خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت8⃣7⃣
وقتی مهرداد وصیت نامه ی زینب را خواند، به یاد حرف های زینب درباره ی شهادت افتاد. مهرداد تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او به اصفهان، درباره ی شهادت سؤالاتی پرسیده بود.
مهرداد حرف های زینب را خیلی جدی نگرفته بود و یک جواب معمولی به او داده بود. اما زینب با تمام احساس، از شهید و شهادت برای برادرش صحبت کرده بود. مهرداد گریه می کرد و می گفت:« ای کاش زودتر باورش کرده بودم.»
با اینکه زینب کوچک تر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه، اما زینب بیشتر از خواهر ها و برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند.
بعد از شهادت زینب، گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب سر مزار زینب می رفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مأمورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت:« من این دختر را خوب می شناسم. مرتب به زیارت قبور شهدا می آمد. خیلی گریه می کرد و با آنها حرف می زد. من همیشه با دیدن او احساس می کردم که او شهید می شود، اما نمی دانستم چطوری و کجا.»
بعد از شهادت زینب، کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد، جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت9⃣7⃣
مینا و مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب، به آبادان برگشتند. من با برگشت آنها مخالفت نکردم. دلیلی نداشت که آنها به کارشان ادامه ندهند.مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند.
البته حال مهرداد خوب نبود، ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد، نتوانست بیشتر بماند. جعفر هم همچنان در ماهشهر کار می کرد و هرچند روز یک بار به شاهین شهر می آمد.
بعد از شهادت زینب، مرتب خوابش را می دیدم. این خواب ها دلتنگی ام را کمتر می کرد. شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم، حالم بهتر می شد.
انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم. یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم؛ راهرویی که اتاق های شیشه ای داشت. آقایی با پیراهن مشکی در آنجا ایستاده بود. وقتی خوب دقت کردم، دیدم شهید اندرزگو است. او به من گفت:« مادر دنبال دخترت می گردی؟ بیا دخترت در این اتاق است.»
زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره یک بچه ی سفید و خوشگل خوابیده بود. به زینب نگاه کردم و گفتم:« مامان، در بهشت شوهر کردی و بچه دارشدی؟» زینب جواب داد: نه مامان. این بچه، علی اصغر امامِ حسین(علیه السلام) است. بچه ی اهل بیت است. آنها به جلسه رفته اند و من از بچه شان پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت علیهم السلام است.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت0⃣8⃣
بعد از شهادت زینب، مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی مراجعه می کردم. پرونده ی شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بود و من از آنها در خواست کردم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیر و قصاص کنند.
آیه ی« بأیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» ذکر شب و روز من شده بود. می خواستم از قاتل زینب، همین را بپرسم که زینب به چه گناهی کشته شد؟
هر روز به جاهایی سرمی زدم که تا آن زمان ندیده بودم. ساعت ها انتظار می کشیدم که مسئولین را ببینم.
یک روز مسئول بنیاد شهید شاهین شهر به خانه ی ما آمد. او بعد از دلجویی و تعارفات معمول به من گفت:«خانم کمایی، شما به چه چیز احتیاج دارید؟ هر در خواستی دارید بفرمائید.»
من گفتم:«تنها درخواست من، دستگیری قاتل زینب است. من از شما چیزی نمی خواهم. لطف کنید هر شب جمعه دعای کمیل در خانه ی ما برگزار کنید. مراسم مذهبی تان را در خانه ی من برگزار کنید.»
مسئول بنیاد شهید سرش را زیر انداخت و گفت:«شما به جای اینکه از من درخواست کالا و ماشین یا هر نیاز دیگری داشته باشید، می خواهید مراسم در خانه تان برگزار کنیم.»
گفتم:« دختر من چهارده سال بیشتر نداشت. او حقوق بگیر نبود که حالا من به جای او پول بگیرم و ثمره ی او را بخورم. دلم می خواهد برای شادی روحش و زنده نگه داشتن اسمش، مرتب برایش مراسم برگزار کنم.»
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت1⃣8⃣
برادران پاسدار احتمال می دادند که زینب قبل از شهادت، توسط منافقین تهدید شده باشد. آنها از همکلاسی های زینب که تحقیق کرده بودند، بعضی از آنها از درگیری زینب با دانش آموزان ضد انقلاب در مدرسه خبر داده بودند.
زینب دو تا وصیت نامه داشت. من سواد کمی داشتم و خواندن و معنی کلمات برایم سخت بود. آرزو داشتم که به راحتی و روان، تمام دست نوشته های زینب، مخصوصاً وصیت نامه اش را بخوانم.
وصیت نامه ای که نوشتنش از یک دختر چهارده ساله باور کردنی نبود. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت:« مامان، ناراحت نباش. یک روزی وصیت نامه ی مرا از اول تا آخر بدون غلط می خوانی. آن روز نزدیک است.»
صبح که از خواب بیدار شدم، آماده ی رفتن شدم. مادرم گفت: «کبری، صبح به این زودی می خواهی کجا بروی؟»
خوابم را برای مادرم تعریف کردم و گفتم: «از امروز نهضت سواد آموزی ثبت نام می کنم. خوب درس می خوانم تا خیلی زود وصیت نامه ی دخترم را بدون غلط بخوانم.»
سال ها کلاس نهضت رفتم. اکثر نمره هایم ۱۹ بود. الآن هم به راحتی وصیت نامه ی زینب را می خوانم و بعضی از جملات را از حفظ هستم.
زینب در وصیت نامه ی اولش از من خواسته بود که در مرگش گریه نکنم و حتماً در آبادان دفنش کنم. اما از قرار معلوم، بعد از نوشتن وصیت نامه خوابی می بیند که باعث می شود وصیتش را تغییر دهد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت2⃣8⃣
زینب در دفترش درباره ی این خواب این طور آورده است:« دیشب خواب دیدم که با چند نفر از خواهران داریم به جبهه می رویم.
آن قدر خوشحالم که نمی دانم چه کار کنم. مشکلات را پشت سر می گذاریم. روزها در ماشین بودیم تا به جبهه رسیدیم.
اما آنجا جبهه ی واقعی من نبود. من در خواب درک کردم که جبهه ی من، شهر من و کار من، دشمنی با دشمنان خداست.» بعد از این خواب، زینب وصیت نامه ی جدید را نوشت. دیگر برای او دفن شدن در آبادان مهم نبود.
زینب وصیت نامه ی دومش را خیلی عاشقانه نوشته است. او طوری از شهادت حرف زده، مثل اینکه منتظر رفتن است.
او این طور گفته که:« مادرجان، تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غمخوار من بودی، حالا که وصیت مرا می خوانی، خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون آمدی.
هرگز در نبود من ناراحت نشو. زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی می خورم و چه چیزی از این بهتر که تشنه ای به آب برسد و عاشقی به معشوق.
مادرجان، تو را به رنج های زینب(سلام الله علیه) قسم می دهم مرا حلال کن و دعای خیر بفرما.»
در وصیت نامه ی دوم، زینب اشاره ای به محل دفنش نکرده. بعد از آن خواب، شاهین شهر حکم جبهه را برایش پیدا کرده بود.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت3⃣8⃣
در هر وصیت نامه به امام اشاره کرده است:« دعا برای سلامتی امام را فراموش نکنید.» زینب وصیت نامه ی دومش را در تاریخ ۱۳\۱۲\۱۳۶۰ یعنی هیجده روز قبل از شهادتش نوشته بود.
نامه ها و دستنوشته های زینب شبیه به نامه های یک رزمنده در جبهه بود. شعرها و جملات قشنگی در نوشته هایش دیده می شود.
در بین نوشته هایش چرک نویس چند نامه که به دوستش زهرا نوشته است، دیده می شود. زهرا، مسجدسلیمان بود. او بعد از مدتی که شاهین شهر بودند و در مدرسه ی زینب درس می خواند، به مسجد سلیمان برگشته بود.
اول نامه هایش این طور نوشته است:«به نام او که از اویم. به نام او که به سوی اویم. به نام او که به خاطر اویم. به نام او که زندگی ام در جهت اوست. رفتنم به اوست، بودنم به اوست، جانم اوست احساسش می کنم. با ذره ذره وجود احساسش می کنم، اما بیانش نتوانم کرد.»
چند نفر روحانی که در بنیاد شهید اصفهان بودند، وقتی این نوشته ها را خواندند، برایشان باور کردنی نبود که یک دختر نوجوان دانش آموز به لحاظ روحی تا این حد بالا رفته باشد.
دفترهای زینب بوی بهشت و آسمان می داد. خیلی سخت است وقتی جگرگوشه ی آدم کنارش نباشد، مادر داغدارش بفهمد که توی دل و فکر بچه اش چی می گذشته.
ادامه دارد....
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت4⃣8⃣
با خواندن هر کاغذ، معصومیت و بی گناهی زینب روشن تر می شد. زینب خانه اش را ساخته و آماده کرده بود تا به جایی برود که به آنجا تعلق داشت.
دخترهای هم سن و سال زینب هم دفتر خاطرات دارند اما زینب، که اصلاً شبیه دخترهای هم سن و سال خودش نبود، یک دفتر به اسم «دفتر پند و نصیحت» داشت.
اول دفتر، اسم هجده نفر از دوستانش را نوشته بود و برای هر کدام از آنها یک صفحه گذاشته بود که در آن صفحه هر انتقادی از زینب دارند بنویسند.
زینب با این کار می خواست پی به عیب هایش ببرد و خودش را اصلاح کند. من تا قبل از شهادت زینب، از این دفتر هیچ نمی دانستم. در خانه هر وقت چیزی به او می گفتم، کافی بود یک بار برویم. به همه ی حرف ها توجه داشت و آن قدر افتاده بود که همیشه در همه چیز کوتاه می آمد.
در همه ی نوشته هایش علاقه به شهادت و شهید دیده می شد. در یکی از نامه هایش در باره ی قطعه شهدا اینطور نوشته است:«تکّه شهدا پر شده است. من به دعای کمیل قطعه ی شهدا رفتم؛ سر قبر دوست برادرم، حمید یوسفیان.
خیلی گریه کردم. قبرهایی در اطراف او کنده بودند تا دوباره شهید بیاورند. از خدا خواستم که من در آنجا خاک شوم. اما هنوز لیاقتش را ندارم. تکّه ی شهدا بوی خون، بوی عطر، بوی عشق می دهد.»
زینب در یادداشت هایش اشاره ای هم به دیدار با مجروحین در بیمارستان دارد. او نوشته که کتاب هایی را که می خریده، به مجروحانی هدیه می کرده که از همه نورانی تر بوده اند.
زینب با آنها صحبت می کرده تا توقعات و خواسته های آنها را به دخترهای دبیرستانی بگوید. زینب خودش را مدیون مجروحین می دید.
ادامه دارد....
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت5⃣8⃣
زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع و یاد مرگ و همیشه وضو داشتن و خواندن نماز شب و نماز غفیله و نماز امام زمان(عجل الله فرجه )، تا ورزش صبحگاهی و قرآن خواندن بعد از نماز صبح و دعا کردن و کمتر گناه کردن و کم خوردن صبحانه و نهار و شام.
جلوی این موارد ستون هایی کشیده بود و تاریخ هر روز را یادداشت کرده بود و هرشب بعد از محاسبه ی کارهایش جدول را علامت می زد.
من وقتی جدول را دیدم، به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم؛ به یاد آن اندام لاغر و نحیفش که چند تکّه استخوان بود، به یاد آن روزه های مداوم و افطاری های ساده،
به یا نماز شب های طولانی و بی صدایش، به یاد گریه های او در سجده هایش و ادعاهایی که در حق امام داشت. زینب در عمل، تک تک آن جدول خودسازی و خیلی چیزهای دیگری که در آن جدول نیامده بود را رعایت می کرد.
هیچ وقت صدایش را برای من بلند نکرد. اگر شهلا یا شهرام با من بلند حرف می زدند به آنها می گفت:«با مامان بلند حرف نزنید. از خدا بترسید.» برای هر مادری داغ از دست دادن اولاد سخت است.
اما داغ از دست دادن اولادی که بدی ندارد و افتخار پدر و مادر است، خیلی سخت تر است. ای کاش زینب اذیّتی کرده بود یا چیزی از ما خواسته بود. اما هر چه فکر می کردم، بی آزارترین بچه ام بود.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت6⃣8⃣
چهارده سال در اصفهان، از دادگاه انقلاب به سپاه پاسداران، از سپاه به بسیج، از بسیج به اداره ی آگاهی رفتم.
هر روز به امید پیدا کردن قاتل زینب و قصاص آن از خدا بی خبرها به جاهای مختلف رفتم؛ تا جایی که استخوان هایم به درد آمد.
در همان سال ها یک گروه از منافقین را در شیراز دستگیر کردند که آنها اعتراف کرده بودند ترور چند نفر از حزب اللهی ها در اصفهان و شیراز را به عهده ی گروه آنها گذاشته شده بود.
در بین اسامی هدف های آنها، اسم زینب هم بود. البته آن دو نفر مأموریت ترور حزب اللهی های شیراز را داشتند و دو نفر از افراد تیمشان در اصفهان مأموریت داشتند که سپاه، آن دو نفر را پیدا نکرد.
باور شهادت یک دختر چهارده ساله برای خیلی از مردم سخت بود. حتی زورشان می آمد که زینب را شهید بخوانند.
من خیلی غصه می خوردم وقتی می دیدم که زینب مظلومانه شهید شده و مظلومانه هم مورد بی مهری و بی توجهی است.
غصه می خوردم و کاری از دستم بر نمی آمد. دلم می خواست داستان زندگی زینب را برای همه بگویم و او را به همه بشناسانم. اما بیست و شش سال گذشت و چهره ی زینب همچنان پشت ابر ماند.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت7⃣8⃣
هر بار که می گفتم:«من مادر شهید هستم»، کسانی که می شنیدند دخترم شهید شده است، با تعجب می پرسیدند: «مگر دختر شهید هم داریم؟»
زینب به خانواده ی ما ثابت کرد که شهادت، مرد و زن ندارد؛ جبهه و پشت جبهه ندارد. اگر خدا نخواهد، وسط میدان جنگ هم باشی زنده می مانی و اگر خدا بخواهد، با فرسنگ ها فاصله از جبهه به شهادت می رسی.
زینب با شهدای فتح المبین تشییع و به خاک سپرده شد؛ درمیان شهدای جبهه. همان طور که خواب دیده بود، شاهین شهر جبهه ی زینب بود.
بعد از سال ها دوری زینب و بعد از مرگ پدر و مادربزرگش، مجبور شدم از زور تنهایی از شاهین شهر به تهران بیایم.
من که بعد از زینب هر روز آماده ی رسیدن به او بودم، هنوز نفس می کشم. شاید من ماندم که بالأخره امروز بعد از بیست و شش سال، داستان زندگی دخترم را که گوشه ی دلم مانده بود، بگویم تا آخرین آرزویم را که معرفی و شناساندن زینب است انجام دهم.
تا دختر معصوم و بی گناهم ذره ای از مظلومیت خارج شود؛ تا مردم بدانند یک روزی دختری چهارده ساله برای دفاع از عقیده اش با بی رحمی تمام به دست منافقین به شهادت رسید.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت_آخر
امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛ داغی که هیچ وقت سرد نمی شود، هیچ وقت کهنه نمی شود. باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند.
باید چهره زشت و تاریک منافقین به همه دنیا معرفی شود. از وقتی خبر حمله آمریکا به عراق را شنیدم تا الآن که هنوز هم آنها در عراق هستند گریه می کنم و می گویم« زینب من در خواب گفت در حوزه نجف اشرف درس می خواند. حالا که آمریکایی ها به عراق حمله کرده اند، دخترم کجا درس می خواند؟»
می دانم که اگر یک بار دیگر در عمرم زیارت کربلا نصیبم شود، حتماً زینب در آنجا به استقبال من می آید و من همراه او به زیارت نجف و قبر پدرم و زیارت دوره ائمه می روم.
بعضی شب ها خواب تکّه شهدا را می بینم. خواب درخت های کاج تکّه ی شهدا را می بینم؛ درخت هایی که سایبان قبرهای شهدا، قبر زینب و حمید یوسفیان هستند.
صدای نسیمی را که میان برگ های آنان می پیچد، می شنوم. یک تکه از جگر من، از قلب من، زیر آن درخت هاست. گمشده من آنجا خوابیده است. خوشا به حال درخت های کاج...
@fatholfotooh
#زندگینامه شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
زینب کمایی در خرداد ماه سال ۱۴۴۶ در شهر آبادان به دنیا آمد. مادرش زنی دل آگاه و علاقه مند به قرآن و اهل بیت به خصوص امام حسین(علیه السلام) و حضرت زینب(سلام الله علیه) بود. پدر او کارگر پالایشگاه نفت آبادان بود و با دسترنج اندک کارگری خود خانواده ۹ نفره اش را سرپرستی می کرد.
زینب دوران دبستان و دو سال از دوره راهنمایی را در آبادان سپری کرد. از کلاس سوم دبستان تحت تأثیر تربیت آگاهانه مادرش و شرکت در جلسات قرآن، حجاب اسلامی را انتخاب کرد.
او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مدرسه راهنمایی و مسجد محله به فعالیت های فرهنگی و تربیتی مشغول شد.
زینب علاقه زیادی به رهبر انقلاب حضرت امام خمینی(ره) داشت. گرایش به دیدگاههای حضرت امام تأثیر عمیقی در نوع نگاه زینب به زندگی و ادامه فعالیت هایش گذاشت.
زینب با شروع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ به همراه خانواده مجبور به ترک شهر و دیار کودکی اش شد. بعد از مهاجرت به اصفهان و سپس شاهین شهر با حمایت های مادرش به فعالیت های فرهنگی از جمله شرکت در کلاس های اعتقادی جامعه زنان و عضویت در بسیج و فعالیت های پرورشی و تربیتی دبیرستان ۲۲بهمن پرداخت.
در این زمان چهار عضو خانواده کمایی در جبهه مشغول به خدمت بودند. به دلیل فعالیت های مستمر زینب و تلاش های بی وقفه اش برای تغییر وضعیت فرهنگی شاهین شهر، پس از گذشت شش ماه از حضورش در این شهر، هدف سازمان منافقین قرار گرفت.
او در شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ در راه بازگشت از مسجد به خانه، توسط اعضای این گروه ربوده و به شهادت رسید. پیکر ش پس از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف شد.
منافقین با ارسال نامه و تماس تلفنی، مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله، دانش آموز سال اول دبیرستان به شکل مظلومانه ای به شهادت رسید و همراه با شهدای فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
@fatholfotooh