جنگندهها پیش از جنگ هم تا آسمان بیروت میآمدند و پهپادها هم که دائم در آسمانند؛ جدید، بالگرد بود که میگفتند: اسرائیلی است. پاسخی برای نبود پدآفند کوتاهبرد ندارم. کسی که میتواند سلاح ضدزره بالازن را به جنوب لبنان برساند میتوانسته سلاح ضدهوایی دوشپرتاب را هم برساند...
ابطالطلبهای سکولار ایرانی قبلهفروشهای برهنهپوش خوکخوار استند...
بارانهای بیروت شروع شده است؛ غرش رعد صدای پهپادها و انفجارها را در خود گم کرده است. روضه تاریک است و تنها نور شمعهای مزار شهداء آن را روشن میکند. مشامم از بوی عود پر است و گوشم از زیارت عاشوراء. روضه قلب ضاحیه است و ضاحیه قلب بیروت، و بیروت این روزها قلب دنیای بی قلب است...
مقابر الوادئع؛ سهمناکترین ترکیب این سفر لبنان تا این جای کار این بوده است. آنها که بیرون از شهرشان شهید شدهاند و امکان رفتن به آن جا و دفن آنها نیست را در مقابر الودائع به امانت دفن میکنند تا پس از پایان جنگ به قبرستان شهرشان ببرند و تشییع و تدفین کنند...
کتابهای درسی سوخته و پاره دردآورترین بازماندهی حملهی هوایی ارتش کیان موقت اسرائیل به آن خانه در علمات جبیل در شمال لبنان بود. حامد آن روزنامهی دیواری را آورد که کار کودکان مینمود و سویهییش به نظر سوخته بود و سویهییش پاره بود؛ آن چه سالم مانده بود لبیک یا حسین بود...
ابومحمد از اهالی علمات جبل بالای سر خانهی منهدم شده ایستاده بود؛ خونسرد، نستوه، در هیأت دانای کل. گفت: جنگ هماین است. گفت: این جا خانهی ما است. گفتم: اسرائیل تا نتواند بترساند از شکست بیرون نمیآید...
خودش امریکا بود و خانهاش در علمات جبیل را در اختیار خویشان آواره از جنگش نهاده بود که از شرق و جنوب به آن نقطهی امن در شمال لبنان آمده بودند. پیش از ظهر ارتش اسرائیل دو طبقه خانه را زده بود و با خاک یکسان کرده بود؛ بیستوچند شهید و بسیاریشان کودک...
میگفت: آن نویسنده تا لبنان آمد اما از شمال بیروت پایینتر نیامد. عکسهایش در کافههای منطقهی امن را دیده بودم. گفتم: دست کم در راه فرودگاه از ضاحیهی شیعهی در جنگ که رد شده است. گفت: نه؛ از شمال در صلح صلیبی بیروت از دمشق آمد و پا به جنوب بیروت ننهاد چه رسد به جنوب لبنان...