هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت پانزدهم:
در برابر گذشته...
با مشت زدم توی صورتش ... .
آره. هم زبر و زرنگتر شدم، هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمیکردم ... توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ ... .
.
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم ... از پشت سر صدام زد ... تو کجا رو داری که بری؟ ... هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... بین ما همیشه واسه تو جا هست ... اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت ... .
.
رفتم متل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پولها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ....
.
گریهام گرفت ... دستخط حنیف بود ... به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ... فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا میرفتم کسی حاضر نمیشد بهم کار بده ... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ... رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود ... .
یه اتاق هم اجاره کردم ... هفته ای ۳۵ دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو میکردم که سر و کله چند تا از بچههای قدیم پیدا شد ... صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم ... .
.
جز باقی مونده پولهای حنیف، پس اندازی نداشتم ... بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ... بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل ... پیدا کردن شون سخت نبود ... تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ... مرد من، میدونستم بالاخره برمیگردی پیش ما ... اینجا خونه توئه. ما هم خانوادهات ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت شانزدهم:
سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... .
گفت: وقتی میرفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... .
حس میکردم دارم خیانت میکنم ... به کی؟ نمیدونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...
.
.
یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ... .
کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگهای ...
.
دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ... .
.
تا صبح توی خیابونها راه میرفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول میکنی میری. نکنه از اون مدلشی و ... .
حوصلهاش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر میکنم باهاش چه کار کنم ... .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونهام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ... .
.
با شروع کار، دوباره کابوسها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی میشدم و کنترلم رو از دست میدادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خرابتر میشد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمیشدم ... توی درگیریها شرکت نمیکردم اما روز به روز بیشتر غرق میشدم ... کل ۳۶۵ روز یک سال ... سال نحس ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت هفدهم:
وصیت
داشتم موادها رو تقسیم میکردم که یکی از بچهها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...
.
یه خانم؟ کی هست؟ ...
.
هیچی مرد ... و با خندههای خاصی ادامه داد ... نمیدونستم سلیقهات این مدلیه ... .
.
پلهها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمیکردم ... .
.
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواسها داشت جمع میشد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...
.
شما اینجا چه کار میکنید؟ ... .
چشمهاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
.
.
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... .
.
بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
.
.
مغزم داشت میسوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت هجدهم:
باور نمیکنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشمهای کثیف تون به کی نگاه میکنید کثافتها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمیفهمیدن چطور فرار میکنن ... .
.
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ... .
.
مغزم کار نمیکرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ میدادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم میلرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا میفهمی چی کار میکنی؟ ... اصلا میفهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... .
.
پشت سر هم سرش داد میزدم ولی اون فقط با چشمهای سرخ، آروم نگاهم میکرد ... دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .
.
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمیدونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی میکنی؟ ...
.
.
گریهام گرفته بود ... نمیخواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگهای نداشتم ... .
.
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده میشد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمیخوای، برات دعا میکنم ... .
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135
#ارسالی_اعضا
ای میر خراسانی سردار توییم آقا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#تا_ظهور_ایستاده_ایم
#با_امام_خامنه_ای_تا_ظهور
#مشهد_مقدس
http://eitaa.com/fatemiioon135