1_1077842081.mp3
11.4M
#ارتباط_موفق ۲۸
❥ روح رِفق و مدارا ؛ مهمترین روحیه برای تداوم یک ارتباط است!
کسانی که قدرت سازش، مدارا و پذیرش دیگران با ضعفها و عیوبشان را ندارند؛
💥 در میانهی راه، حتماً عزیزان و مرتبطانِ خود را از دست میدهند!
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_رفیعی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4103🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 12 ✔️ گفتیم که انسان باید تلاش کنه تا به #قدرت برسه. اونم نه قدرت کم... بلکه
✅ وقتی آدم به قدرت ذهنی برسه، بعد میتونه با توجه کامل بره در خونه خدا
👈 و اونوقت "اصلا میفهمه که چی از خدا بخواد" و وقتی اون چیدوازدهم میخواد خدا میدونه که اون حتما عاقلانه خواسته و حتما هم خدا بهش میده.
⭕️ واقعا خیلی از چیزایی که ما از خدا میخوایم اصلا متوجه نیستیم. یه آدم آشفته ی ذهنی رفته در خونه خدا ازش چیز میخواد!
فرشته ها هم میگن این دیگه چی میخواد!
✅ با قدرت ذهن میشه حتی نظر خدا رو هم تغییر داد...
بذارید یه روایت هم در این زمینه بخونم و بجث امشب رو جمع کنم:👇
🔶 در کتاب ارشاد دیلمی اومده که خداوند به حضرت عیسی فرمود:
عیسای من.. مرا صدا نزن، دعا نخوان مگر وقتیکه #متضرع هستی.
متضرع یعنی چی؟ یعنی وقتی که فقط به یه موضوع توجه داری.
در ادامه روایت میفرماید: فَاِنَّکَ مَتی تَدعُنِی کَذلِکَ اَجِبکَ
✅ تو هر موقع اینجوری مرا صدا بزنی من جواب تو رو میدم
👈 بهش میگیم موقع دعا، با نهایت توجه، به یک نقطه توجه کن.
خدایا من کُلاً به یک نقطه نمیتونم توجه بکنم جز یه لحظه!🙃
خُب اون فایده نداره!
توجه بکن خیلی عمیق....
⭕️ توجه عمیق خیلی کار مشکلیه. تمرین میخواد، وقت میخواد و...
در واقع شما فکر میکنید عرفا چطور به مقامات و قدرت های برتر میرسن؟
👈 با همین توجه عمیق در خونه خدا...
ولی کو توجه های ما؟😒
در خونه خدا که میریم حواسمون به همه جا هست غیر از جایی که باشه!
💢حتی حواسمون دقیقا روی درخواست هامونم نیست چه برسه به خدا!
✅ خلاصه تلاش کنیم که ذهنمون رو متمرکز کنیم تا بتونیم به قدرت برسیم.
استفاده از اون تمرینی که عرض کردم خوبه و استفاده از تمرین بسیار خوبی به نام نماز
به میزانی که قدرت ذهنی تون بالاتر بره، بهتر میتونید نظر خدا رو جلب کنید.
حالا برید خودتون رو حسابی قوی کنید😊
البته یه تمرین جسمی هم ان شالله به زودی تقدیم میکنیم که خیییلی لذتش رو میبرید👌💕
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_دوازدهم
#قسمت_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4104🔜
.
" الراحة لم تخلق فى الدنيا و لا لاهل الدنيا "
آسایش و راحتی در دنیا خلق نشده و برای
اهل دنیا وجود نداره...
امام زینالعابدین؏؛بحار،ج۷۰،ص۹۲🌿✨!
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت209 –خانم، من خوابم میادا... –خب بگیر بخواب... –منتظرم چطوری بخوابم؟
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت210
ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت:
–پاشید زودتر بخوابیم که صبح خواب نمونیم.
روی تخت آرش دراز کشیدم و گوشیام را دستم گرفتم.
در ذهنم دنبال یک متن قشنگ می گشتم که آرش امد کنارم دراز کشیدو پرسید:
–چیکار می کنی؟
–می خوام مجازاتم رو انجام بدم.
گوشی را از دستم گرفت و کنارگذاشت و گفت:
–وقتی خودم اینجام چرا میخوای بنویسی؟
خودم را به آن راه زدم.
–چه ربطی داره، پس بعدا نگی انجام ندادما، خودت نذاشتی...بعدساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و گفتم:
–شب بخیر.
نیم خیز شد و ساعدش را زیر بدنش ستون کرد و گفت:
–تانگی که من نمی خوابم.
می دانستم حرفی را که بزند به آن عمل می کند.
چشم هایم را کمی باز کردم.
–پس مجازات عوض کردنم داریم؟
اگه شرایطش مثل الان باشه، اشکالی نداره.
–فکر نمی کنی داری زور میگی؟
قیافه ی حق به جانبی گرفت وگفت:
–اصلا.
چشم هایم را در حدقه گرداندم و گفتم:
خیلی خوب، دراز بکش میگم.
–باید توی چشم هام نگاه کنی بگیا.
اینبار من نیم خیز شدم وباتعجب نگاهش کردم و گفتم:
–راحت باش، هر چه دل تنگت می خواهد بگو.
–عه، اشکالی نداره؟ می تونم بگم؟
در صورتش براق شدم و بالشتم را برداشتم و گفتم:
–اصلا من میرم روی کاناپه بخوابم.
زود بالشت را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و اخمی مصنوعی کرد و گفت:
–خیلی خب بابا، چه زودم بالشت واسه من جدا می کنه، دیگه نبینم از این کارها بکنیا، من کتکتم زدم قهر نمی کنی...
خنده ایی کردم.
–آهان، پس نقطعه ضعفته، یادم باشه برای مجازاتهای بعدی.
چشم غرهی خنده داری بهم رفت و من هم همان موقع گفتم:
–دوستت دارم. بعد سرم را روی بالشت گذاشتم و سعی کردم خنده ام را نشان ندهم وچشم هایم را بستم. آرش انگار خشکش زده بود. نه تکان میخورد نه حرفی میزد. چشم هایم را باز کردم دیدم به همان حالت مانده است. به زور سرش را فشار دادم روی بالشت و چشم هایش را با دستهایم بستم. ناگهان غافلگیرانه مرا در آغوشش کشید.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم.
شروع به نوازش کردم موهام کرد و آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت:
–می دونم عزیزم. تو گاهی به خاطر من خیلی اذیت میشی، این که همه رو تحمل می کنی و به روی من نمیاری یعنی ثابت کردن علاقه ات...
بعد نگاهم کردونمی دانم در چشم هایم چه دید که ادامه داد:
–فکر کنم خیلی خوابت میاد، شب بخیر.
سرم را کمی عقب کشیدم و روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم و گفتم:
–شب بخیر.
صبح که برای نماز بیدار شدم، دیگر خوابم نبرد با چراغ قوهی گوشیام یکی از کتابهای آرش را که قبلا کمی از آن را خوانده بودم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم.
هوا کمی روشن شده بود چشم های من هم درد گرفته بود، شارژ گوشیام هم رو به اتمام بود. پرده را کنار زدم نور بی جانی وارد اتاق شد. آرش دیگر باید بیدار میشد.
لبهی تخت نشستم و تکهایی از موهایم را در دستم گرفتم و روی صورتش کشیدم. قلقلکش امد. چشم هایش را باز کرد. قرمز بودند. لبخندی زد و بالشتش را روی صورتش گذاشت و با آن صدای خواب آلودش که من عاشقش بودم گفت:
–اذیت نکن راحیل، خوابم میاد. باخودم فکر کردم چطوری بیدارش کنم که خواب از سرش بپره، یاد آن روز افتادم که لیوان آب را رویم ریخت و موهایم را خیس کرد. هنوز تلافی نکرده بودم. لبخند موزیانهایی روی لبهایم نشست و تصمیم گرفتم بروم یک لیوان آب بیارم. هم زمان آرش که از سکوت من تعجب کرده بودبالشت را از روی صورتش برداشت و نگاهم کرد و فوری بلند شدنشست وگفت: –نه راحیل، فکر لیوان رو از سرت بیرون کن من نمیخوام ضربه مغزی بشم.
از این که فکرم را خوانده بود تعجب کردم و خنده ام گرفت.
–اصلا میرم چند تا لیوان پلاستیکی می خرم واسه اینجور وقتها که تواسترس نداشته باشی.
دستی به موهای به هم ریخته اش کشید. خم شد و در آینه نگاهی به خودش انداخت و گفت:
–کلا بیا دیگه این شوخی رو فراموش کنیم، خطرناکه دیدی اون آقا گندهه رو کم مونده بودکورش کنی...
–ولی به نظرم بهتر اینه که شما اون ماجرا رو فراموش کنی حالا یه بار یه اتفاقی افتاد دیگه...
–واسه همین میگن از اتفاقات عبرت بگیرید دیگه...من به فکر خودمم...
بعد قیافه اش را بامزه کرد و ادامه داد:
–اگه یه بلایی سرم بیاد چی؟
صدای مادرش نگذاشت جوابش را بدهم.
–بچه ها زودتر آماده شید، کیارش اینا چند دقیقه دیگه می رسن.
آرش فوری بیرون رفت و من هم لباسم را عوض کردم و با موهایم درگیر بودم که آرش را لباس عوض کرده روبرویم دیدم.
«لباسهاش کجا بود، کی عوض کرد.»
–بده ببافمشون توی راه اذیت نشی.
همانطور که موهایم را می بافت گفت:
–راحیل خیلی مواظب موهات باش ها، من خیلی دوسشون دارم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت210 ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت: –پاشید زودتر بخوابیم که ص
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت211
بعد عمیق بو کشید و گفت:
–بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که میگفتی به نوک موهات میزنی، به منم میدی؟
–نوچ، نمیشه. اون مخصوس خودمه، بعد
خمیازه ایی کشیدم.
پرسید:
–خوابت میاد؟
–یه کم، آخه خیلی وقته بیدارم.
بالشتی برداشت.
–الان واسه عشقم یه بالشت میارم که اگه خوابش گرفت روی صندلی عقب بخوابه. از توجهش ذوق کردم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطرش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم.
او هم محکم بغلم کرد و زیرگوشم گفت:
–چقدر این غافلگیریات رو دوست دارم.
صدای آیفن باعث شد از هم جدا بشیم.
آرش با لبخند گفت:
–خیلی دوستت دارم راحیل.
صدای مادر آرش مارا از روی ابرها پایین کشید.
–آرش... کیارش اینا دم در منتظرن ها... دیر بریم عصبانی میشه.
آرش فوری گفت:
–تا من چمدون و وسایل هارو ببرم پایین، توام آماده شو بیا.
وقتی پایین رسیدم. دیدم مژگان و آرش در حال صحبت کردن هستند و آرش رو بهش داره میگه:
جامون تنگ میشه، راحیل خوابش میاد میخواد صندلی عقب بخوابه...
مژگان رو به من کردو پرسید:
–آره راحیل، به آرش میگم یه ماشینه بریم بیشتر خوش می گذره به خاطر تو قبول نمی کنه.
نگاهی به آرش انداختم و نمیدانستم چه بگویم که آرش گفت:
–اونجوری راحیل راحت نیست، بعد آرامتر ادامه داد:
– بخصوص که با کیارش تو یه ماشین سختشه.
مژگان برایم پشت چشمی نازک کرد و رفت.
مادر آرش هم که متوجه ی قضیه شد بدون این که حرفی بزند رفت توی ماشین ما جلونشست و منم صندلی عقب پشت آرش نشستم.
آرش آینه را روی صورتم تنظیم کرد و بالبخند و چشمکی که زد تلخی برخورد مژگان را از یادم برد.
تازه راه افتاده بودیم که مادر آرش گفت:
–آرش جان، کاش یه ماشینه می رفتیم مژگان هم ناراحت نمیشد.
–مامان جان بزار یاد بگیره با شوهرشم بهش خوش بگذره.
مامان آرش دیگر حرفی نزد.
نمی دانم چرا نمی تونستم مژگان را درک کنم. حتی گاهی مادر آرش را هم نمی فهمیدم. شاید باید خودم را جای او بگذارم. شاید هم من از خیلی چیزها خبر ندارم ولی او دارد و با توجه به اطلاعاتش رفتارمیکند... بالاخره مادر است...مادرها با آدم های دیگر فرق دارند... با صدای موبایل آرش از افکارم دست کشیدم.
کیارش بود آدرس جایی را به آرش داد که برای صبحانه خوردن توقف کنیم.
وقتی پیاده شدیم آرش امد کنارم و زیرگوشم گفت:
–میخوای ما بریم جای دیگه نیمرو بخوریم اینجا فقط کله پاچه داره.
–نه، اشکالی نداره، می خورم.
همگی دور میز نشستیم وآقایی برای سفارش گرفتن آمد.
کیارش برای همه بدون این که بپرسد آب مغزسفارش داد. آرش گفت:
داداش برای من و راحیل یه کاسه کافیه...
وقتی سفارشمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. مژگان نگاهی به کاسهی مشترک ما انداخت و گفت:
–چه رومانتیک!
آرش گفت:
–واسه رمانتیک بودنش نیست، راحیل کله پاچه دوست نداره واسه همین...
پریدم وسط حرف آرش و گفتم:
–نه، می خورم.
آرش نگاهی به من کردوگفت:
–می خوری ولی زوری...
دلم نمی خواست آرش این حرف را اینجا مطرح کند برای همین آرام گفتم:
–آرش...
کیارش با تاسف نگاهی به ما انداخت و حرفی نزد.
بقیه هم که انگار نشنیده بودند.
کیارش از همه زودتر کاسه اش خالی شدو دوباره از بقیه پرسید گوشت چی می خورید.
هرکس سفارشی دادو آرش هم بنا گوش سفارش داد و گفت:
– خوردنش برات راحت تره.
بعد از این که کیارش نزدیک پیشخوان رفت و سفارش ها را برای آقایی که آنجا ایستاده بود توضیح داد. انگار آدرسی هم از او پرسید و بعد بیرون رفت.
من چون غذا نمی خوردم و بیشتر با آن بازی می کردم و صندلیان رو بروی پیشخوان بود. کیارش را راحت میدیدم.
مژگان با تعجب به طرف در ورودی گردنی کشید و پرسید:
–کجارفت؟
مادر آرش گفت:
–شاید رفت گوشیش رو از ماشین بیاره.
–مژگان متفکر گفت:
–فکر نکنم.
بعد از چند دقیقه سفارش ها را آوردند و مژگان گفت:
–این چرانیومد الان غذاش سرد میشه.
–خب یه زنگ بزن ببین کجا رفت.
–گوشیم مونده توی ماشین.
آرش گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. هنوز آرش با گوشیاش مشغول بود که دیدیم کیارش سینی به دست وارد شد.
سینی را کنار آرش گذاشت ودرگوشش پچ وپچی کرد. آرش لبخند پهنی زد و نگاه قدر شناسانه ایی به برادرش انداخت و گفت:
–شرمندمون کردی داداش، بعد سینی را جلوی من گذاشت. یک کاسه حلیم بود. با یک شکر پاش کنارش. از دیدن حلیم منقلب شدم، یعنی کیارش به خاطر من رفته بود حلیم گرفته بود! باورم نمیشد. این همان آقای بداخلاق است که همیشه جوری مرا نگاه می کرد که انگار طلبش را می خواهد.
فقط با تعجب نگاهش می کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
نماز یکشنبههای ذیالقعده
فراموش نشه📿♥️🌱
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4105🔜
.
#تباهیات🚶🏻♂
خیلی شنیدم این حرف رو
ولی با هربار شنیدنش تلنگر خوردم
گفتم بگم که
چشمی که به حرام عادت بکنه .. خیلی چیز هارو از دست میده !
که یکیش شهادته :))
#خداییارزشداره؟!
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
. #تباهیات🚶🏻♂ خیلی شنیدم این حرف رو ولی با هربار شنیدنش تلنگر خوردم گفتم بگم که چشمی که به حرام
.
#مبهومالحال🕊✨
با پسری ازدواج کن
که سرش جلوی ناموس مردم پایین باشه و جلوی خدای خودش بالا :)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4106🔜
#داستانک
یه شاگردی داشتم که خیلی عصبی😡 بود.
به بقیه بچهها میپرید و پرخاشگری میکرد.
یه روز غایب بود.
علت رو پرسیدم بچهها گفتن که توی بیمارستانه...😱
وقتی علت رو پرسیدم اون هایی که جواب رو میدونستن چیزی نگفتن و اون هایی هم که نمیدونستن زل زل نگاهم کردن
آخرِ کلاس یکی از بچه هایی که همشاگردانش خبرنگار صداش میکردن اومد کنارم و ماجرای بیمارستان رفتن دوستشون رو تعریف کرد
دختر لجبازی بود و پدر و مادر لجبازتری داشت که در این سن هم اصلا درکش نمیکردند البته او هم تقصیرات زیادی داشت که برای هر پدر و مادری این تقصیرات سنگین میآید، آخر سر پدرِ عصبانی یک چیزی به سویش پرت کرده بودو بیچاره دخترک الان در بیمارستان بود
خدا را شکرکه به خیر گذشته بودو اتفاق خاصی برایش نیفتاده بود
با شنیدن این اتفاق به خودم نهیب زدم که چرا زودتر متوجه مشکلاتش نشده بودم و چرا با شاگردانم همدل نبودهام.
مدتی گذشت و او با دماغ و صورت چسب زده به مدرسه آمد
یکبار فرصت مناسب پیدا کردم و کشاندمش کنار و از مهارت های مشاوری ام استفاده کردم تا علت کارهایش را برایم بگوید
البته ازهمان اول میدانستم چه قدر لجبازو مغرور است هر چه باشد طبع شناسی بلد بودم و هر روز یک به یک دانش آموزانم را از فیلتر این دانش عبور میدادم
به من گفت:
خانوم😢 پدر و مادرم من رو دوست ندارن، درکم نمیکنن 💔
حسابی حرف زدیم و باهاش همدردی کردم.
بعد پرسیدم:
تو پدر🧔🏻 و مادرت🧕🏻رو درک میکنی؟
بهشون محبت💕 میکنی؟
بهشون احترام☺️ میذاری؟
گفت:
من خودشیرینی نمیکنم!!!
اصلا از این کارا خوشم نمیاد!!!!!!🤷🏻♀
بهش گفتم:
دخترم برای اینکه پدر و مادرت بهت محبت کنند و بهت احترام بزارن، تو هم باید متقابلا بهشون احترام بزاری، بهشون نشون بده که دوستشون داری😇
مثلا:
پدرت از سر کار میاد چای☕️ و شیرینی🍩 ببر بزار جلوش.
قبلا از اینکه مامانت👩🏻🍳 ازت بخواد، کمکش کن. بهشون محبت کن و براشون حرف بزن.
مطمئن باش تغییر رفتارت روشون تاثیر میزاره، اگر هم تاثیر نذاره حداقلش اینه که تو کارِ درست رو انجام دادی و اشتباه از اونها سر میزنه نه از تو...
گفت:
ولی اگر هزار بار هم چای ببرم و ظرف بشورم باز هم تاثیر نداره
بهش گفتم:
وقتی برای پدر و مادرت کاری رو انجام میدی، غر نزن، با دل خوش😌 این کار رو بکن و بهشون محبت کن و خدا☝️🏻رو در نظر بگیر.
مطمئن باش کاری که برای رضای خدا انجام بدی بینتیجه نمیمونه💯 و خدا به دلت آرامش میده.✨
به فکر فرو رفته بود و حس میکردم میخواهد به حرف هایم عمل کند هرچند که از همان اول هیچ کسی نمیتواند صد در صد تغییر کند اما چیزی که مهم است تلاش است و اگر تلاش کند همین بی نهایت ارزش دارد
#زنگ_عبرت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4107🔜
1_1079414784.mp3
11.13M
#ارتباط_موفق ۲۹
👋 آنان که در رفاقت و ارتباط موفقند ؛
۱. هم اهل ثبت و حفظ و به یادآوردن بعضی مواردند !
۲. و هم اهل فراموشی موارد دیگر!
اما؛
- قدرت تشخیص اینکه
چه چیزهایی باید فراموش شوند و چه چیزهایی نباید ...
- و قدرت عمل کردن به این دریافتها،
🔄 مهمترین ضمانت کنندهها برای حفظ و استمرار یک ارتباطند.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_فرحزاد
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4108🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{فَاَشْکَرُ عِبٰادِکَ عٰاجِزٌ عَنْ شُکْرِکَ، وَ اَعْبَدُهُمْ مُقَصِّرٌ عَنْ طٰاعَتِکَ}•
پس (ای خدای بزرگ!) شکرگزار ترین بندگانت از ادای حق شکرت عاجزند و ساعی ترین خلق در عبادت و بندگیت، در طاعت تو مقصرند...
🔺| #دعاے_37
|💌|
1_1047858484.mp3
1.84M
∞♥∞
واسه خدا خوشگل کار کن❗️
خدا دوست داره اینجوری عبادت کنی..
#صوت
استاد پناهیان 🎤
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4109🔜