀🍃🥀💦
خب👌 در این کانال در خدمتون هستم ان شاءالله با ارائه در محدوده ی سنی پانزده الی هیجده سالگی👱 راستی یادتون نره در محضر امام سجاد جانمان مداومت داشته باشیم بر دعای ۲۵ صحیفه سجادیه . برید ببینید چی هست و لذتش رو ببرید تربیت فرزند هست هاا💖🌷🌷
💦🥀🍃🥀💦 قصه های کوتاه و خواندنی از کلیله و دمنه روزگاری شیری در جنگلی پادشاهی می‌کرد. او قدرتمند بود و هر روز از طرف حیوانات هدیه‌هایی به دستش می‌رسید، اما باز هم راضی نبود و با خودش فکر می‌کرد: «من باید برای خودم درباریانی داشته باشم که همیشه در خدمتم باشند.» بعد از این فکر، شیر از روباه خواست تا پیش او بیاید. روباه آمد. شیر به او گفت: «ای روباه! همه می‌دانند که تو عاقل و زیرک هستی. من از تو می‌خواهم که مشاورم باشی.» روباه تعظیم کرد و گفت: «بنده در خدمتگزاری آماده‌ام.» شیر بعد از روباه، پلنگ را صدا کرد و گفت: «تو چابک و تیزپا هستی. من از تو می‌خواهم که محافظم باشی.» پلنگ هم تعظیم کرد و پذیرفت. پس از آن نوبت به کلاغ رسید. شیر به او گفت: «اى كلاغ! تو می‌توانی به راحتی به هرجا که بخواهی پرواز کنی. من از تو می‌خواهم که پیک من باشی» کلاغ هم تعظیم کرد و از آن لحظه به بعد پیک شیر شد. آن‌ها قسم خوردند که به پادشاه وفادار باشند. شیر هم قول داد که غذای آن‌ها را فراهم کند و کاری کند که زندگی راحتی داشته باشند. 🔻🔸 همه چیز به خوبی می‌گذشت. روباه، کلاغ و پلنگ در همه‌ی کارها به پادشاه کمک می‌کردند. هرجا می‌خواست می‌رفتند، در شکار همراهش بودند و وقتی او سیر می‌شد باقی مانده‌ی غذایش را می‌خوردند. به همین خاطر هیچ وقت گرسنه نمی‌ماندند. یک روز، کلاغ پیش شیر آمد و گفت: «سرورم! آیا تا به حال گوشت شتر خورده‌اید❓ گوشت او بسیار خوشمزه است. من یک بار در بیابانی گوشت شتر خوردم و بسیار لذت بردم.» شیر که تا آن روز مزه‌ی گوشت شتر را نچشیده بود و حتی اصلاً شتر را ندیده بود، گفت: «از کجا می‌شود شتر پیدا کرد؟» کلاغ جواب داد: «چند فرسنگ دورتر از این‌جا، بیابانی هست. من بالای آن بیابان پرواز می‌کردم که شتری چاق را دیدم. او داشت تنهای تنها راه می‌رفت.» 🔻🔸 شیر فوری ماجرا را برای روباه و پلنگ گفت و از آن‌ها خواست تا نظر خودشان را بگویند. روباه و پلنگ درباره‌ی بیابان هیچ چیز نمی‌دانستند، اما چیزی نگفتند زیرا فکر می‌کردند اگر پادشاه بفهمد، فکر می‌کند کلاغ عاقل‌تر و داناتر از آن‌هاست. آن‌ها به شیر گفتند: «حرف کلاغ درست است. گوشت شتر مزه‌ای بسیار خوبی دارد که پادشاه حتماً باید از آن بخورد.» صبح روز بعد، شیر و دوستانش به طرف صحرا حرکت کردند. خیلی زود به جایی رسیدند که دیگر از جنگل، درختان سرسبز و سایه خبری نبود. آفتاب داغ بود و صحرایِ خشکِ بی‌آب و علف. کلاغ جلوتر از همه پرواز می‌کرد و راه را نشان می‌داد. او اصلاً از گرما ناراحت نبود و پشت سر هم داد می‌زد: «عجله کنید! شتر همین نزدیکی‌هاست.» 🔻🔸 اما شیر دیگر نمی‌توانست راه برود. شن‌های داغ صحرا پنجه‌هایش را سوزانده بود. او ایستاد و فریاد زد: «من گوشت شتر نمی‌خواهم. زود مرا به جنگل برگردانید.» از صدای فریاد شیر، روباه و پلنگ و کلاغ ترسیدند. آن‌ها از جنگل دور شده بودند و نمی‌دانستند شیر را که خیلی عصبانی بود چطوری به خانه‌اش برگردانند. روباه که خیلی باهوش بود، فوری نقشه‌ای کشید 💦🥀🍃🥀💦 🔙1🔜
💦🥀🍃🥀💦 ادامه او به دیگران گفت: «شما این‌جا منتظر بمانید. من می‌روم و کمک می‌آورم.» روباه به سرعت از آن‌جا دور شد. رفت و رفت تا بالأخره شتر را پیدا کرد. به او گفت: «عجله کن! پادشاه ما می‌خواهد تو را ببیند.» شتر گفت: «پادشاه شما❓ او دیگر کیست❓من فقط ارباب خودم را می‌شناسم و هر جا که بخواهد برایش بار می‌برم.» روباه گفت: «شاه ما یک شیر نیرومند است که ارباب تو را کشته. حالا تو آزاد هستی و دیگر لازم نیست در این صحرای داغ، بارکشی کنی. شاه از تو خواسته است پیش او بروی و بقیه‌ی عمرت را با راحتی زندگی کنی. اگر می‌خواهی همراه من بیا.» شتر که از بارکشی خسته شده بود و از راحت زندگی کردن بدش نمی‌آمد، به دنبال روباه به راه افتاد. پس از مدتی، پیش شیر رسیدند. همه از دیدن آن‌ها خوشحال شدند. روباه به شیر گفت: «قربان! لطفاً سوار شتر شوید تا پنجه‌هایتان نسوزد. ما باید به جنگل برگردیم.» 🔺🔸 شیر، روباه و پلنگ سوار شتر شدند و راه افتادند. کلاغ هم پروازکتان راه را به آن‌ها نشان می‌داد. خلاصه خسته و گرسنه به جنگل رسیدند. دیگر وقت شام بود. همه منتظر بودند تا شیر، شتر را بکشد، اما شیر به شتر نزدیک شد و گفت: «دوست من! به خاطر این که مرا نجات دادی از تو سپاسگزارم. تو می‌توانی هرچقدر دلت می‌خواهد این‌جا بمانی. من هم قول می‌دهم از تو محافظت کنم.» 🔺🔸 روباه، پلنگ و کلاغ با تعجب به هم نگاه کردند. بعد از آن‌همه زحمتی که برای پیدا کردن شتر کشیده بودند، شیر نمی‌خواست او را بکشد. ناگهان شیر غرید و گفت: «شما سه نفر! مگر نمی‌بینید من گرسنه‌ام❓ پنجه‌هایم سوخته و نمی‌توانم دنبال غذا بروم. فوری بروید و چیزی برای خوردن پیدا کنید.» روباه، پلنگ و کلاغ اطاعت کردند و از آن‌جا دور شدند، اما برای شکار و پیدا کردن غذا نرفتند بلکه گوشه‌ای نشستند تا با هم فکر کنند و نقشه‌ای بکشند تا بتوانند شتر را مجبور کنند که از شیر بخواهد، او را بخورد. بعد از کشیدن نقشه، آن‌ها پیش شیر برگشتند. کلاغ جلو رفت و گفت: «جناب شیر! هرچه گشتیم غذایی برای شما پیدا نکردیم و چون دوست نداریم به شما سخت بگذرد، پس مرا بخورید و سیر شوید.» روباه جلو دوید، کلاغ را کنار زد و گفت: «نه، تو خیلی کوچک هستی. من بیشتر از تو گوشت دارم. عالی‌جناب! خواهش می‌کنم مرا بخورید.» هنوز حرف روباه تمام نشده بود که پلنگ جلو دوید و گفت: «نه قربان! من از همه بزرگ‌ترم، مرا بخورید.» شتر که در گوشه‌ای ایستاده بود، با دیدن فداکاری آن سه با خودش فکر کرد: «من هم باید وفاداری خود را به شاه ثابت کنم.» برای همین جلو رفت و گفت: «من هم دوست دارم جانم را فدای شما کنم. این دوستان بیشتر از من به درد شما می‌خورند. آن‌ها زنده بمانند بهتر است. پس به جای آن‌ها مرا بخورید.» روباه، پلنگ و کلاغ خوشحال شدند و خودشان را برای خوردن گوشت شتر آماده کردند. شیر گفت: «من از همه شما سپاسگزارم. حرف شما را قبول می‌کنم و شما را یکی‌یکی می‌خورم.» 🔺🔸 با شنیدن حرف‌های شیر، کلاغ فوری پرواز کرد و رفت. روباه و پلنگ هم دوان‌دوان فرار کردند و از آن‌جا دور شدند، اما شتر ایستاد و خودش را برای قربانی شدن آماده کرد. ، به سوی شتر رفت و گفت: «شتر جان! تنها تو ثابت کردی که به من وفاداری. من تو را نخواهم خورد و تا وقتی زنده هستم از تو مراقبت می‌کنم و نمی‌گذارم کسی آزاری به تو برساند.» شتر با شادی از او تشکر کرد. شیر با خودش گفت: «مهربان بودن از همه چیز بهتر است.»👌 💦🥀🍃🥀💦 🔙2🔜
💦🥀🍃🥀💦 اتل متل یه بابا ‌‌ دلیر و زار و بیمار اتل متل یه مادر یه مادر فداكار اتل متل بچه‌ها كه اونارو دوست دارن آخه غیر اون دوتا هیچ كسی رو ندارن مامان بابا رو می‌خواد بابا عاشق اونه به غیر بعضی وقتا. 🔺🔸 بابا چه مهربونه وقتی كه از درد سر دست می‌ذاره رو گیجگاش اون بابای مهربون فحش می‌ده به بچه‌هاش همون وقتی كه هرچی جلوش باشه می‌شكنه همون وقتی كه هرچی 🔺🔸 پیشش باشه می‌زنه غیر خدا و مادر هیچ‌كسی رو نداره اون وقتی كه باباجون موجی می‌شه دوباره دویدم و دویدم سر كوچه رسیدم بند دلم پاره شد از اون چیزی كه دیدم بابام میون كوچه افتاده بود رو زمین. 🔺🔸 مامان هوار می‌زد شوهرمو بگیرین مامان با شیون و داد می‌زد توی صورتش قسم می‌داد بابارو به فاطمه، به جدش تو رو خدا مرتضی زشته میون كوچه بچه داره می‌بینه تو رو به جون بچه بابا رو كردن دوره بچه‌های محله بابا یه هو دوید و  زد تو دیوار با كله هی تند و تند سرش رو بابا می‌زد تو دیوار قسم می‌داد حاجی رو حاجی گوشی رو بردار 🔺🔸 نعره‌های بابا جون پیچید یه هو تو گوشم الو الو كربلا جواب بده به گوشم مامان دوید و از پشت گرفت سر بابا رو بابا با گریه می‌گفت كشتند بچه‌هارو بعد مامانو هلش داد خودش خوابید رو زمین گفت كه مواظب باشین خمپاره زد، بخوابین الو الو كربلا پس نخودا چی شدن؟ كمك می‌خوایم حاجی جون. 🔺🔸 بچه‌ها قیچی شدن تو سینه و سرش زد هی سرشو تكون داد رو به تماشاچیا چشماشو بست و جون داد بعضی تماشا كردن بعضی فقط خندیدن اونایی كه از بابام فقط امروزو دیدن سوی بابا دویدم بالا سرش رسیدم از درد غربت اون هی به خودم پیچیدم درد غربت بابا غنیمت َنبرده 🔺🔸 شرافت و خون دل نشونه‌های مرده ای اونایی كه امروز دارین بهش می‌خندین 🔺🔸 برای خنده‌هاتون دردشو می‌پسندین امروزشو نبینین بابام یه قهرمونه یه‌روز به هم می‌رسیم 🔺🔸 بازی داره زمونه موج بابام كلیده قفل در بهشته درو كنه هر كسی هر چیزی رو كه كشته یه روز پشیمون می‌شین كه دیگه خیلی دیره گریه‌های مادرم 🔺🔸 یقه تونو می‌گیره بالا رفتیم ماسته پایین اومدیم دروغه مرگ و معاد و عقبی كی میگه كه دروغه؟ شعر از زنده یاد ابوالفضل سپهر 💦🥀🍃🥀💦 🔙3🔜
💦🥀🍃🥀💦 سنین14تا18سال مینا تا یه زمانی کارهاشو خودش انجام میداد و مسئولیت همه کاراهاش با خودش بود . اون زمان احساس بهتری داشت و سرحالتر و شادتر بود . اما از وقتی تحت تاثیر دوستانش قرار گرفت و متدر و خواهر بزرگترش کارهاشو انجام دادند خیلی کسل و بی حوصله شده بود ، تا جایی که حوصله درس خوندن هم نداشت . فقط خودشو با دوستانش مقایسه میکرد و دلش میخواست مثل نازنین که تک فرزند خانواده بود رفتار کنه و مثل اون آزادی داشته باشه و هرجا و هرموقع دلش میخواد بره . تا اینکه یه روز مادر نازنین دچار بیماری سختی شد و باعث شد زندگی نازنین تغییر کنه ، نازنین دیگه مثل قبل نمی تونست آزادانه رفتار کنه و مجبور بود بیشتر وقتش را برای مادرش بذاره . مینا همینطور که نشسته بود و داشت به اتفاقی که برای نازنین افتاده بود فکر میکرد ، کوثر اومد پیشش . کوثر بهش گفت : غریق نجات نیستم، ولی شاید بتونم کمکت کنم و از تو فکر عمیقی که درش غرق شدی نجاتت بدم . مینا که تازه متوجه حضور کوثر شده بود ماجرای نازنین رو براش تعریف کرد و بعد گفت من همیشه دلم میخواست جای نازنین باشم ، اما حالا .... کوثر گفت : اولا واسه نازنین و مادرش دعا کن ، دوما خداروشکر کن که توی این سن جلوی کارهای اشتباهش گرفته شد . این یه جور لطف خدا بوده در حقش . مینا گفت خیلی وقته که با مادر و خواهرم نرفتم بیرون قدم بزنم ، تو این مدت هرچی تنبل تر شدم ، وظایفم بیشتر روی دوش مامان و مهلا بود . باید جبران کنم تا دیر نشده . کوثر به مینا گفت یه کاری یادت نره ، مینا گفت چی ؟! کوثر گفت شکر خدا ، واسه ی تذکری که بهت داد و نذاشت بیشتر از این توی خواب و غفلت بمونی و زودتر مسئولیت پذیر بشی . 💦🥀🍃🥀💦 🔙4🔜
💦🥀🍃🥀💦 ویژه نوجوان حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش‌نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند. حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد. چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌نعمت را نشنید. در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌دستی‌اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند. حامد به زحمت گلابی‌ها را فرو داد و قبل از آنکه مش‌نعمت چیزی بگوید، گفت: این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟ مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید. حامد فریادی از درد کشید و گفت: مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا می‌زنی؟ مش‌‌نعمت در حالیکه با یک دست چوبدستی‌اش را بر کف دست دیگرش می‌زد، گفت: این چوبدستی را می‌بینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم می‌بینی؟دست یک بنده‌ی خداست. خودت هم که گفتی بنده‌ی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا با چوب خدا، بنده‌‌ی دیگر خدا را کتک بزند؟ آنگاه دوباره چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید. حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود می‌پیچید گفت: از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم. چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن! مش‌نعمت با شنیدن این سخنان چوب‌دستی‌اش را بر زمین انداخت و گفت: زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد. 💦🥀🍃🥀💦 🔙6🔜
💦🌹🍃🌹💦 اسماعیل كارگر یك نانوایی بود.صبح به صبح ماشین بزرگ،كیسه‌های زیادی آرد می‌آورد و دم در نانوایی می‌ریخت. اسماعیل هم به محض این‌كه از خواب بیدار می‌شد این كیسه‌ها را داخل نانوایی می‌برد.مادر اسماعیل چندین روز بود كه مریض شده بودودكترها گفته بودند او بایدعمل شودوپول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روزماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد درمغازه خالی كرد اسماعیل هم بلند شدو مشغول حمل كیسه‌های آردشد.درهمان حین كه اسماعیل مشغول بردن كیسه‌های آرد بود، ناگهان دیدیك موش كوچولو از بین كیسه‌ها در رفت ورفت داخل مغازه. اسماعیل دنبال موش رفت ولی اثری از او نبود كه نبود.خلاصه اسماعیل تمام كیسه‌ها را داخل مغازه بردو فكر كرد كه اشتباه دیده است.آن روزبه كارش مشغول بود. فردای آن روز دوباره موش كوچولو رو دید. اسماعیل رفت به دنبالش ولی بازدوباره ناپدید شد چندین روز اسماعیل باآقا موشه مشغول قایم باشك بازی بود تا این‌كه یك روز كه اسماعیل خیلی ناراحت مادرش بود،روی زمین نشست وپول‌هایش را ‌شمرد تا ببیند در این مدت چقدر جمع كرده است و آیا به پول عمل مادرش می‌رسد؟ بعد از این‌كه پول‌ها را شمرد، اسماعیل رو كرد به خداوند و گفت:آخه خدا،چی می‌شد كه این پول‌ها دوبرابر می‌شد تا من می‌تونستم مادرم رو عمل كنم.همین موقع بود كه‌ دوباره سرو كله آقا موشه پیدا شد و خودش رابه اسماعیل نشان داد و تعدادی از پول‌ها رابه دهان گرفت و ازمغازه در رفت وبه سمتی رفت.اسماعیل هم بلند شدو دنبالش دوید وگفت:وای پولم رو بده... پولم رو بده... ای موش بد ذات 💦🌹🍃🌹💦 🔙7🔜
💦🌹🍃🌹💦 موش پشت وسایلی رفت كه سال‌های سال از آنها استفاده نشده بود. اسماعیل هم تمام روزش را مشغول جابه‌جایی وسایل بود ولی آقا موشه پیدا نشد كه نشد. در همین موقع بود كه بین كیسه‌ها یك كیسه پر از طلا پیدا كرد و با تعجب گفت: با فروختن این كیسه‌ها حسابی پولدار می‌شوم و زندگی‌ام تغییر می‌كند. این هدیه‌ای از طرف خداست، ولی بعد از كمی فكر كردن تعدادی از این سكه‌ها را برای مادرش برداشت و به خودش قول داد كه بعد از این‌كه مادرش عمل شد و حالش خوب خوب شد سكه‌ها راكم كم به داخل آن كیسه برگرداند. روز عمل فرا رسید و اسماعیل هم سكه‌ها را فروخت و به بیمارستان رفت. خوشبختانه عمل مادر اسماعیل بخوبی انجام شد. اسماعیل رفت كه پول عمل را پرداخت كند ولی خانم پرستار گفت: آقا پول عمل پرداخت شده. اسماعیل گفت من هنوز پول عمل را نداده‌ام به شما. پرستار گفت: یك آدم خیر پول عمل شما را پرداخت كرده. اسماعیل از خوشحالی نمی‌دانست چه كار كند و دوباره به داخل مغازه سكه فروشی رفت و سكه‌ها را پس گرفت و به كیسه طلاها برگرداند و از خدای بزرگ تشكر كرد و گفت: ای خدای مهربان و بزرگ، هرگز بیشتر از حد و اندازه‌ام نمی‌خواهم. 💦🌹🍃🌹💦 🔙8🔜
💦🥀🍃🥀💦 ویژه نوجوان در قديم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهري به شهر ديگر ، روزها و ماهها طول مي كشيد . در آن روزها مسافرت كردن همراه با خطر بود . خطر گمشدن ، گرسنگي و تشنگي ، و دزداني كه در كمين مسافران بودند . به اين دزدان ، راهزن مي گفتند كه به مسافران حمله مي كردند و اموال آنها را به غارت مي بردند و حتي مسافران را مي كشتند . سه مرد راهزن با يكديگر رفيق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند . مخفيگاه آنان در خرابه اي قرار داشت . روزي از روزها در حاليكه سه راهزن در آنجا مشغول كشيدن نقشه اي براي حمله به يك كاروان بودند ، قسمتي از ديوار خرابه فرو ريخت و صندوقچه اي پديدار شد . وقتي آنرا باز كردند از خوشحالي پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سكه هاي طلا بود . رفيق اولي گفت : بهتر است يكي از ما به شهر برود و غذائي خوشمزه با نوشيدني گوارا بخرد و جشني بپا كنيم ، بعد هم سكه ها را تقسيم كنيم . آن دو راهزن ديگر هم ، موافقت كردند . يكي از آنها به راه افتاد و به شهر رفت . در تمام راه فكرهاي مختلفي به ذهنش رسيد . پيش خودش فكر كرد چقدر خوب مي شد اگر به تنهائي صاحب همه سكه ها مي شد ، و اينقدر اين فكر در او قدرت پيدا كرد كه تصميم به قتل دو دوست خود گرفت براي همين مقداري سم خريد و آنرا درون نوشيدني ريخت . حال بشنويد از آن دو رفيق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه هاي شيطان شدند و تصميم گرفتند تا آن دوست خود را بكشند تا سهمشان از طلاها بيشتر شود . رفيقي كه به شهر رفته بود ، با خوردني و نوشيدني برگشت . اضطراب در چهره اش هويدا بود ولي چون دو رفيق ديگر هم همين حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند . دو رفيق پريدند و گلوي دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زير دست آنها تقلا مي كرد ولي فايده اي نداشت . دو راهزن بعد از كشتن دوست خود ، به پيكر او نگاهي كردند . يكي گفت : از گرسنگي و تشنگي ديگر طاقت هيچ كاري را ندارم و نشست . سبد غذا را جلوي خود كشيد و مشغول خوردن شد . ديگري هم به او پيوست . بعد از خوردن غذا دركوزه نوشيدني را باز كردند و جامهايشان را از پر كردند و يك جرعه آنرا سر كشيدند . هنوز ساعتي نگذشت كه اولي گفت : دلم دارد مي سوزد . دومي گفت : حال منم خوب نيست ، نمي دانم چه بلائي سرم آمده است . اولي سياه شده بود ، به پشت خوابيد تا شايد دردش كمتر شود و در حالي كه به آسمان نگاه مي كرد همه چيز سياه شد . دومي هم كه رمقي نداشت بر شكمش چنگ زد و پلكهايش بسته شد . و به اين ترتيب مسافران از شر اين راهزنان خلاصي يافتند . بله دوستان ، حرص و طمع ، چشم عقل را كور مي كند . 💦🥀🍃🥀💦 🔙9🔜
💦🥀🍃🥀💦 روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد. در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد. او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد… پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است! در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت !!! ميدانيد چـــــرا ؟ ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدوديت ! باوري به وجود ديواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتواني خويش 💦🥀🍃🥀💦 🔙10🔜
💦🥀🍃🥀💦 برای جوانان و نوجوانان سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.» 💦🥀🍃🥀💦 🔙11🔜
💦🥀🍃🥀💦 مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند. باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. "برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..." بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد. بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...برگرفته از کتاب بال‌هایی برای پرواز 💦🥀🍃🥀💦 🔙12🔜
💦🥀🍃🥀💦 کیست مانند حسن مومن و تسلیم خدا در دلش مثل علی نیست به جز بیم خدا ثروتش مثل خدیجه شده تقدیم خدا کافی دشمن او سوره تحریم خدا صلح او کنده زِجا پرچم شیطانی را حیدری گشت ز غوغای سکوتش دنیا هیچ مردی بـه جهان مثل حسن تنها نیست دیده‌ای نیست که از بی‌ کسی‌ اش دریا نیست شب عید اسـت ولی دور و برش غوغا نیست حال پیغمبر و زهرا و علی طوفانیست علت غربتش این اسـت که سرباز علی اسـت پهلوان جمل و یار سرافراز علی اسـت 💦🥀🍃🥀💦 🔙13🔜
💦🥀🍃🥀💦 ستاره‌های سوسو زن، در آسمان رمضان، نشسته بودند و ماه کاملِ درخشنده را تحسین می‌کردند. ناگاه، بارقه ای از زمین بـه پشت آسمان درخشیدن گرفت. از آن بالادست دور، از آن ملکوت اوج گرفته، ستاره‌ها دیدند که در زمین، ماه نورسیده ای در قنداقه متبرکش؛ بـه سمت آسمانیان لبخند می‌زند. دیدند که آغوش فاطمه، شکلی مادرانه بـه خویش گرفت و دیدند که مهتاب، از شرم ان رخساره روشن، سر در ابر‌ها فرو کرد. میلاد کریم آل طاها آمد👏👏 از بهر همه ی روح مسیحا آمد درپیش قدومش همگی‌برخیزید گفتند که چون یوسف زهرا آمد میلاد باسعادت حضرت امام حسن خجسته باد 💦🥀🍃🥀💦 🔙14🔜
💦🥀🍃🥀💦 دست و دل بازترین مرد در این دنیا اوست اولین معجزه فاطمه و مولا اوست دل پر از شوق گدایی اسـت اگر آقا اوست بانی تا ابد خیریه زهرا اوست همـه فخر حسین اسـت علمداری او الگوی حضرت عباس وفاداری او ارث پیغمبریش دلبری و آقایی اسـت مثل بابا دل او قیمتی و زهرایی اسـت قمر فاطمه و یوسف هر لیلایی اسـت عاشقش هر که نشد عاقبتش رسوایی اسـت دلبران روی زمین هرچه بگردند زیاد تا حسن هست نباید بـه کسی دل را داد اوج ان جاست که کوبیده شده پرچم او باغ رضوان خدا گوشه‌ ای از عالم او هرکسی مرد خدا هست شده آدم او هر دل بی سر و پایی نشود محرم او 💦🥀🍃🥀💦 🔙15🔜
💦🥀🍃🥀💦 خدایا! این چـه شبی اسـت که جای آسمان و زمین عوض شده… که ماه در زمین نشسته و بـه سمت آسمان، رخساره نشان می‌دهد! ستاره‌ها، از تلألؤ خود دست کشیدند و مبهوت بـه تماشا ماندند و حسرتی ممنوع، سرا پایشان را فراگرفته اسـت؛ حسرتی بـه رنگ یک آرزو؛ آرزویی که زیر لب زمزمه می‌کرد:‌ ای کاش مـن ستاره این ماه سپیدبخت بودم و اطراف او، در طوافی ابدی سو سوی خویش را شب و روز عرضه می‌کردم. 💦🥀🍃🥀💦 🔙16🔜
💦🥀🍃🥀💦 پیرو راه حسینیم و پریشان حسن همه ی ی گویند بـه مـا بی سر و سامان حسن در دل مادرمان فاطمه جایی داریم منصب نوکری شاه وفایی داریم از عنایات حسن نان و نوایی داریم خودمانیم چـه روزی و بهایی داریم روی هر شاپرکی را به خدا کم کردیم رمضان تا رمضان دور حسن می گردیم حال دادند بـه مـا باز چـه بی اندازه تازه شد ماه خدا حال و هوایش تازه رمضان از قدمش گشت پر از آوازه شده استان کرم صاحب یک دروازه بازهم خیره کننده شده این شادی دل آمده روز شریف حسن آبادی دل 💦🥀🍃🥀💦 🔙17🔜
💦🥀🍃🥀💦 سلام بر اقیانوس کرامت! سلام بر لحظه‌هایی که تـو را آوردند! سلام بر آغوش «کوثر»؛ که با رسیدن تـو مادرانه شد! سلام بر لبخند سرافراز علی «ع»؛ که در طلوع تـو اتفاق افتاد! سلام بر لب‌های رسول اللّه که میلاد تـو را به درگاه پروردگار، سبحه گفت و نام یگانه ات را از دست جبرئیل گرفت و در گوش عصمتت زمزمه کرد! سلام بر تـو، امامت فردای پس از علی.😊 سلام بر تـو، شباهتِ بی شائبه محمدی! 💦🥀🍃🥀💦 🔙18🔜
💦🥀🍃🥀💦 منم قرآن منم قرآن ، منم پیغام جاویدان منم سرچشمه ایمان ، منم برنامه انسان سرود عشق و امّیدم فروغ پاک توحیدم زدودم تیرگى ها را، به هر قلبى كه تابیدم منم قرآن ، بهار خرم گل هاى پاینده منم سرچشمه فیّاض و بى پایان و زاینده به پا خیز اى مسلمان ، پرچم توحید برپا كن ز وحدت قدرت ایمان ، عیان بر اهل دنیا كن منم نور افكن رحمت ، ز سوى آفریننده منم روشن گر بگذشته و اكنون و آینده به ظالم آتش خشمم ، به عادل بارش جودم به كام مومنان نوشم ، به چشم كافران دودم منم قرآن ، منم درمان هر درد و پریشانى منم سرمشق هر خیر و صفات نیك انسانى به پا خیز اى مسلمان ، پرچم توحید برپا كن ز وحدت قدرت ایمان ، عیان بر اهل دنیا كن چو رود از آبشار عرش رحمان تا شدم نازل بشستم تیرگى از جان ، ببردم گرد غم از دل بیا یک دم تماشا كن ، گلستان محمد را نگر در آیه هاى من ، جمال آل احمد را به فرق دشمن بى دین ، من آن شمشیر خونبارم منم قرآن ، كه یارى چون حسین بن على دارم به پاخیز اى مسلمان ، پرچم توحید برپا كن ز وحدت قدرت ایمان ، عیان بر اهل دنیا كن بود هر آیه ام ، رمزى ز لطف رحمت داور به ایمان و عمل باشد، مسلمان از همه برتر منم قرآن ، كتاب عشق و دانش و تقوى به حكم آیت عدلم ، ستم گر را كنم رسوا منم در هر زمان مستضعفان را بهترین سنگر منم كوبنده بنیاد هر طاغوت عصیان گر به پا خیز اى مسلمان ، پرچم توحید برپا كن ز وحدت قدرت ایمان ، عیان بر اهل دنیا كن 💦🥀🍃🥀💦 🔙19🔜
💦🥀🍃🥀💦 قرآن رهـنماي شيعيـان هست قرآن رهــــنماي شيــــعيــان هست قرآن، مونس جــــان و روان اي بــــرادر آيــــه هايش را بــــخوان نــــكته هــــاي نغــــز قـرآن را بدان اي بــــرادر، خــــانه بــي قرآن چرا❓ اي بــــرادر، درد بــــي درمان چـرا❓ زخــــمها را هــست قرآن مــــرحمي گر بخواني نكته هايــش را دمــــي اي بــــرادر گــــر شوي هــــمراه مـا مي شوي از كفـر و از نفــــرت جدا نــــور قــــرآن بــــر دلــــت پيدا شود زشتهـا در مــــنظرت زيـــبا شــــود گر تو خوانــــي، ايـنچنين، معنا بدان معنـــــي انــــا و اعطينـــا ، بــــدان ظاهــــر قرآن قرائت هست، دوست باطنش عدل و قضاوت هست، دوست ظاهــــر قــــرآن تــــمنــــاي وجـــود باطنش تسبيح وتكبيــــر و سجــود ظاهر قــــرآن نــــماي ايــــزد اسـت باطن قـــرآن صــــداي ايــــزد است تــــا صـــداي قاريش آيد به گــــوش شوق و احسـان درون آيد به جوش اي مسلمان هست قـــرآن رهنــــما مي كند حــــق را ز بــــاطل ها جدا اي مسلــمان قــدر قــرآن را بــــدان تــــا بمــــاني از بـــلاهـا در امــــان اي مــسلمان گــوش كــن آواز حـق تا بري پــــي بــر رمـــــوز و راز حق ســر حــق را در كتــاب حــق بخوان تــــا بـــيابي آفــتابــــي در ميــــان اي مســلمان مــا مسلمان زاده ايم بهــــر قــــرآن مــا علي را داده ايم اي مســلمــان حــافظ قــرآن تـوئي حافظ اين عهد و ايــن پــيمان توئي اي مســـلمــــان راه را هــمـوار كـن خــــفتــــگان راه را بــــيــــدار كـــن اي مسلـــمان نـوبت غوغاي توست وقت، وقــــت غــــرش آواي توست اي مسلمان عهد و پيمان بسته ايم عهد، ما با نور قــــرآن بــــسته ايــم نــــور قــــرآن رهنــــمــــاي راه مـــا مي نمــــايـاند بــــه انــــسان راه را خلــــوت شبــهاي ما را همدم است بــــرتــــريــــن معجــــزات آدم است هست قــــرآن ، زنــده مي ماند نبي ذوالــــفقــــارت كــــو، يا مولا علـي❓ 💦🥀🍃🥀💦 🔙20🔜