💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#مسئولیت_پذیری
سنین14تا18سال
مینا تا یه زمانی کارهاشو خودش انجام میداد و مسئولیت همه کاراهاش با خودش بود . اون زمان احساس بهتری داشت و سرحالتر و شادتر بود .
اما از وقتی تحت تاثیر دوستانش قرار گرفت و متدر و خواهر بزرگترش کارهاشو انجام دادند خیلی کسل و بی حوصله شده بود ، تا جایی که حوصله درس خوندن هم نداشت . فقط خودشو با دوستانش مقایسه میکرد و دلش میخواست مثل نازنین که تک فرزند خانواده بود رفتار کنه و مثل اون آزادی داشته باشه و هرجا و هرموقع دلش میخواد بره .
تا اینکه یه روز مادر نازنین دچار بیماری سختی شد و باعث شد زندگی نازنین تغییر کنه ، نازنین دیگه مثل قبل نمی تونست آزادانه رفتار کنه و مجبور بود بیشتر وقتش را برای مادرش بذاره .
مینا همینطور که نشسته بود و داشت به اتفاقی که برای نازنین افتاده بود فکر میکرد ، کوثر اومد پیشش . کوثر بهش گفت : غریق نجات نیستم، ولی شاید بتونم کمکت کنم و از تو فکر عمیقی که درش غرق شدی نجاتت بدم . مینا که تازه متوجه حضور کوثر شده بود ماجرای نازنین رو براش تعریف کرد و بعد گفت من همیشه دلم میخواست جای نازنین باشم ، اما حالا ....
کوثر گفت : اولا واسه نازنین و مادرش دعا کن ، دوما خداروشکر کن که توی این سن جلوی کارهای اشتباهش گرفته شد . این یه جور لطف خدا بوده در حقش . مینا گفت خیلی وقته که با مادر و خواهرم نرفتم بیرون قدم بزنم ، تو این مدت هرچی تنبل تر شدم ، وظایفم بیشتر روی دوش مامان و مهلا بود . باید جبران کنم تا دیر نشده . کوثر به مینا گفت یه کاری یادت نره ، مینا گفت چی ؟!
کوثر گفت شکر خدا ، واسه ی تذکری که بهت داد و نذاشت بیشتر از این توی خواب و غفلت بمونی و زودتر مسئولیت پذیر بشی .
💦🥀🍃🥀💦
🔙4🔜
💧🥀🍃🥀💧
#داستان
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
🍃#پادشاه_جنگل
🍃#مسئولیت_پذیری
🍃#باغ_گلابی
🍃#کیسه_آرد_و_موش_کوچولو
🍃#سه_راهزن_و_صندقچه
🍃#دیوار_شیشه_ای
🍃#پل_دوستی
🍃#مرد_و_گدا
🍃#زندگی_ائمه
🍃#روش_های_جذاب_داستان_گویی
🍃#فرشته
🍃#انتخاب_قاضي
🍃#کشاورز_و_الاغش
🍃#چخه_چخه
🍃#سید_مرتضی
🍃#عیادت_ناشنوا_از_مریض
🍃#حساب_و_کتاب_زندگی
🍃#نفس_اماره
🍃#مادر
🍃#عید_قربان
🍃#مرد_گوژپشت
🍃#شاهکار
🍃#مشکل_بزرگ_شهر
🍃#سلطان_آسمان
🍃#بابای_مهربان
💧🥀🍃🥀💧