💧🥀🍃🥀💧
#داستان
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
🍃#پادشاه_جنگل
🍃#مسئولیت_پذیری
🍃#باغ_گلابی
🍃#کیسه_آرد_و_موش_کوچولو
🍃#سه_راهزن_و_صندقچه
🍃#دیوار_شیشه_ای
🍃#پل_دوستی
🍃#مرد_و_گدا
🍃#زندگی_ائمه
🍃#روش_های_جذاب_داستان_گویی
🍃#فرشته
🍃#انتخاب_قاضي
🍃#کشاورز_و_الاغش
🍃#چخه_چخه
🍃#سید_مرتضی
🍃#عیادت_ناشنوا_از_مریض
🍃#حساب_و_کتاب_زندگی
🍃#نفس_اماره
🍃#مادر
🍃#عید_قربان
🍃#مرد_گوژپشت
🍃#شاهکار
🍃#مشکل_بزرگ_شهر
🍃#سلطان_آسمان
🍃#بابای_مهربان
💧🥀🍃🥀💧
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#مشکل_بزرگ_شهر
داشت توی بازار قدم میزد.
سرش را بلند کرد تا جلوی پایش را ببیند مبادا زمین بخورد!
دوباره نگاهش را زود برید، زیر لب چیزی زمزمه کرد
وراهش را به سمت کناره ی بازار کج کرد..
بیرون که میآمد آب خوش از گلویش پایین نمیرفت!
دلش میخواست از طبیعت و فضای بیرون لذت ببرد!
اما اصلا نمیتوانست سرش را بالا کند.
چشمش که بالا می آمد تیر بود که از هر طرف به سمتش روانه بود!
توی بازار از کنار مغازه ی عینک فروشی که رد شد؛
پیش خودش گفت کاش عینکی بود که به چشممان میزدیم تا فقط چیزهایی که دلمان میخواهد را میدیدیم!
این طوری شاید خیلی از مشکلات شهر حل میشد...
پناهی
♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085
💦🥀🍃🥀💦
🔙56🔜