eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
509 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
187 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#هیئت_فاطمیون "السلام علیک یا ابا عبدالله الحسين" مراسم عزاداری اباعبدا علیه السلام از روز جمعه تا یکشنبه ( به مدت سه شب) یکساعت بعد از نماز مغرب و عشاء برگزار میگردد. حسینیه #منتظران_شهادت #صباغیان
هدایت شده از ریحانه
⚫️ تلخ‌ترین شب‌ها ⚫️ 🌺 رهبر انقلاب: در یازدهم ماه محرم یکی از عظیم‌ترین فاجعه‌های تاریخ اسلام به وقوع پیوست. ▪️ کسانی از خاندان نبوت ا‌سیر شدند که عزیزترین و شریف ترین انسان‌های تاریخ اسلام بودند. ▪️ زنانی در جمع هیأت اسراء وجود داشتند که شأن شرف آنها در جامعه اسلامی آن روز نظیر نداشت ▪️ و کسانی این عزیزان را به اسارت گرفتند که از خبیث ترین و پلیدترین انسان های زمان خودشان بودند. ۱۳۶۸/۰۵/۲۳ 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا ابالفضل العباس علیه السلام، کربلا که تمام نشده است ما تشنگان تاریخ حسینی منتظريم تا سقا سیرابمان کند و به کربلای وجودمان برساند. نثار شهدای دشت کربلا صلوات.🌷
https://film.razavi.ir/Portal/home/?videoondemand/1693/132296/1527670/ فیلم زندگی و خاطرات تنها شهید #خادم_رضوی در عاشورای سال ۷۳ #حاج_رحیم_خوش_گفتار همیشه وصیتنامه اش زیر سرش بود مراسم نذری پزان منزل اقوام داشتند ولی حاج رحیم گفت اول باید بروم حرم و به برادر شهيدش پیوست انتخاب که شوی، پای ضریح امام رضا علیه السلام کربلایت می شود و روز عاشورا، عاشورایت رقم می خورد. هدیه به روح شهدا صلوات.🌷
یازدهم ماه خبری در راه است و مسافری بر راه گفتند مسافرت برگشت گفتم تازه رفته است، هنوز در راه است. گفتند ارباب حکم ماموریتش را مهر قبولی زد. هر که می خواهد بماند با حسین برود او در راه حسین رفت در راه حسین رفت رفت.... ای دل تو چه می کنی؟ میمانی یا می روی؟
animation.gif
915K
چهل قدم تا اربعین ما در طول زندگی همواره تشنه می شویم ولی گاهی یادمان میرود باید سیراب، آب شویم و به دنبال چیزی مشابه آن هستیم. در زندگی معنوی هم باید به چشمه جوشان متصل بود نه سراب. چقدر #تشنه_محبت_حسینیم؟ عطش داری؟ گفتن #سلام_بر_حسین بعد از آب خوردن #تمرین_سی_یکم
💢💠 در هر تمرین از مقدار کم شروع کنیم ولی مستمر💢💠 تا به حال ۳۰ کار عملی را تمرین کردیم عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند از تمرین آخر شروع کنند استفاده از در محیط های مختلف گرفتن در مجالس اباعبدالله برای شهدا استفاده صحیح از و افراد با وسیله نقلیه بیشتر اوقات باشیم. توجه به توجه به در هفته . که می خوانیم. پیدا کنیم. وصیت شهدا نکردن در هنگام هر کجا که هستید ایام فاطمیه🏴 به نیت شهدا هر سفره یک (عکس شهید) #۱۴روز_نوروز توسل به #۱۴معصوم عجل الله فرجه (مانع ظهور نباشیم) و جای معنوی زندگی شهدا در کارها رضای خدا بر حسین علی ⛔️ بعد از آب خوردن ♦️♦️ مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح که یکی از مدیران کانال فتح الفتوح بود برادر جانباز حاج محمد در طراحی این تمرین ها نظر داشتند ان شاءالله برایشان صدقه جاریه باشد. @fatholfotooh
مدافع حرم همسرش که رفت تنها شد و نام همسر شهید مدافع حرم زینت بخش لحظه هایش گشت اما دلخوشی اش پدرش هست دو روز است پدر را ندیده و دخترها بابایی هستند و امروز در حادثه اهواز در جایگاه محل رژه بوده است و حالا خبری نیست دلشوره ها تازیانه است بر این لحظه های بیخبری به حرمت حضرت رقيه همه کسانی که این پیام را میخوانند برای سلامتی این سردار گمنام دعا کنند اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 قسمت 8️⃣2️⃣ اوضاع شهر روز به روز خراب تر می شد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا نمی شد، نان گیر نمی آمد. حمله عراقی ها هم هر روز سنگین تر می شد، مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان سنگر ساخته بودند و در سنگرها زندگی می کردند. ولی ما سنگر نداشتیم، توی خانه شرکتی خودمان زندگی می کردیم. حیاط سیمانی خانه زیر دوده سیاه پیدا نبود. مخزن های نفت پالایشگاه آتش گرفته بودند و شبانه روز در حال سوختن بودند و دوده سیاه آنها حیاط همه خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود. یکی از روزهای آخر مهرماه، مهران و مهرداد دوتایی با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر بروید. من و مادرم مخالفت کردیم. مهرداد گفت: شما که مخالفت می کنید، اگر عراقی ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه می کنید؟ من گفتم: توی باغچهٔ خانه گودالی بکنید، ما را در گودال خاک کنید. آن روز مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند، بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند. مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند ، مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم و با دخترها حرف میزدم که آنها را راضی به رفتن کنم. اما دخترها مرتب گریه می کردند و اعتراض داشتند. مینا که عصبانی تر از بقیهٔ دخترها بود، شروع به داد و فریاد کرد و گفت: من از شهرم فرار نمی کنم، میخواهم بمانم و دفاع کنم. مهرداد، که از دست دخترها عصبانی بود و غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها دست عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد. مهرداد با عصبانیت آن چنان لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد. روز خیلی بدی بود؛ حمله دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهر و برادرها یک طرف دیگر، اعصاب همهٔ ما خرد شده بود. در طی همه سال هایی که آبادان زندگی کردیم، هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود. تا یادم می آمد، پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام می گذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک طرف. تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند.،در همه سال های زندگی مان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همهٔ خوشی ما همان خانه و محله و شهر خودمان بود، کسی را هم نداشتیم که خانه اش برویم. تنها عمه بچه ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود، در ماهشهر زندگی می کرد. او هشت تا بچه داشت. هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانه فامیل های بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم، حالا با این وضع باید همهٔ ما به عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جاهایی می رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم. ما دلخوشی به آینده داشتیم، فقط چند دست لباس برداشتیم ،به این امید بودیم که جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می شود و به خانهٔ خودمان برمی گردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند. تا لحظه آخر کتاب مفاتیح در دستشان بود و دعا میخواندند و از خدا می خواستند که یک اتفاقی بیفتد، معجزه ای بشود که ما از آبادان بیرون نرویم. غم سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود. حرف نمی زد ،چون کوچک ترین دختر بود، به خودش اجازه نمی داد که خیلی مخالفت کند. سنش کم بود و میدانست کسی به او اجازه ماندن نمی دهد. ادامه دارد...
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد یاران امام خمینی، اصحاب عاشورایی امام حسین بودند و راهشان امتداد راه کربلا یاد شهیدان کربلا، دفاع مقدس و ايثارگران و جانبازان #صلوات.🌷
امشب یازده ماه می شود که پیکر خاطرات تو را بر دوش میبرم فرمانده. تابوت تو را نه، جسم بی جان مرا ميبردند. شانه های لحظه هایم زخمی هجران است ای جان رفته از بدن آن شب، معراج بود و ورودت در اتاق سردخانه، در کنار شهدا
جانباز که باشی تو بر دروازه شهادت ایستاده ای دیروز همه فریاد می زدند بخوابید زمین و تو چون سرو، ایستاده رفتی. از جنگ برگشتی و چند سال ماندی تا در شروع هفته دفاع مقدس بروی. تو را چه عهدی با جبهه و جنگ بود. شهید #حسین_منجزی 🌷🌷🌷 چقدر یاد بر زمین افتادن جانباز کربلا افتادم عباس را می گویم آن ایستاده پای حسین که بر زمین افتاد 💠شادی روحش صلوات.🌷
4_5920163786727096745.mp3
7.38M
از زیر قرآن رد شدم دارم میرم به مدرسه 🔊مداحی برای فرزندان شهدای مدافع حرم به مناسبت آغاز سال تحصیلی جدید 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 9️⃣2️⃣ بابای مهران ما را سوار یک کامیون کرد. کامیون دو کابینه بود، همه ما توی اتاقک کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه ۱۲ رفتیم. پل را بسته بودند و اجازه عبور از پل را نمی دادند،اجباراً به زیارتگاه «سید عباس» در ایستگاه ۲۱ رفتیم، دخترها در زیارتگاه حسابی گریه کردند و متوسل به سیدعباس شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه سید عباس و خیابان های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه ۱۲ یا ۷ باز شود. چند ساعتی گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه ۷ را دادند و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج بشویم. روز خارج شدن از آبادان برای همه ی ما روز سختی بود،با کامیون به ماهشهر رفتیم. خانه ی عمه بچه ها در منطقهٔ شرکتی ماهشهر بود. جمعیت آنها زیاد بود و جایی برای ما نداشتند. ما فقط یک شب مهمان آنها بودیم و روز بعد به رامهرمز به خانه پسرعموی بابای مهران رفتیم. مینا و مهری از روز خارج شدنمان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمی خوردند. البته شهرام یواشکی به آنها بیسکویت و نان می داد. یک هفته در خانه پسرعموی جعفر ماندیم، آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند. پسر بزرگ هم داشتند و دخترها خیلی معذب بودند، هرکدام که می خواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند من همراهشان میرفتم. آنها هر روز در خانه نوار می گذاشتند و بزن و برقصں می کردند. ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم. سالها قبل ما از دختر آنها در آبادان، ماهها پذیرایی می کردیم تا او دورهٔ تربیت معلم اش را تمام کرد، اما آنها در مدت اقامت ما در خانه شان رفتار خوبی نداشتند. آبان ماه بود و سرما از راه رسیده بود. دخترها لباس کافی نداشتند. به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم روزهای سختی بود؛ آدم، یک عمر حتی یک روز هم خانه کسی نرود و مزاحم کسی نشود، ولی جنگ بلایی بر سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانه ی فامیل آواره شود و احترامش از بین برود. در یکی از همان روزهای سخت، من بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم. زن پسرعموی جعفر و چند تا از زن های همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا مرا دیدند و چشمشان به مواد غذایی افتاد، با تمسخر خندیدند و گفتند: مگر جنگ زِدِه ها، برنج و خورش هم میخورند؟ انتظار داشتند که من به بچه هایم نان خالی بدهم. فکر می کردند که ما فقیریم. در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر و قشنگ تر از آنها زندگی می کردیم. بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت. باید ماهشهر می ماند، پالایشگاه آبادان از بین رفته بود، پسرها هم که آبادان بودند. من و مادرم و دخترها و شهرام در رامهرمز اسیر شده بودیم، یک روز از سر ناچاری و فشار، پرسان پرسان به سراغ دفتر امام جمعه رامهرمز رفتم. وقتی دفتـــر او را پیدا کردم و امام جمعه را دیدم، از او خواستم که به ما یک اتاق بدهد تا با دخترهایم با عزت زندگی کنم. حتی گفتم: کرایه خانه هم می دهم. شوهرم کارگر شرکت نفت است و حقوق می گیرد، امام جمعه جواب داد: جنگ زده های زیادی به اینجا آمده و در چادرهای هلال احمر ساکن شده اند. گفت: شما هم می توانید با بچه هایتان در چادر زندگی کنید. من که نمی توانستم چهار تا دختر را توی چادر که در و پیکر ندارد و امنیت ندارد، نگه دارم. چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند؟ بعد از اینکه از همه ناامید شدم، خودم هر روز دنبال خانه می رفتم، خیلی دنبال خانه گشتم، اما جایی را پیدا نکردم. پسرعموی جعفر کنار خانه اش یک خانه باغی داشت. وسط باغ، یک خانه کوچکی داشتند که سقفش از چندل بود و در تمام سقف، گنجشک ها و پرنده ها لانه کرده بودند. خانه باغی از چوب ساخته شده بود و موش های زیادی در آن زندگی می کردند. بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان، و تمسخر و اذیت هایشان، به آن خانه رفتیم. حاضر شدیم با موش و گنجشک زندگی کنیم، اما زخم زبان فامیل را نشنویم. البته بعد از رفتنمان به خانه باغی، زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد. از یک طرف، موش ها توی ساک و وسایلمان می رفتند و بعضی از لباس ها را خورده بودند و گنجشک ها روی سرمان فضله می ریختند، و از طرفی فامیل هم همچنان به ما دهن کجی می کرد، در خانه باغی یک میز قراضه چوبی بود که ما از سر ناچاری، وسایلمان را روی آن گذاشتیم. آن خانه آشپزخانه و حمام نداشت. به بازار رفتم و یک پِرِیمِوس(چراغ خوراک پزی) و یک بخاری فوجیکا خریدم. از درد بی جایی، چراغ را توی توالت می گذاشتم و هر وقت میخواستم غذا درست کنم، آن را توی راهرو می کشیدم و غذا درست می کردم. ادامه دارد...
salamkoochooloo(19).mp3_98982.mp3
531.4K
تقدیم به بچه ها برای امام حسین علیه السلام و همه شهدا صلوات.🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسدار که باشی شغلت میشه .... پیام شهید به همسرش دو شب قبل از شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد. شهید #زین_الدين به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
خاطرات ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 0️⃣3️⃣ هروقت به تنگ می آمدم، می نشستم و به یاد خانه تمیز و قشنگم در آبادان گریه می کردم. خانه ای که دور تا دورش شمشاد سبز بود و باغچه ای پر از گل و سبزی داشت، اتاق هایی که ديوارهای رنگ روغن شده اش مثل آینه بود و از صافی و تمیزی می درخشید. آشپزخانه ای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بذار و بردار می کردم. در کمتر از یک ماه، صدام، زندگی من و بچه هایم را شخم زد. آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در حقشان نکرده بودیم. بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند. مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه رفتن به آبادان را می خوردند. زینب آرام و قرار نداشت، اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار می آمد هیچ وقت تحمل نمی کرد که زندگی اش بیهوده بگذرد. زینب رفت به کلاس های قرآن و نهج البلاغه بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگی مان بود، شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید. اسم معلم کلاس شان آقای شاهرخی بود. زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی (علیه السلام ) کار می کرد، دخترهای فامیل جعفر ، حجاب درست و حسابی نداشتند. زینب با آنها دوست شد و دربارهٔ حجاب و نماز با آنها حرف می زد. مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاس ها رفتند. آنها می دانستند که فعلاً مجبورند در رامهرمز بمانند؛ پس لااقل کلاسی بروند، چیزی یاد بگیرند تا زمان آن قدر برایشان سخت نگذرد. البته مینا و مهری بیشتر به این نیت رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال تر و علاقه مندتر در کلاس ها شرکت می کرد. شهرام را که نه سال داشت، به دبستان بردم. شهرام با چهار ماه تأخیر سر کلاس رفت. توی دبستان هم شهرام را تحویل نگرفتند و آنقدر به شهرام بد گذشت که بعد از چند روز حاضر به رفتن به مدرسه نشد. همین که همه به آنها جنگ زده می گفتند، برای بچه ها سخت بود، بچه ها از این اسم بدشان می آمد. خودم هم بدم می آمد، وقتی با این اسم صدایمان می کردند، فکر می کردم که به ما «طاعونی»، «وبایی» میگویند. انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچاره ترین آدمهای روی زمین. هوا حسابی سرد بود و رختخواب نداشتیم، زیر پایمان هم فرش نداشتیم. آذرماه، مهران یک فرش و چند دست رختخواب و پتو و چرخ خیاطی و مقداری خرت و پرت برای ما آورد. اما مشکل ما با این چیزها حل نمی شد. مادرم در کنار ما بود و شب و روز غصه من و بچه هایم را می خورد. دخترها حسابی لاغر شده بودند و اصلا از محیط رامهرمز خوششان نمی آمد. یکی از خدمتگزارهای بیمارستان شرکت نفت، به نام آقای مالکی، فامیل خیلی دور جعفر بود. خانواده مالکی در رامهرمز بودند و او ماهی یک بار برای مرخصی و دیدن خانواده اش به رامهرمز می آمد. سه ماه از رفتن ما به رامهرمز میگذشت که مینا و مهری از طریق آقای مالکی فهمیدند که تعدادی از دوست هایشان مثل سعیده حمیدی و زهره آغاجری، در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول امدادگری مجروحین جنگ هستند. مینا برای سعیده حمیدی نامه نوشت و به دست آقای مالکی داد. آقای مالکی یک ماه بعد که به رامهرمز آمد، جواب نامه را آورد، سعیده در نامه نوشته بود که بیمارستان احتیاج به نیروی امدادگر دارد و همینطور خبر داده بود که زهره آغاجری، ترکش خمپاره خورده و مجروح شده است، بعد از رسیدن نامه سعیده حمیدی، مینا و مهری دوباره مثل روز اول شدند؛ بنای گریه و زاری گذاشتند و چند روز لب به غذا نزدند. خودم، مادرم، زینب، شهلا و حتی شهرام هم دیگر طاقت ماندن نداشتیم. شرایط زندگی مان هم خیلی سخت بود. مادرم هم که رفتارهای بد و ناپسند فامیل جعفر را میدید، به من می گفت: کبری، تو چهار تا دختر داری، اینجا جای تو نیست. ادامه دارد...