اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است!
تصویرش قبل از آنکه پشت پرده آبی رنگ رود با بلند شدن حضار از نگاهم غایب شد. هم همه بلند شده بود. یکی از لذت دیدار میگفت و یکی از آن طلبه عجول که مانع دعا کردن رهبر شده بود گله میکرد. اما من فقط نشستم و به پایههای صندلیهای ردیف شده کنار دیوار تکیه دادم. نفسم بر خلاف چندماه گذشته که از فشار کار میدان سنگین شده بود، رها در رفت و آمد بود و سبک. سرم را روی زانو گذاشتم و سیر گریه کردم. مثل فرزندی که بعد از مدتها دوری به پدرش رسیده باشد. مثل سربازی که از خط مقدم آمده و در دفتر فرماندهی مهر تایید گرفته باشد مثل...
من یک #مادر_سرباز بودم که ماههاست تحت فشار بودم و حالا با صحبتهای رهبرم راجع به ضرورت تبلیغ و کار علمی و کار با نوجوان لحظه لحظه آن روزها برایم مقدس شده بود. نفسهایم را عمیق میکنم. این سینه باید پر شود از این فضا.
بلند میشوم و دور تا دور حسینیه را نگاه میکنم درست مثل زمان وداع با صحن گوهرشاد. ناخودآگاه دستم را روی سینه میگذارم و بلند میگویم آقا باز هم بطلب! درست مثل هنگام خروج از بست شیرازی.
یکی از کنارم رد میشود و با خنده میگوید: به حق جدش اینبار خصوصی!
#مادرـسرباز
#زنان_تمدن_ساز
#من_حزب_الهیام
#گوهرشاد
#حجاب_عفاف
#دیدار
#سید_علی_خامنهای
@fatemearabzadeh