فریب نفرت بنیادگراهای شیعهتبار از قضیهی برهنهپوشی یا همجنسبازی در ایران اسلامی را نخورید؛ وقتش که برسد میفهمید که خاستگاه آن نفرت، تعصب عرفی بوده است و نه تعبد شرعی؛ هماین است که بنیادگراها و عرفیسازها در قضیهی کشتار گترهیی با سلاح اتمی لنگهی همند و نه شریعتمدار...
این بنیادگرایان شیعهتبار که بیان با خاک یکسان کردن حیفا را ناسخ فتوای قطعی حرمت سلاح کشتار گترهیی حضرت رهبر میدانند، برای تبدیل شدن به داعش فقط باید پاچهی شلوارشان را تا بالای قوزکشان کوتاه کنند...
سواد رسانه منهای سواد رساله خروجیش میشود هماین زیر رو کشیدن خیل ریشو|چادریهای مقوا با فتوای صریح ولی فقیه؛ شبکهسازی منهای خودسازی؛ قرارگاهبازی تهی از فقاهتبنیانی...
مشکل ما با داعش شباهت نداشتنش به شریعت است. مشکل شما با داعش شباهت داشتنش به شریعت است. هماین است که در کنشهایی ناشرعی مانند کشتار گترهیی مردم مشکلی با داعش و نسخههای داعش ندارید و حتا پی نسخههای کشندهتر از آنید...
تمام این سالها آن کسی که شریعتمدارها و حتا عرفیسازهای ایرانی را از شر بنیادگراهای شیعی در امان نگه داشته است یک فقیه است: امام سید علی حسینی خامنهیی؛ اگر نه ما هم باید منتظر نسخهی شیعی و معاصر داعش و القاعده و حشاشین و قزلباشها میبودیم...
از در مسجد داخل آمد و نگاهمان گره خورد؛ دفعهی آخر نیم دههی پیش هم را دیده بودیم. از بغل هم که در آمدیم، آرام از کناریم پرسیدم: این جا اسم ایشان چه است؟ شاید جا خورد: احسان. پرسیدم: آن سالها فرمانده ما بود، پیش شما چه کاره است؟ تاجر. میخواستم در صحبت در جمع سوتی ندهم...
باران ریز میبارید و با عباس در هوای سرد نشسته بودیم و از جنوب حلب خاطره میگفتیم. آن سالها در یکان اختصاصات حرکت حزبالله بود و در یکان تکاور سپاه پاسداران بودم؛ بی آن که هم را بشناسیم با پاتک تل اربعین و اشغال تپهی العیس و پدآفند روستای بلاس و تبلیغ سید علی خاطره داشتیم...
اسرائیل تا ابتدای ماه شباط مهلت داده تا نیروهای حرکت حزبالله لبنان تا پشت رود لیطانی عقب بنشینند؛ کسی اما ایدهیی برای اجرای آن ندارد، حتا خود ارتش اسرائیل. رزمندههای حرکت حزبالله ساکنان هماین روستاهای جنوبند که به زیست معمول مشغولند، و در همآن حال در خانههاشان میجنگند...
از ایران تا عراق تا لبنان هر روز کسی تصویر رفیق شهیدش را در وضعیت سکویش در محیط رایان مینهد. در محیط عیان رفقای ما هر روز در جنگ پرپر میشوند و هر روز ما کمتر و کمتر میشویم...
عصر روز اربعین، بعد بیست روز پیادهروی از قم تا کربلاء، در حائر حسینی زیر قبهی سیدالشهداء بودم. دعای همیشه را که کردم، از ذهنم گذشت در این برهوت صلح، کو جنگ؟ هنوز تاولهای آن پیادهروی به تمامی خوب نشده بود که روی خط مقدم جنگ با اسرائیل بودم...
سال هشتادوشش مصوب شد که پرچم اللهنشان جمهوری اسلامی ایران دیگر در عزا تا نیمه پایین کشیده نشود؛ سال نودوپنج دولت بنفش این رویه را نقض کرد و اندک سفارتخانههایی که بر آن اسلوب توحیدی مانده بودند را متخلف قلمداد کرد. تاریخ مفصل کنشهای طاغوتی دولت تعلیق را بازخوانی میکرد...
کردهای لبنان را فقط شنیده بودم. از پای سوار شدنم در صوتهای گوشیش میجورید تا به یک لطمیهی یزدی رسید و همآن را نهاد. گفت: از لهجهات در عربی صحبت کردن فهمیدم که ایرانی استی و من هم کردم و نیمانیم معنای این لطمیه را میفهمم. برایش از یزد صحبت کردم و این که پدر و مادرم یزدیند...
از رقابت و اکثریت، شرعیت جعل نمیشود چه رسد به ولایت. عموم انتخابات در حکومت اسلامی و خصوص انتخابات فقهای خبره جهتش بیعت و مشورت است...
پذیرش رویههای حقوق عرفی حتا در دل روندهای جاهلی جا خوش کرده در بدنهی جمهوری اسلامی ما را بتپرست میکند؛ بسی مشرکتر از گبرهای دوگانهباور...
حقوق عرفی و اخلاق عرفی و حتا فلسفهی عرفی را کسی سر دست میگیرد که قصد عبور از فقه شرعی را داشته باشد...
بتکدههای باستانی شرک صادقانهتری از دانشکدهها و پژوهشکدههای جانمازآبکش حقوق در حکومت اسلامی داشتهاند...
توحیدی کردن حکومت اسلامی نقشهی راه سرراستی دارد: تهی کردن آن از روندهای حقوقی عرفی...
آن که میپندارد رأی مستقیم یا نامستقیم مردم کسی را صاحب ولایت بر آنها میکند شریعت را نچشیده است...
دوران یارانهی فقهی دادن به نهادهای حقوقی نظام مدتها است که تمام شده است...