eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
490 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
191 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد فرمانده شهید، #علی_صیاد_شیرازی بخیر؛ مثل کارمندها نمی آمد ستاد کل؛ که هفت و نیم ، هشت صبح کارت ورود بزند و چهار بعد ازظهر کارت خروج. زود می آمد و دیر می رفت. خیلی دیر. می گفت: ما توی #کشور_بقیة‌الله هستیم. #خادم_این_ملتیم. مردم ما رو به اینجا رسوندند. باید براشون کار کنیم. از کتاب #یادگاران، ج ۱۱ شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
🔴😔 گرسنگی در بی‌داد می‌کند... عزیزانی که تمایل دارند به مردم مظلوم یمن کمک کنند از طریق سایت میتوانند اقدام کنند 🌹🌹سایت وجوهات آقای خامنه ای👇👇👇👇 http://www.leader.ir/fa/monies بعد از ورود به سایت، در گزینه انتخاب، را علامت بزنید در قسمت انتخاب بعدی مردم را علامت بزنید. اجرکم عندالله 📢📢همراهان گرامی توجه فرمایید📢📢 ما اعضای کانال، جهت کمک به مردم مظلوم به ویژه کودکان معصوم و بی گناهی که بر اثر قحطی و گرسنگی جان باختند، از تا مقادیر دلخواه واریز می کنیم. به امید آنکه خداوند متعال برکتی بی حساب به کمک هایتان دهد و این چنین شاهد وضع اسف‌بار نباشیم‌.😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣5⃣ مرتب از من می پرسید:«مامان، اگر جنگ تمام شد، برمی گردیم آبادان؟» آبادان را خیلی دوست داشت. خیلی دلش خواست دوره ی دبیرستان را در آبادان درس بخواند. با وجود علاقه ی زیادش به آبادان، توی شاهین شهر طوری زندگی می کرد و فعالیت انجام می داد که انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند. هر روز ظهر که از مدرسه به خانه برمی گشت، اول به مسجدالمهدی فردوسی می رفت. نماز ظهر و عصر را به جماعت می خواند. اگر به دستش می رسید، نماز صبح هم به مسجد می رفت. زینب از همه کسی و همه چیز درس می گرفت. رادیو، معلمش بود. خطبه های نماز جمعه ی تهران یا اصفهان را گوش می کرد و نکته های مهمش را می نوشت. روزنامه دیواری درست می کرد و از سخنرانی های امام، خطبه های نماز، کتابهای آقای مطهری و شریعتی مطلب جمع می کرد و در روزنامه دیواری می نوشت. یک شب سر نماز، سجده اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم:«مامان، تورا به خدا! این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی ای داری؟» با چشم های مشکی و قشنگش که از زور گریه سرخ شده بود، گفت:«مامان، گریه می کنم. امام تنهاست. به امام خیلی فشار می آید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه می خورد.» برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام بودم، این حرفها سنگین بود. از اینکه زینب این همه می فهمید و رنج می برد، داغ شدم. کاش زینب این همه نمی فهمید. ای کاش کمتر رنج می برد. ما در خانه می نشستیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم، زینب یا نماز می خواند یا کتاب می خواند. ادامه دارد... @fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌱یاد علمدار روایتگری #حاج_عبدالله_ضابط بخیر؛ سرو صدا زیاد شد. بلند شد چیزی را بهانه کرد و رشته صحبت را دست گرفت. #تا_توانست_از_شهدا_گفت. همه ساکت بودند و فقط گوش می‌دادند. از رسالت پیامبر  تا ولایت سید علی, همه چیز برایشان حل شده بود. یک ساعت مانده به اذان, بحث‌ها تمام شد. نماز صبح ، همان دختر و پسرها, اولین کسانی بودند که پشت سر حاجی صف بستند. از کتاب #شیدایی @shabhyeshahid
هم قد گلوله توپ بود گفتن : چه جوری اومدی اینجا ؟ گفت : با التماس ! گفتن : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟ گفت : با التماس ! به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟ لبخندی زد و گفت : با التماس ! وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن ، فهمیدم چقدر التماس کرده !!! #جنگ_نرم_باقيست. من و تو اهل التماس هستیم؟؟ #اهل_عمل_باشیم #راه_کربلایی_شدن_در_راه_ماندن_است
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣5⃣ او معمولاً عصرهای پنجشنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست می کرد. خودش پای اجاق گاز می ایستاد و بوی حلوا را توی خانه راه می انداخت. او حتی مرده ها را هم از یاد نمی برد. در سومین شب گم شدن زینب، بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت، وقتی همه ی گذشته ی خودم و زینب را کنار هم گذاشتم، به حقیقت جدیدی رسیدم. من، کبری، نذر کرده ی حسین(علیه‌السلام) به این دنیا آمده بودم که بتوانم یکی مثل زینب را به دنیا بیاورم، او را شیر بدهم و بزرگ کنم. من یک واسطه بودم؛ واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود. همه ی عشق و ایمانی که در من به امانت گذاشته شده بود، در زینب به اوج رسید و او به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم. وقت نماز صبح شده بود. بلند شدم و چادر نماز زینب را سر کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم. نماز عجیبی بود. در نماز، حال عجیبی داشتم. همه جا را می دیدم؛ خانه ی آبادان، خانه محله ی دستگرد، خانه ی شاهین شهر، گلزار شهدا. ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر می زد، رفته بود. می دانستم که زینب گم شده، اما وحشت نداشتم. انگار که زینب در جای امنی باشد. با این وجود، خودم را آدم دردمندی می دیدم؛ دردمندترین آدمی که از روشنایی روز باید تکیه گاه همه ی خانواده می شد. ادامه دارد... @fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #عبدالله_میثمی بخیر؛ شب جمعه دلش بدجوری گرفته بود. شروع کرد به خواندن #دعای_کمیل تا رسید به این جمله که: «خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟» افتاد به سجده و های های گریه کرد. سرش را که بلند کرد، دید هم سلولی کمونیستش که خیلی اذیتش می کرد. سرش را گذاشته کف سلول و او هم گریه می کرد. از کتاب #تنها_سی_ماه_دیگر @shabhayeshahid
قصه زندگی من و تو بودن و ماندن من و تو و روزگاران گذشته من و تو و روزهای ندیده من و تو و جاهای نرفته تو در قبر و من در زمین تنهایی من و تو و لحظه های همیشه با هم سلام بر قلب صبور عقیله بنی هاشم بی بی زینب امشب هم سیزدهم ماه دیگری گذشت رفتنت به خانه ابدی در گذشتن تو از این دنیا و نمی گذرد لحظه ها مگر به يادت شادی روحت نذر نگاه آسمانیت صلوات
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهـید ابراهــیم هــادی بخیر همیشه آیه‌‌ی «وَ جَعَلْنا» را زمزمه می ڪرد. ‌گفتـم: آقا ابراهیم، این آیه برای محافــــظت در مقابـل دشمـن هست اینجا ڪه دشمن نیست! نـگاه معنا داری ڪرد و گفت: _شــیطان هم وجـــود داره!؟؟ شادی روحش صلوات.🌷 @shabhayeshahid
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ روز سوم فروردین، مهران از آبادان آمد. خبر گم شدن زینب به آبادان و ماهشهر هم رسیده بود. مهران و بابایش در کنج پذیرایی، ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند. مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد. به خیال خودش می خواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛ کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد، خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود و آینده ای روشن داشته باشد. مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهران همه چیز را از چشم من می دید. من هیچ وقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و به امام خدمت کنند. به زینب خیلی اعتماد داشتم. می دانستم که هر جا برود و هر کاری کند . بابای بچه ها هرگز راضی نبود که بچه ها این همه در گیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه می خواست. برای او پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهم تر بود. جعفر سال ها در پالایشگاه به عنوان کارگر زحمت کشیده بود. کارگری در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کارآسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند و تحصیلات بالایی داشته باشند تا زندگی راحت تری را به دست بیاورند. ولی من بیشتر از درس، به دین و ایمان بچه ها اهمیت می دادم؛ به نماز خواندنشان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین(علیه‌السلام). ادامه دارد... @fatholfotooh