به یاد غواصان مظلوم کربلای ۴ و معلم شهید عبدالحمید چرومزاده
ستارۀ سرخ سهيل
خورشيد اگرچه شعلهور و داغپرور است
در آفتاب داغ تو از ذرّه كمتر است
يك داغ داغ توست به پيشاني زمين
خورشيد بر جبين فلك داغ ديگر است
داغت چنين كه در دل من شعله ميكشد
كانون گرم آينههاي مقعّر است
تقدير بود پر بكشي تا ستارهها
خون تو از سهيل روان تا دوپيكر است
ز آن شب جزيرهاي كه سهيل است نام او
شد منتهاي رشك سهيلي كه اختر است
***
شب ايستاده بود و به پايان نميرسيد
شب منجمد چنانكه سكوتي مصوّر است
شب ايستاده بود به حيرت در آن مصاف
كاينك زمان رزم كدامين دلاور است؟!
پرسيد موج بهتزده از كرانهها
اينك خروش و خشم چه طوفان و تندر است؟!
نخلي كه سر به تركش طوفان سپرده بود
پرسيد: اين حريق كدامين صنوبر است؟
شب ايستاده بود و سراپا در اين سؤال
كاين عاشقان حادثهجو را چه در سر است
اين كربلاي چندم عشق است در زمين ؟
اين چندمين مبارزۀ نابرابر است؟
شب ايستاده بود...ولي تو روان شدي
شب گاه روسياهتر از شام آخر است
***
امواج سرد و وحشي شط را شكافتي
گفتي شناور اوست كه در خون شناگر است
بايد گذشت از خط و شط اي برادران
امشب حسين غرقه به خون بيبرادر است
گفتي سكون و سنگ شدن رسم و راه نيست
ما را كه وعدهگاه در آن سوي سنگر است
آنجا كه جانپناه در آغوش شعلههاست
آنجا كه در نگاه هزاران منوّر است
آنجا كه رعد وحشي هر موج انفجار
همچون طنين فاجعهاي رعبآور است
آنجا كه قتلگاه اسيران بستهدست
غوّاصهاي زخمي درخونشناور است
بياعتنا به اينكه در آنسوي شطّ و خط
از دشمنان صفزده درياي لشكر است
در ساحل نجات به مقصد رسيده است
هر كس كه از تلاطم درياي خون بِرَست
رفتيد و فاتحان سهيل زمين شديد
با همّتي كه بر سهيل سما هم مظفّر است
***
رگبارهاي سرخْ گلوگاه رود را
ميسوخت آنچنان كه گدازندهاخگر است
افتاده بود بر دل هر سايهاي هراس
جز بر دلي كه عشق بر او سايهگستر است
گاهي هجوم وحشي رگبارهاي دي
بر جان باغ صعبتر از باد آذر است
***
شيطان ناشناخته را چشمزخم نيست
شيطان آشناست كه دجّال اعور است
دردا هماره گُردۀ مردان مرد را
از نابرادران زمان داغ خنجر است
پيچيده بود بوي خيانت در آن فضا
ورنه شغال را چه مشام غضنفر است
دشمن نداشت تاب و توان نسيم را
او را كجا شهامت طوفان صرصر است؟!
بيباوران هرزۀ بيريشه را كجا
انديشۀ مصاف دليران صفدر است؟!
گاهي دروغ ميشكند پشت صدق را
گاهي نفاق صيقل شمشير كافر است
هر جا جراحتي به عفونت نشسته است
چرك نفاق سرزده از زخم نشتر است
زخم نفاق زخمۀ ناكوك سوزهاست
بر پيكر زمان و زمين زخم بستر است
دشمن كمين گرفته و در انتظار بود
چون ابنملجمي كه نگاهش به حيدر است
با دستهاي بسته شما را شهيد كرد
دشمن كه در كمين شما صيد لاغر است
***
با تو كتاب علم و ادب را ورق زدم
گفتي كه درس عشق حديثي نكوتر است
گفتي كه آن حكايت تكراري است عشق
كز هر زبان كه ميشنوي نامكرّر است
گفتي دلي كه داغ ندارد قشنگ نيست
گفتي كسي كه بال ندارد كبوتر است
آقا اجازه درس شما را ز ياد برد
شاگرد ناسپاس كه جانش مكدّر است
آقا اجازه ما به شما تكيه داشتيم
حالا كه رفتهايد دلم مرغ بيپر است
دست مرا بگير كه از دست رفته است
شاگرد خستهاي كه همان طفل مضطر است
آخر چرا نخواندم از اوّل از آن جبين
راز شهادتي كه برايت مقدّر است
چشمم نديده بود و خيالم نميرسيد
چشمي كه رازبين نشود تا ابد تر است
***
بر ساحل سهيل تن داغدار تو
افتاد آنچنان كه گلي تازه پرپر است
خنديدي آخريندم و با خون نگاشتي:
در راه دوست كشته شدن درس آخر است
بر تختۀ سياه زمين خطّ سرخ تو
درس شهادتي ست كه همواره از بر است
حتّي گلولهاي كه گلوي تو را شكافت
بوسيدش آنچنان كه ضريحي مطهّر است
چون ديد حنجري كه به خونش كشيده است
سرشار از تلاوت الله اكبر است
حالا تو آفتاب شدي؛ داغ آسمان
خورشيد پيش داغ تو حتّي محقّر است
داغ تو اي ستارۀ سرخ سهيل خاك
خورشيد پرحرارت صحراي محشر است
عبدالحميد فاضل و عبدالشّهيد عشق
نام تو بر صحيفۀ هستي مقرّر است
اي داغ از هميشه و از تازه تازهتر
نامت هماره نابترين شعر دفتر است!
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
زن و عطر و نماز
بر بستری که عطر نفسهای تو را دارد
آسوده به خواب میروم
حتی وقتی شمشیرهای آخته
بر من تاخته باشند...
...
از بیراهه حرکت کن
راهها
گاه به مقصد نمیرسند
واحه در واحه بگذر
از دشتهایی که مثل من تشنهاند
اگر خدا بخواهد
تار عنکبوتی پناه عصمتت میشود
و تو را
از چشمان آلوده نگاه میدارد
اما آن کبوتر تنها
که بر آستان غار آشیانه بسته
بیگمان دل من است
که برای تو پرپر می زند!
...
مهار شتر را رها کن
بگذار او تصمیم بگیرد
که بوی گلهای صحرا و رایحهْ عشق را
خوب میشناسد،
هر جا فرود آمد
خانهْ عشقمان را میسازیم!
...
حیران ِ سمت و سوی قبله چرایی؟!
نگاه کن نسیم عشق از کدام سمت میوزد؟!
...
مرا که از تب آسمان میلرزم
در آغوش بگیر
"با من سخن بگو..."
گاه از جهل بوالحکمان و التهاب زمین و آسمان
تنها میتوان به نماز و عطر تن تو پناه برد!
در نوازشهای تو
رازی ست
که نرما و گرمای دست مادری گمشده را
به یاد یتیم صحرا میآورد!
...
تمام آیههای من
سورهْ نساء است
اما احسن القصص
نگاه عاشق توست!
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
حرف دارم ولی برای خودم
حرفی از جنس غصههای خودم
حرفهایی که مال من هستند
حرفهایی فقط برای خودم
حرفهایی که برنخواهد خورد
به کسی جز من و قبای خودم
از کجا میتوان به خویش رسید؟
من به دنبال رد پای خودم
همه شب یک غریبه میخواند
در خم کوچه با صدای خودم
نیست از او غریبهتر، اما
دیدمش چون تو آشنای خودم
باز شوق قدم زدن دارم
با خیال تو در هوای خودم
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
مِنبعد تومن پول وطن خواهد بود
بر جای ریال از آن سخن خواهد بود
نامش "تومن" است و مال "آنها" ست، لذا
مفقود ز جیب تو و من خواهد بود!
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
با تمامی غرور خویش
نعره میزند بدون باور است!
فکر میکند
در برابر شکوه کبریایی تو
ایستاده است
فکر میکند
از تمام کائنات برتر است!
بیخبر که آنچه نفی میکند
تو نیستی،
سایهای
توهمی
تصوری
بتی است از تو
مثل نقش مضحکی که در میان دفتر است!
[خندهدار اینکه این خدای کودکانه را
محمد و مسیح هم نمی شناختند!]
گر خدای عارفان و عاشقان
این خدای وهمگونه نیست،
- یک خدای دیگر است -
من چرا خیال میکنم که مومنم
او چرا خیال میکند که کافر است؟!
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
ابری به جنبش آمد و دریا از آن چکید
ابری که تشنهکامی صحرا از آن چکید
بنهاد سر به شانۀ کوه و گریست زار
اشکی به رنگ خون دل ما از آن چکید
بر کوفه چون گذشت به فواره ارغوان
از فرق زخمخوردۀ مولا از آن چکید
بر کربلا گذشت و درآمیخت با فرات
خونگریه های حضرت زهرا از آن چکید
گویی که آفتاب برآمد به ُجلجتا
بر اوج دار، خون مسیحا از آن چکید
آمد به طوس و بغض غریبانهاش شکست
اندوه یک غریبۀ تنها از آن چکید
وآنگاه روشنایی خورشید انتظار
در آسمان سربی دنیا از آن چکید
تاریخ را به خون دل شیعه رنگ زد
دیروز از آن برآمد و فردا از آن چکید
تاریخ چون قلم به سر صفحه مینهاد
هر سطر، خون به جای الفبا از آن چکید
ابری که آبروی همه ابرها از اوست
هرچند درد و داغ و دریغا از آن چکید
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
این مگس
این عجول
این حریص سطلهای مزبله
صید عنکبوت قانع است
در میان تارهای حوصله!
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
بختک به روی سینه کجا میکشد نفس؟
تهران ما بدون هوا میکشد نفس
از پیش و پس نفسکش او بسته است، پس
این شهر بینفس ز کجا میکشد نفس؟!
باید کمی تنفس مصنوعیش دهند
این شهر تا نمرده و تا میکشد نفس
جای هوا عصاره سرب است و سم و مرگ
هر کس کنار پنجرهها میکشد نفس
محصول این نفس خفقان است و اضطراب
بیچاره ماندهام که چرا میکشد نفس
از کار و ابتکار شما حاصلی ندید
این شهر در امان خدا میکشد نفس
ای بادهای معجزه رحمی به ما کنید
این شهر با حضور شما میکشد نفس
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم
باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم
یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم
یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم
بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار،
تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم
چون زمستان و خزان از پی هم میآیند
من چگونه به بهاران تو عادت بکنم؟
بادبان میکشم و موج و خطر در پیش است
باید ای عشق به طوفان تو عادت بکنم
سادهتر نیست در آغوش عطش جان بدهم
تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم؟!
ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم
به سخنهای پریشان تو عادت بکنم!
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
پس گرفتن قصیده
یکی از کارهای جالب شاعران قصیدهسرا این بوده که گاهی قصیدهای را که به کسی تقدیم کرده بودند از او پس میگرفتند و احیانا آن را به نام ممدوح دیگری میکردند، البته این کار معمولاَ در جایی اتفاق میافتاد که ممدوح نخست صله کافی نمیداد.
این شیوه تا روزگار ما هم ادامه دارد و ما میشناسیم شاعرانی را که در گذشته به یک شخصیت سیاسی ارادتی داشتند، به گونهای که شعری در ستایش او سروده بودند، اما تحول خطوط سیاسی ممدوح و شاعر، باعث شده که شاعر از کار خودش پشیمان شود و شعر خودش را پس بگیرد!
این عادت شاعرانه به قدری شیوع داشته که وارد ضربالمثلها هم شده. مرحوم دهخدا در ذیل ضربالمثل "خرک سیاه بر در است" حکایت بامزهای آورده که صورت هجوآمیزتری از آن را عوفی هم در جوامعالحکایات نقل کرده است.
خلاصه حکایت از این قرار است که روزی امیر خلف سجزی که با لباس مبدل به شکار رفته بود دربین راه با معروفی شاعر برخورد کرد. معروفی که امیر را نمیشناخت، گفت من مردی شاعرم و اینک به نزد امیرخلف میروم که شنیدهام مردی کریم است، آنگاه قصیده خود را خواند. امیر از او پرسید: در برابر این شعر چه انتظاری از او داری؟
گفت: هزار دینار.
گفت: اگر ندهد؟
گفت: پانصد دینار.
گفت: اگر ندهد؟
گفت: صد دینار.
گفت: اگر ندهد؟
گفت: آن گاه تخلص شعر به نام خرک سیاه خود کنم!
امیر بخندید و برفت. چون به سیستان آمد معروفی به خدمت او رسید و شعر ادا کرد و امیر را بدید و بشناخت، اما هیچ نگفت. امیر از او پرسید که از این قصیده چه طمع داری از من؟
گفت: هزار دینار.
گفت: بسیار باشد.
گفت: پانصد دینار.
امیر همچنان مدافعت میکرد تا به صد برسید. امیر گفت: بسیار باشد.
گفت: امیر خرک سیاه بر در است!
به نظر میرسد باتوجه به این حکایت تهدید به نام ممدوح دیگر کردن به نوعی اسباب مطایبه میان مادح و ممدوح هم بوده است، چرا که خاقانی هم با لحنی که خالی از مطایبهای نیست به ممدوح خود گفته است:
بسزا مدحتی فرستادم
سوی من خلعتی بهساز فرست
یا صلت ده به آشکار مرا
یا به پنهان قصیده بازفرست
و هم او ، البته اینبار با لحنی کاملاَ جدی از ممدوح خود مینالد که چرا وقتی او قصیدهاش را پس نگرفته ممدوح صله خود را که نانپاره، یعنی قطعهای زمین بوده از شاعر پس گرفته است:
شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست
شه مرا نانی که داد ار باز میخواهد رواست؟
سوزنی گویا خیلی صریحتر با ممدوح خویش سخن میگفته است:
صلتی درخور آن شعر فرستد ورنی
شعر من بازفرستد، نه ز او و نه ز من!
عماد فقیه، شاعر قرن هشتم، نیز تهدید کرده است که بدون دریافت جایزه و صله نام ممدوح را از شعرش بیرون و شعر را به نام دیگری خواهد کرد:
ای کز بصر خصم تو جز خون نرود
بر وفق مراد تو فلک چون نرود؟
بیجایزه از خانه برونم نفرست
تا نام تو از قصیده بیرون نرود!
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
تطبیق یک قاعده بلاغی بر سخن حافظ
طبق یک قاعده کمتر بررسی شده اصولی و بلاغی “تعلیق حکم به وصف مشعر به علّیّت است”. یعنی اگر گویندهای حکمی را در سخن خودش بیاورد و آن را وابسته به یک وصف بکند دلیل حکم خودش را هم ضمناً بیان کرده است.
مثلاً اگر کسی بگوید:” فلان جایزه را از سوی من به دانشجویان فاضل و سختکوش بدهید” دلیل اعطای جایزه را که “فاضل و سختکوش” بودن افراد مورد نظر بوده به طور غیرمستقیم بیان کرده است.
البته این خلاصه و ساده شده ماجراست و اهل بلاغت و اهل دانش اصول درباره این قاعده و جنبههای مختلف و دقیق آن فراوان سخن گفته اند.
بر اساس این قاعده هرجا که
1) توصیفی در ضمن حکم جمله وجود داشته باشد و
2) حکم به آن وصف وابسته باشد، این تعلیق و وابستگی مشعر به علِّیت است و دلیل حکم را بیان می کند.
برای اینکه صورت بحث از خشکی خارج شود ، از باب نمونه، به شواهدی از سخن حافظ اشاره می کنیم:
۱. راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
اگر به مفهوم صفت”عالی مقام” توجّه نکنیم سخن حافظ صرفاً ادّعایی بدون دلیل خواهد بود و هر کسی ممکن است بر او خرده بگیرد که چرا زاهد صاحب این حال نیست؟
امّا حافظ با آوردن صفت عالی مقام از دلیل بیخبری زاهد از راز درون پرده پرده برداشته است و یادآورشده است که همین توجّه به تعیّنات و مقامات دنیوی و حتّی اخروی که به صورت حجاب های نورانی جلوه کرده باعث شده که زاهد نتواند به راز درون پرده پی ببرد؛ بهخلاف رند مست که از تمام این تعیّنات آزاد است.
۲. بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
خوش نشستن چشم یار رابطه مستقیم با مستی و صفت “مستانه” او دارد و بیعلّت نیست!
۳. اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
صفت “دراز” علت حکم را بیان کرده است؛ طبعاً اگر این زلف دراز و در دسترس نبود نمیشد گناه را به گردن بخت پریشان و کوتاهی دست نهاد!
۴. دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
صفت”بی نهایت” دلیل ادعای حافظ را در دل خود دارد. اگر لطف یار بی نهایت نبود دلیلی نداشت که حافظ دل را به طمع نبریدن و نومید نشدن از لطف او بخواند.
۵. در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
اگر بلفضولی از حافظ بپرسد چرا می و سفینه غزل را خالی از خلل و بیغش دانسته و با خلل آلوده معرّفی کردن دیگر رفیقان دست به تشویش افکار عمومی زده ، وی لبخندی خواهد زد و توجّه او را به صفت “ناب” (یا “صاف” در برخی نسخ) جلب خواهد کرد. بی خلل بودن می به واسطه ناب و صاف بودن آن از دردی و بی خلل بودن سفینه غزل از این روست که سفینه غزل معمولاً جنگی از غزلیّات ناب بوده که اهل دل با خود همراه داشته اند. طبعاً “ناب” و بی غلّ و غش بودن صفت غزل است و باده نه دیگران!
۶. ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است
صفت”کریم” به زیبایی تمام بی نیازی از سوال و طلب و تمنّا را توضیح می دهد. چون کریمان بیپرسش میبخشند و شرط بخشندگی آنان طلب نیست!
۷. برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
طبعاً صفت” خودبین” دلیل حکم را بیان می کند و زاهد به دلیل خودبینی نمیتواند چیزی فراتر از نفسانیّت خویش را دریابد و به راز پرده غیب پی ببرد.
۸. سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
در این بیت یک صفت وهمی مشعر به علیت حکم است، بدین معنی که شجاع صفت شاه نیست، بلکه نام اوست که در عین حال موهم وصف نیز هست. اما شاعران کاری به حقیقی بودن یا وهمی بودن صفت ندارند. در اینجا هم دلیل دلیر نوشیدن باده این است که دور شاه شجاع است، یعنی وقتی زمانه زمانه یک شاه شجاع است تو هم دلیرانه باده نوشی کن، زیرا الناس علی دین ملوکهم!
و موارد بسیار زیاد دیگر که شرح همه آن ها به درازا می کشد.
توجه به این قاعده ساده و در عین حال دقیق نکات لطیفی را در سخن اهل بلاغت آشکار می کند و بدون توجّه به این دقیقه بسیاری از سخنان بزرگان به ادّعاهایی بی دلیل و سخنانی شعارگونه تقلیل می یابد.ضمنا در نظر نگرفتن این ویژگی دقیق در کاربرد وصف ممکن است این توهّم را پدید بیاورد که سخنوران بلیغ در بسیاری از اوصافی که آورده اند دچار نوعی حشو شده اند و ذکر وصف در سخن آنان در بسیاری موارد از سر ناچاری و برای پرکردن خلاهای وزن بوده است!
آنچه در این یادداشت آمد مجملی است از تحقیق مفصلی که به زودی منتشر خواهد شد.
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh
دل خوش مکن
به اینکه در این راه پر نشیب
از راهیان خسته
دو گامی جلوتری...
شرط نخست راه به مقصد رسیدن است!
وقتی که ماندهای
چه تفاوت
که در کجا
در این مسیر
از حرکت باز ماندهای
اصلا به راه آمدهای
یا همان نخست
در اضطراب نقطه آغاز ماندهای!
#محمد_رضا_ترکی
@faslefaaseleh