#داستان
یک معلم به هر دانش آموزی یک بادکنک داد که باید آن را باد کرده، نام خود را روی آن بنویسد و در راهرو پرتاب کند. سپس معلم تمام بادکنکها را با هم مخلوط کرد.
به دانش آموزان ۵ دقیقه فرصت داده شد تا بادکنک خود را پیدا کنند. در این جستجوی سخت، هیچ کس بادکنک خود را پیدا نکرد.
در این لحظه معلم به دانش آموزان گفت: اولین بادکنک را که پیدا کردید بردارید و به کسی که نامش روی آن نوشته شده بود بدهید.
در عرض ۵ دقیقه، هرکس بادکنک مخصوص به خود را داشت.
معلم به دانش آموزان گفت: این بادکنکها مانند شادی است. اگر هر کس به دنبال خودش باشد، آن را پیدا نخواهد کرد، اما اگر به فکر خوشبختی دیگران باشیم، خوشبختی خود را هم پیدا خواهیم کرد.
پ.ن: فرق بین عالم و عابد همین است. کسی که هم گلیم خودش و هم دیگران از آب بیرون میکشد، خیلی تفاوت دارد با کسی که تنها به فکر گلیم خودش است.
لذّتی را عالِمِ #اهل_فکر از این دنیا میبرد که عابد نخواهد برد و آن رشد دادن دیگران است، گره از کار بقیه باز کردنه و بیمنّت مهربان بودن نسبت به همهٔ مردم است.
#کانال_اندکی_تفکر
#مصطفی
🌷
@ttafakor
هدایت شده از تحلیل و بررسی خبر
SedayeEnghelab-Dastan1093.mp3
زمان:
حجم:
5.7M
📢#صدای_انقلاب شماره۷۰۵
💠داستان
💠سربلند
✍مریم علیپور
🎙ظاهراً قرار نبود بحثها تمام بشود. مادر برای چندمین بار تکرار کرد: «داداش جان! شما چرا فکر میکنی من نمیخوام پیش مامان بمونم و دارم از زیر بار مسئولیت شونه خالی میکنم؟ خدا شاهده که دلم برای مامان و حال و روزش کبابه، اما چه کنم! خودت که بهتر از روزگار من خبر داری. شیفتهای بیمارستان یه طرف، خونه و زندگی هم یه طرف!» دایی از گوشه اتاق مامان بزرگ گفت: «میدونم خواهر من! اما اگه تو خودت تو این شهری و نمیتونی پیش مامان بمونی، پس من چی بگم که یه شهر دیگهام، آبجی بزرگمونم که دستش بند بچه مریضشه، باز شرایط تو بهتره، یه مدت شبا تنهاش نذار تا ببینم تکلیف چیه...»
#داستان
#صبح_صادق
#صدای_انقلاب