💧🥀🍃🥀💧
#داستان
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
🍃#پادشاه_جنگل
🍃#مسئولیت_پذیری
🍃#باغ_گلابی
🍃#کیسه_آرد_و_موش_کوچولو
🍃#سه_راهزن_و_صندقچه
🍃#دیوار_شیشه_ای
🍃#پل_دوستی
🍃#مرد_و_گدا
🍃#زندگی_ائمه
🍃#روش_های_جذاب_داستان_گویی
🍃#فرشته
🍃#انتخاب_قاضي
🍃#کشاورز_و_الاغش
🍃#چخه_چخه
🍃#سید_مرتضی
🍃#عیادت_ناشنوا_از_مریض
🍃#حساب_و_کتاب_زندگی
🍃#نفس_اماره
🍃#مادر
🍃#عید_قربان
🍃#مرد_گوژپشت
🍃#شاهکار
🍃#مشکل_بزرگ_شهر
🍃#سلطان_آسمان
🍃#بابای_مهربان
💧🥀🍃🥀💧
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#سلطان_آسمان
کم کم داشت چشم هایش را باز می کرد و یواش یواش آسمان راروشن و روشن تر میکرد.
از اینکه می توانست اراده کند و به همه جای دنیا نور بپاشد، احساس غرور می کرد!
پیش خودش می گفت کسی بالا تر از من وجود ندارد!
بالا و بالاتر رفت.
رسید وسط آسمان.
توی قلب آسمان که میرسید، حس میکرد دیگر سلطان آسمانهاست!!
و اینجا بودکه گرم تر از همیشه می تابید و به همه چیز و هم کس نور و فخر می فروخت!
چقدر کیف می کرد وقتی همه از آن پایین پایینها،
روی زمین او را می دیدند!
اصلا دلش نمیخواست هیچ چیز جلوی دیده شدنش را بگیرد!
ابرهای بیچاره قطار شده بودند تا با هم بازی کنند.
وقتی جلوی خورشید رسیدند،
اخمهایش را حسابی درهم کشید و از اینکه جلوی صورتش را گرفته اند ناراحت شد و حسابی دعوایشان کرد!
بیچاره ها گریه شان گرفت!و از پیشش رفتند.
یک روز که خورشید مثل همیشه داشت وسط آسمان نور افشانی و خود نمایی میکرد، ناگهان دید نورش کم و کمتر شد!
و همه جا تاریک و تاریکتر.
هرچه تلاش کرد دید نمی تواند بتابد!!
نفهمید علتش چیست؛
اما چیزی مثل سایه روی صورتش افتاده بود!
هر کاری کرد نتوانست آن را کنار بزند.
بد جور احساس ناتوانی می کرد!
باورش نمی شد؛ ولی انگار قدرتی بالاتر از او هم وجود داشت!!
پناهی
♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085
💦🥀🍃🥀💦
🔙60🔜