فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#مسابقه_کتابخوانی #شماره28 #چایخانه 🔰 🔰 🔰 خاطره #یک_نفر_و_اینهمه_کار ۳ شستن تمام شده حالا نوبت پ
#مسابقه_کتابخوانی
#شماره28
#چایخانه
🔰 🔰 🔰
خاطره؛ عذری گچی
#شفا_و_درمان_با_جنگ ۱
... همسرم به اتاق آمد و گفت باید هرچه زودتر بلند شوی! کلی کار روی زمین مانده. یادت میاد از صبح تا شب چقدر با هم کار میکردیم.
تمام کارهایی که انجام داده بودیم از مقابل چشمم رژه رفتند گفتم: بله یادت هست چند بار با هم رفتیم تظاهرات؟ وقتی ساواک حمله کرد از هم جدا افتادیم. چه شبی بود آن شب. یک هفته مانده بود پیروزی انقلاب.
با مهربانی نگاهم کرد و گفت: تو شیر زنی، جای شیر روی تخت بیماری نیست.
خنده ام گرفت و گفتم اگر منظورت مقاومت در برابر آن ساواکی است، یاری خداوند بود.... هیچ وقت فرصت نشد یک چیز را برایت تعریف کنم... آن شب ما را که بردند تو اتاق رئیس، دیدم بعضی از خانم ها می لرزند. رفتم اول از همه ایستادم. رویم را هم کیپ گرفتم. به خانمها گفتم: نترسید ما خدا داریم اینها بنده اند.
ساواک گفت: پس به خدایتان بگویید نجاتتان دهد. فعلا که قدرت دست همین بنده است. از حالا که سرشب است باید تا صبح بیدار سرپا بایستید و من نگاهتان می کنم.
در جا نشستم روی زمیین... بقیه خواهران هم به پیروی از من، روی زمین نشستند. تا آن ساواکی خواست به ما اعتراض کند گفتم: نشستیم چون بی گناهیم.
خیابانها شلوغ شد، صدای الله اکبر از گوشه و کنار به گوش رسید. صداها نزدیک و نزدیک تر شد.
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃
مسابقه از کتاب چایخانه در دوم اسفند برگزار میشود
@fatholfotooh
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#مسابقه_کتابخوانی #شماره28 #چایخانه 🔰 🔰 🔰 خاطره؛ عذری گچی #شفا_و_درمان_با_جنگ ۱ ... همسرم به اتاق
#مسابقه_کتابخوانی
#شماره28
#چایخانه
🔰 🔰 🔰
#شفا_و_درمان_با_جنگ ۲
مامور رفت بیرون و بعد از دو ساعت برگشت و گفت: بروید بیرون. شما آزادید. گفتم :خدایم را دیدی!
همسرم گفت: این را نگفته بودی. بهشت زهرا را به یاد دارم زمانی که امام آمدند و تو در بهشتزهرا و مامور شده بوذی تا جسدهای انقلابیون آن را ندزدند و تا صبح نگهبانی میدادی. درس حدیث و قرآن در اشتهارد، آموزش کمک های اولیه و کمک در بیمارستان صحرایی کرخه. تو شبانه روز مبارزه کرده. سرسختی! نگذار این تخت زمینگیرت کند.
چشم هایم پر از اشک شد و شمرده شمرده گفتم: تلاشم را میکنم تا ببینم خدا چه میخواهد.
همسرم با جدیت نگاهم کرد و گفت: خدا هیچ وقت بنده اش را در سختی و بیماری نمیخواهد تو کمی هم باید خودت به خودت کمک کنی. راستی هرگز از بیمارستان صحرایی چیزی نگفتی! حالا که فرصتی دست داده، بگو ببینم آنجا چه گذشت؟
گفتم: آنجا سرهنگی بود که من همیشه به او اعتراض می کردم و میگفتم: آقا ما اینجا فقط داریم میخوریم و میخوابیم، کار نمیکنیم. جوابی داد که دگرگونم کرد گفت: خانم کمی فکر کنید میدانید معنی این حرفتان چیست، دعا کنید کار نباشد تمام وقت بخورید و بخوابید. کار باشد یعنی گروه گروه مجروح بیاورند، شهید بیاورند.
... شرمنده حرفی بودم که بدون فکر زده بودم. یک روز آقای سرهنگ آمد و گفت بیایید پایین که بازارتان داغ شد.
.. چه شبها و روزهای سختی بر من گذشت. شبها که می خوابیدیم گلوله های توپ از روی سرمان رد میشد. هر لحظه احساس می کردیم هدف بعدی توپ ما هستیم. بعد هم عضویت در سپاه و آن ماموریت و تصادف توی جاده بعد هم خانهنشین شدنم... از خودم بدم آمد گفتم: چرا نباید بتوانم راه بروم! کی کمرم خوب میشود. باز هم از خدا شفایم را خواستم و خوابیدم....
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃
مسابقه کتاب در دوم اسفند برگزار میشود
@fatholfitooh