هدایت شده از محتوای روایتگری راویان
#سیره_شهدا
#شهید_مهدی_شاه_آبادی
🍃هر وقت که می رفت تبلیغ، یک کیسه نان خشک و پنیر هم با خودش می برد. فکر میکردم میخواهد در محل تبلیغش #زاهدانه زندگی کند و با خودم کلنجار می رفتم که شیخ مهدی اهل این کارها و فیلم بازی کردن برای #مردم نبود، هر طور در خانه #زندگی می کرد، بیرون هم همین بود، حالا چی شده که این کار را میکند؟!
🍃همین سوال باعث شد تا در یکی از سفرهای تبلیغی اش به زور همراهش بروم. وقتی به محل تبلیغ که روستای کوچکی بود رسیدیم تازه دو زاری ام افتاد. شیخ مهدی همیشه عادت داشت بین کارهایی که میخواهد انجام دهد، سخت ترین ها را انجام بدهد برای همین در تبلیغ هم روستاهایی را انتخاب می کرد که بر اثر تبلیغات #رژیم_شاهنشاهی ذهنیت منفی ای به دین و روحانیت داشتند تا آنجا که حتی حاضر نبودند نان خالی به #روحانی بفروشند و شیخ مهدی مجبور بود تا با همان نان خشک و پنیر روزگارش را بگذراند اما این هیچ تاثیری در تبلیغ او نداشت.
🍃 برای اهالی آن روستا در تبلیغ و تبیین دین آنچنان سنگ تمام می گذاشت که یادم هست وقتی ایام تبلیغ تمام شدمردم همان روستا آمدند و با اشک و آه و به اصرار از او خواستند تا باز هم به آنجا برود اما شیخ مهدی بنایش این بود که در آن روستا کارش را کرده و #علاقه را در اهالی ایجاد کرده، بقیه کار را یک نفر دیگر باید بیاید انجام دهد.
🍃برای همین سال بعد با وقت تبلیغی بعد می رفت به یک روستای صفر کیلومتر دیگر و روز از نو روزی از نو. بیخود نبود که شیخ مهدی شاه آبادی فرزند بزرگ استاد #عرفان حضرت امام رضوان الله علیهم آنطور چشم خدا را گرفت که با خلعت فاخر شهادت او را برای خودش جدا کرد.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#سیره_شهدا
#شهید_سیدعلی_هاشمی
#خاطرات_شهدا
#شهید_سیدعلی_هاشمی
🔰 در خیابانی عکس مدافع حرم شهید حججی را به دیوار زده بودند. گفتم: «علی اگر تو بری مدافع حرم بشی من مانعی نمیبینم، حتی خیلی دوست دارم و خوشحال میشم. برای من افتخاره تو مدافع حرم باشی.»
از خوشحالی خندید. دو بار پرسید: «اینو از ته دلت گفتی؟»
به نشانه رضایت لبخند زدم و سر تکان دادم. خیلی آرام و خوشحال شده بود. خیالش از من راحت شده بود، گفت: «من مدافع حرم نیستم ولی مدافع وطن هستم! درسته اونا از حرم حضرت زینب دفاع میکنن ولی منم با تمام وجودم از وطنم دفاع میکنم و هر لحظه امکان داره شهید بشم.»
▫️ خاطره ای از شهید مدافع وطن، #سیدعلی_هاشمی ، شهادت ۱۳۹۷/۴/۳ ، هنگ مرزی پیرانشهر، درگیری با گروه تروریستی پژاک
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#سبک_زندگی
#سیره_شهدا
شهید #حسن_آقاسی_زاده
🍃🍃🍃🍃🍃
بهترین دخترهای عالم حضرت زهرا (سلام الله عليها ) بود، بهترین پسرهای عالم و بهترین دامادها هم حضرت امیرالمومنین (علیه السلام ) بود. ببینید این ها چگونه ازدواج کردند؟ از دختر پیامبر تقلید کنید از امیرالمومنین (علیهالسلام)تقلید کنید.
مطلع عشق صفحه ۱۲۳
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
وقتی می اومد خونه دیگه نمیذاشت من کار کنم، زهرا رو میذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون غذامیداد، میگفتم : یکی از بچه هارو بده به من؛ بامهربونی میگفت نه، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی.
مهمون هم که می اومد، پذیرایی باخودش بود. دوستاش به شوخی میگفتند: مهندس که نباید توخونه کار کنه!.
میگفت:"من که از حضرت علی (علیهالسلام) بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا کمک نمیکردند؟
شهاب صفحه۷۴
#خانواده_قوی
شادی روح شهدا صلوات🌷
@fatholfotooh
#من_یک_بسیجی_ام
#سیره_شهدا
🌷🔰🌷🔰🌷🔰🌷
پيرمردي با محاسن سفيد و چهره اي گشاده وقتيكه آقامهدي به آن قسمت رسيد حاج امراله و هشت بسيجي جوان در حال خالي كردن بار كاميوني بودند كه تازه از راه رسيده بود و آذوقه آورده بود. حاج امراله كه از قيافه آقامهدي را نمي شناخت وقتي مي بيند ايشان در كناري ايستاده و آنها را تماشا مي كند داد مي زند جوان چرا همين طور كناري ايستاده اي و بر و بر ما را نگاه مي كني تا حالا نديده اي از كاميون بار خالي كنند
بيا بابا بيا اين گوني ها را تا انبار ببريم . آمدي اينجا كه كار كني يادت باشد از حالا بايد پا به پاي اين هشت نفر بارها را خالي كني فهميدي
و آقا مهدي با معصوميتي صميمي پاسخ مي دهد : بله چشم و بدون اينكه حتي ناله اي كند چابك و تند گونيها را خالي مي كند. نزديكي هاي ظهر طيب براي دادن آمار به حاج امراله آنجا مي آيد. بعد از سلام و احوال پرسي حاج امراله به او مي گويد يك بسيجي پركار امروز به ما كمك مي دهد نمي دانم از كدام قسمت است مي خواهم بروم و از بصيرتي بخواهم او را به قسمت ما منتقل كند. طيب مي پرسد حاج امراله كدام بسيجي و حاج امراله آقامهدي را نشان ميدهد. طيب متعجب مي شود و به سرعت به طرف آقامهدي مي دود و گوني را از روي شانه هاي او برمي دارد و بعد با ناراحتي به حاج امراله مي گويد : هيچ مي داني اين شخص كيست
آقامهدي است آقامهدي فرمانده مان حاج امراله و هشت بسيجي ديگر با تعجبي بغض آلود جلو مي آيند. آقامهدي بدون اينكه بگذارد آنها حرفي بزنند صورتشان را مي بوسد و مي گويد : حاج امراله من يك بسيجي ام .
تبريز ـ خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي
با تشكر از موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس لشكر 31 مكانيزه عاشورا
شادی روح شهدا ، صلوات🌷
@fatholfotooh
هدایت شده از ستاد مرکزی راهیان نور
🔰 #سیره_شهدا | #شهیدانه
🔻هاشم دو خصوصیت بارز داشت که در کمتر کسی پیدا میشود, دلسوزی و خیرخواهی؛ اگر کسی چیزی از او میخواست تمام سعی و تلاشش را میکرد تا او را به خواستهاش برساند.
📍هر کس هر کاری و مشکلی داشت وی اولین کسی بود که پیش قدم میشد. هیچ وقت خودش را دست بالا نمیگرفت اگر مجلس ترحیم برای فردی از اطرافیان برگزار میشد او در صف کمک رسانی حاضر میشد.
✍روایتی از مادر#شهید_هاشم_دهقانی_نیا
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
هدایت شده از ستاد مرکزی راهیان نور
🔰 #سیره_شهدا | #انس_باقرآن
🔻با حامد زیاد ماموریت رفتم، شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر میشدیم، میدیدم حامد هرشب بعد از اینکه از عملیات میومدیم، قبل از خواب یهو غیبش میزد، میرفتم و میدیدم یه گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغولِ خوندنِ قرآنه، بهش گفتم: حامدجون، خیلی بهت دقت کردم، تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن میخونی؟!
💠گفت: ببین داداش، قرآن رو بخون حتی شده شبی یهصفحه، اونوقته که تأثیرش رو تو زندگیت میبینی، این پیوسته قرآن خوندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت میکنه، نیازی نیست آنقدر بخونی که خسته بشی، تو بخون، شبی یهصفحه ولی بخون حتما، بعدها که حامد شهید شد، وسایل توی جیبش رو که درآوردم، وقتی دیدم ترکشها تمام وسایلش رو سوراخ کرده بود، بگذریم، از لحظه شهادتش به بعد تصمیم گرفتم قرآن رو بخونم، حتی یه صفحه!
شهید حامد سلطانی
📎 به روایت همرزم شهید
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
هدایت شده از ستاد مرکزی راهیان نور
🔰 #سیره_شهدا | #تصاویر_شهدا
🌟عکس شهدا همیشه در جیبهایش بوداز اروند برمیگشتیم. توی اتوبوس ایستاده بود و بلندگو را گرفته بود دستش. یک مشت عکس از جیبش درآورد و گفت: عکس شهدا را همراه داشته باشید. هر جا لازم شد دربیاورید و نشان بچهها دهید و در مورد شهدا صحبت کنید. خودش هم شروع کرد: این شهید سرش از بدنش جدا شده، این شهیدی است که وقتی در قبر میگذارندش میخندد... بعد هم عکسها را داد دست یکی از بچهها. عکسها دست به دست می گشت. حال و هوای بچهها عوض شده بود، شب، عکس شهدا، ذکر خاطره...
🔻تصادف که کرد، به بیمارستان بردند، پرستار جیبهایش را گشت، مانده بود این آدم کیست که جیبش به جای محتویات معمولی هر جیبی، پر است از عکس شهید.
🌷شهید حاج عبدالله ضابط 🌷
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
#سیره_شهدا
برنامه آن شب مانور شهری بود....
نا خواسته تیرش، یک چراغ روشنایی را شکاند.
تا صبح به خودش می پیچید، می گفت:« می ترسم امشب بمیرم و این حق به گردنم بماند!»
صبح اول وقت، رفت برای پرداخت پول چراغ تا چیزی از بیت المال به گردنش نباشد.
#شهید محمدمهدی علیمحمدی