eitaa logo
فاطمه‌ی سلطانی:) 🇮🇷
27.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
189 ویدیو
313 فایل
🌱 مادرِ کارآفرین؛ دبیر‌جامعه‌شناسی بنیان‌گذار مدرسه رسانه‌‌ای فرهنگی عکاس‌بانو و گروه جهادی‌‌ سَیَلان ___________________________ هرسوالی داشتی ازم بپرس؛ @adm_fatemeyesoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 این روزها شوق رفتن دارم... رفتنی که می‌دانم برایم آسان نخواهد بود. رفتن به سرزمینی که برایم کشف نشده باقی مانده و حالا فرصت کشفش را به من داده‌اند؛ همیشه دوست داشتم با نگاه جامعه شناسانه سفر کنم و لایه‌های عمیق‌تر مقصدم را کشف کنم... هر لحظه قبل از پرواز به سمت مقصد ذهنم زمین بازی سوال‌هایی است که هرکدام بدون جواب مرا به دیگری پاس می‌دهند: یعنی می‌توانم لایه‌های عمیق‌تر را کشف کنم بدون اینکه نگاه متعصبانه داشته باشم؟ چطور می‌شود این لایه‌هارا به تصویر کشید؟ یعنی توان روایت‌گری درست را دارم؟ می‌توانم قلم نویسای اتفاقات باشم؟ آیا همانی می‌شود که انتظار دارم؟ آیا می‌شود مفهومی را که مد نظر داریم صادرکنیم و به ثمر بنشیند؟ یعنی می‌شود مدرسه عکاس‌بانو، مفاهیم و باورهایش را هم صادر کرد؟ نقش من، نقش مدرسه عکاس‌بانو در این سفر چه خواهد بود؟ . بعداز اینکه از پاس‌دادن‌ها خسته می‌شوم، چشمانم را می‌بندم تا کمی ذهنم آرام بگیرد اما اینبار سوال‌ها به تصویر درمی‌آیند و درخواب درگیرم می‌کنند... . زیر لب زمزمه می‌کنم خدایا مارا در شناخت وظیفه گمراه نکن؛ خودت ظرفیت کار و روایت بده... همین دعاها مرا دربرابر همه سوال‌ها و این احساس ترسِ شیرینِ سرشار از شوق آرامم می‌کند.
یک هفته ای‌ می‌شود که خانه بهم ریخته‌است؛ یکی از حسن‌های جذاب تنهایی برای من همین است که در این تنهایی‌هایی که توفیق اجباری زندگی‌ من‌اند هرکاری دلم بخواهد می‌توانم بکنم بدون نگرانی از مهمان داشتن یا سررسیدن همسر و مواجه شدنش با خانه‌ی بهم ریخته... هیچ دلم نمی‌خواهد فکر کند خانه‌داری بلد نیستم، من خانه داری بلدم فقط در اکثر اوقات حسش را ندارم. بین شلوغی و بهم ریختگی خانه وسایلم را جمع کرده‌ام اما هنوز درِ چمدانم را نبسته‌ام؛ در تمام این لحظه های قبل از سفر که حتی اینکه می‌رویم یا نه، هم قطعی نیست هم خبرش را بهمان داده‌اند؛ به این فکر میکنم که واقعا حضور ما موثر خواهد بود؟ واقعا نسبت جمهوری اسلامی با مقصدمان چیست؟ ما میتوانیم توی کدام نقطه بایستیم و اثر گذار باشیم؟ همیشه جهان برای من جای جذابی بوده، گشتن جهان، زندگی کردن بین مردمی که نمیشناسمشان، و نگاه کردن به زیست روزانه مردم... اما حالا میترسم که توی این انتخاب ها ، بین تکلیف و علاقه، علاقه ی شخصی خودم برای دیدن جهان هم دخیل شود. خدا هدایتم کند... .
وسط کارهای خانه و تمیزکردن آینه‌هایی که هفته‌هاست کثیف بودند از خستگی چشمانم سیاهی می‌رود و سعی می‌کنم کمی استراحت کنم تا نفسی تازه کنم، به این فکر می‌کنم کسانی که زندگی من‌را از دور می‌بینند می‌دانند که زندگی‌ کردن در چنین شرایطی چقدر سخت است؟ نمی‌دانم آن‌ها و خیلی‌های دیگر می‌دانند ما، زن‌هایی که زیستن‌مان را فقط در خانه تعریف نکرده‌ایم بابت این انتخاب چه هزینه‌هایی می‌دهیم یا نه؟ اما این را می‌دانم که من عاشق همین سختی‌های بزرگ بدون سروصدا هستم و این رنج را با تمام وجود به بی‌دغدغگی‌ ترجیح می‌دهم... . بلند می‌شوم و به کارم ادامه می‌دهم باید خانه را ترو تمیز کنم تا همسر بعد از روزها دوری از خانه وقتی وارد خانه می‌شود جای خالی ام را با هنرخانه‌داری‌ام پرکند تا برگردم. امیدوارم تصمیم نگیرد که به جبران، هنرنمایی کند...
هیچوقت فکر نمی‌کردم در شاعرانه‌ترین حالت بخواهم کشورم را ترک کنم و راهی سفر شوم☺️ انگار مه حاصل از برف و سرما شهر راه بغل گرفته و با دانه‌های برف درگوشش لالایی می‌خواند... پنجره‌را می‌بندم و برای آخرین‌بار چمدان و کوله‌ام را بازبینی می‌کنم تا چیزی جا نمانده باشد.