#داستان
روزی زنی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
📝 #داستان کوتاه با موضوع: #اسراف
❌ اسراف ممنوع ❌
✍ ابان پسر تغلب نقل مى كند:
حضرت امام صادق عليه السلام فرمود:
ابان ! تو گمان مى كنى خداوند به كسى كه مال و ثروت داده ، به خاطر مقام و منزلت او در پيشگاه خدا بوده و او را خداوند دوست مى دارد؟
و كسى را كه از عطاى خود محروم ساخت و زندگيش در تنگنا است ، به خاطر اين است كه او در نزد خدا بى ارزش است و خداوند او را دوست ندارد؟
🔵👈هرگز چنين نيست . زيرا ثروت و مال از آن خداست ، به عنوان امانت در اختيار مردم مى گذارد و آنان را آزاد گذاشته كه از روى ميانه روى بخورند و بياشامند و لباس تهيه نموده و ازدواج كنند و براى خود وسيله سوارى تهيه كرده و زندگى را به طور اقتصادى بگردانند.
و هرگاه از مخارج معمولى اضافه آمد، از مستمندان و مؤ منان دستگيرى نموده و مشكلات زندگى آنان را برطرف سازند.
⚠️هر كس در مال خداوند اين چنين شرعى و ميانه روى رفتار كند، هر اندازه استفاده نمايد و هر كارى انجام دهد، بر وى حلال است .
هر آنچه مى خورد و مى آشامد و سوارى تهيه مى كند و ازدواج مى نمايد بر او حلال است .
و كسى كه اسراف نموده و در موارد خلاف خروج مى كند برايش حرام خواهد بود.
آنگاه فرمود:
🔴👈اسراف نكنيد! چون خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد.
🔻اى ابان ! تو فكر مى كنى خداوند از كرم و فضل خود به كسى به عنوان امانت مالى مى دهد او مى تواند اسبى به ده هزار درهم بخرد در صورتى كه اسب بيست درهمى هم او را كفايت مى كند و يا كنيزى به هزار دينار بخرد با اين كه بيست دينارى او را كافى است ؟
سپس فرمود:
زياده روى نكنيد خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد.
📙منبع: داستانهای بحار الانوار جلد3
⭕️ موضوع: #اسراف
🍃🍃🍃✨✨✨🍃🍃🍃
#داستان
🎁جعبه آرزوها🎁
🌺به نام خدای مهربون🌺
یکی بود یکی نبود هیچکس به اندازهی خدای مهربون خوب نبود.
روزی از روزهای فصل زیبای پاییز، نگار خانم قصه ما آماده شد تا به مدرسه بره و بعد از خوردن صبحانه و پوشیدن لباسهایش با مامانش خداحافظی کرد و رفت و رفت تا به مدرسه رسید و با دوستاش و معلمای مهربونش سلام و احوالپرسی کرد.
معلمشون به همهی بچهها یه برگه داد و سرجایش ایستاد. خانم زارعی معلم دوست داشتنیِ نگار به همه نگاهی با لبخند انداخت و گفت بچههای عزیزم همه شما باید روی این برگهها آرزوهایتان را بنویسید و درون این جعبه بیندازید و به جعبه روی میز اشاره کرد.
بچهها با شمارش خانم زارعی شروع کردند و آرزوهایشان را نوشتند.
بعد از اتمام وقت جعبه پر بود از آرزو بچهها نام آن را گذاشتند جعبه آرزوها. روز بعد معلم داشت آرزوها را میخواند با خود میگفت چه آرزوهای کوچک و زیبایی یک عروس یک کیف صورت یک کفش قشنگ یک دوچرخه و… معلم لبخندی زد و جعبه آرزوها را به فروشگاه برد.
او تمام آرزوها را برآورده کرد و فرداش با رضایت به کلاس رفت و به بچهها نگاهی زیبا انداخت و گفت من فرزندی ندارم ولی شماها را بسیار دوست دارم.
حالا چشمانتان را ببندید که برایتان خبر خوشحال کنندهای دارم. بچهها با کنجکاوی چشمهایشان را بستند و با اشتیاق منتظر ماندند.
وقتی چشمهایشان را باز کردند از خوشحالی فریاد کشیدند همهی چیزهایی که روزی برایشان آرزو بود حالا در دستشان بود. همگی خانم زارعی را بغل کرده و بوسیدند و از او تشکر کردند
فقط نگار بود که چیزی در دستش نبود. چون آرزوی او چیز دیگری بود. یعنی سلامتی برادر کوچکش نوید
برادر او از درد سرطان رنج میبرد.
خانم زارعی در آخر کلاس نگار را صدا کرد و همراهش به خانهشان رفت
خانم معلم به همراه برادر و مادر نگار به بیمارستان رفت و پول مداوای نوید را پرداخت کرد
حالا نگار هم مثل همهی بچهها شاد بود چون برادرش بهبود یافته بود
جعبهی آرزوها جعبهی خوبی بود چون همه با این جعبه به خواسته هاشون رسیده و خوشحال شده بودند و علاقه بچهها به معلم ریاضیشان خانم زارعی بیشتر شده بود. و همه مشتاقانه منتظر زنگ ریاضی بودند تا خانم مهربانشان را ملاقات کنند.
این معلم عزیز هم راضی و خوشحال از این کار و از خوشحال کردن بچهها به زندگی خود ادامه داد.
@fatemie135