خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت6⃣3⃣
من دوتا دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهی دستگرد اصفهان شدم.
دوباره همه ما با ساک های لباسمان راهی چوئبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم.
چندتا تخم مرغ آب پز و مقداری نان برای غذای توی راهمان برداشتیم که بچه ها توی لنج گرسنه نمانند.
زینب خیلی ناراحت و گرفته بود. چندبار از من پرسید:« مامان، اگر جنگ تمام شود، به آبادان برمی گردیم؟ ... مامان، به نظرت چندماه باید دور از آبادان بمانیم؟»
زینب می خواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالأخره یک روزی به شهر عزیزش بر می گردد.
وقتی سوار لنج شدیم، تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه به سرِ ما آورده بود!
ادامه دارد...
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت6⃣4⃣
زینب هفت تا میوه ی کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه می داشت.
هنوز در محله ی دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکّه شهدا رفتیم.
زینب مرا سر قبر زهره بنیانیان، یکی از شهدای انقلاب، برد و گفت:«مامان، نگاه کن، فقط مردها شهید نمی شوند، زن ها هم شهید می شوند.»
زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهره می نشست و قرآن می خواند.
ماه آخری که در محله ی دستگرد بودیم، مینا و مهری همراه مهران به اصفهان آمدند.
دخترها اول راضی به آمدن نمی شدند؛ می ترسیدند برادرشان نقشه ای برای خارج کردن آنها از آبادان داشته باشد. اما مهران که قول داد آنها را به آبادان برمی گرداند، دختر ها قبول کردند و آمدند.
همزمان با آمدن بچه ها، بابای مهران هم از ماهشهر به اصفهان آمد.
ادامه دارد...
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت6⃣5⃣
جامعه ی زنان در خیابان فردوسی قرار داشت. استاد کلاس اخلاق زینب، آقای هویدافر بود و با خواهرش هر دو از معلم های دوره ی عقیدتی بودند. آقای هویدافر در یکی از جلسات از همه ی افراد کلاس خواست که دعای نور حضرت زهرا(س) را حفظ کنند
و در همان جلسه تأکید زیادی روی دعای نور کرده بود و قرار گذاشته بود که بعد از حفظ دعا توسط افراد کلاس، تفسیر را هم درس بدهد. زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد. شب که خوابید، خواب عجیبی دید که آن خواب را صبح برای من تعریف کرد.
زینب خواب دید که یک زن سیاه پوش در کنارش می نشینید و دعای نور را برایش تفسیر می کند. آنقدر زیبا تفسیر را می گوید که زینب در خواب گریه می کند.
زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد می گیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد می دهد؛ کودکانی که در حکم انبیا بودند.
زینب دعای نور را در خواب می خواند. البته نه خواندن عادی؛ خواندنی از اعماق وجودش. وقتی زینب دعا را می خواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه می کردند.
زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنه هایی را دیده بود که خبر از عالم دیگر می داد. او از من خواست که خوابش را برای هیچ کس حتی مادرم تعریف نکنم.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت6⃣6⃣
مهران که مرا دید با گریه گفت:« مامان، زینب را کشتند... خواهرم شهید شده... جنازه اش را پیدا کرده اند...» من مهران را دلداری دادم و آرام کردم.
از چشمم اشکی نمی آمد. بابای مهران به من نگاه نمی کرد، من هم به او چیزی نگفتم. آن روز کارگرهای ساختمان ساز، جنازه ی زینب را در سَبَخی (زمین بایر)-که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند- پیدا کرده بودند.
مهران گفت: مامان، شهرام صبح توی تاکسی از دو تا مسافر شنیده بود که امروز جنازه ی یک دختر نوجوان را توی زمین خاکی پیدا کرده اند.
وقتی شهرام به خانه آمد و خبر را داد، من مطمئن شدم که آن دختر، زینب است. اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگویم.
انتظار تمام شد؛ انتظار کشنده ای که سه روز تمام به جانمان افتاده بود.
باید می رفتم و دخترم را می دیدم. جنازه ی زینب را به سردخانه ی پزشکی قانونی برده بودند. ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم. سوار ماشین شدیم و همه باهم به پزشکی قانونی رفتیم.
مهران و بابایش لحظه ای آرام نمی شدند. چشم های مهران کاسه ی خون شده بود. من یخ کردم، هیچ چی نمی گفتم و گریه هم نمی کردم.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت6⃣7⃣
یک روز یکی از دوست های زینب به خانه آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت. او گفت:« زینب به من گفته بود اگر شهید شدم، به مادرم بگو آش نذری بدهد. من نذر شهادت کرده ام.»
دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است. روز بعد، آش نذری شهادت دخترم را درست کردم و به همکلاسی هایش و همسایه ها دادم.
سه روزی که دنبال زینب بودیم، پیش خودم نذر سفره ی ابوالفضل(علیه السلام ) کرده بودم.
نذر کرده بودم اگر زینب بسلامتی پیدا شود، سفره ی ابوالفضل(علیهالسلام) پهن کنم. بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم.
همه ی افراد خانواده نگران من بودند. مادرم التماس می کرد که:« کبری، گریه کن، جیغ بزن، اشک بریز. این همه غم ها را توی دلت تلنبار نکن.»
مهری و مینا مرتب حالم را می پرسیدند و می گفتند:« مامان، چرا این همه کار می کنی؟ آرام باش. گریه کن. غم ها را توی دلت نریز.» آنها نمی دانستند که من همه ی این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت6⃣8⃣
چهارده سال در اصفهان، از دادگاه انقلاب به سپاه پاسداران، از سپاه به بسیج، از بسیج به اداره ی آگاهی رفتم.
هر روز به امید پیدا کردن قاتل زینب و قصاص آن از خدا بی خبرها به جاهای مختلف رفتم؛ تا جایی که استخوان هایم به درد آمد.
در همان سال ها یک گروه از منافقین را در شیراز دستگیر کردند که آنها اعتراف کرده بودند ترور چند نفر از حزب اللهی ها در اصفهان و شیراز را به عهده ی گروه آنها گذاشته شده بود.
در بین اسامی هدف های آنها، اسم زینب هم بود. البته آن دو نفر مأموریت ترور حزب اللهی های شیراز را داشتند و دو نفر از افراد تیمشان در اصفهان مأموریت داشتند که سپاه، آن دو نفر را پیدا نکرد.
باور شهادت یک دختر چهارده ساله برای خیلی از مردم سخت بود. حتی زورشان می آمد که زینب را شهید بخوانند.
من خیلی غصه می خوردم وقتی می دیدم که زینب مظلومانه شهید شده و مظلومانه هم مورد بی مهری و بی توجهی است.
غصه می خوردم و کاری از دستم بر نمی آمد. دلم می خواست داستان زندگی زینب را برای همه بگویم و او را به همه بشناسانم. اما بیست و شش سال گذشت و چهره ی زینب همچنان پشت ابر ماند.
ادامه دارد...
@fatholfotooh