فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
به روایت مادر #عارف_دوازده_ساله #شهید_رضا_پناهی 🌷🌷🌷 یک بار به خاطر کار زیاد مجبور شدم غذایی که رضا
به روایت مادر
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
مدرسه که میرفت برایش لقمه میگرفتم. پول توی جیبی هم بهش میدادم.
لقمه را داخل کیفش می گذاشت تا زنگ تفریح بخورد. یک روز متوجه شدم لقمه اش را انگار نخورده.
از او سوال کردم.
گفت: وقتی لقمه را در آوردم یکی از بچه ها ایستاده بود و من را نگاه میکرد من هم لقمه را به او دادم و بعدش باپولم دوتا نوشیدنی خریدم و باهم خوردیم.
گفتم: کار خوبی کردی مادر.
از اون روز به بعد برایش دوتا لقمه می گرفتم تا به هر کسی که دوست داشت بدهد.
ادامه دارد ...
@fatholfotooh
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
به روایت مادر #عارف_دوازده_ساله #شهید_رضا_پناهی 🌷🌷🌷 مدرسه که میرفت برایش لقمه میگرفتم. پول توی جی
به روایت مادر
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
یک روز آشفته به خانه آمد و گفت من تصمیم گرفتم به جبهه بروم اولش خیلی جدی نگرفتم ولی با اصرارهای فهمیدم روی تصمیمش مصمم است گفتم که هنوز کوچک با توجه به دست و پا گیر میشی نمیگم نرو بزار یکم بزرگتر که شدیم این وقت بر او به من گفت به شما ثابت خواهد کرد که اگر از نظر جسمی کوچک ولی قدرت این را دارم در جبهه با دشمنان بجنگنم
وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم و گفتم خدایا تو میدانی که رضای من چقدر عاشقت است اگر تو هم عاشق رضای من هستی به دل پدرش الهام کن که برای فرستادن رضا ، پیش قدم شود
🍃🍃🍃
یک روز به من گفت: مادر میتوانم بروم ولی رضایت قلبی شما و پدر برایم خیلی مهم است. به پدرش گفتم . وقتی موضوع را شنید بلافاصله گفت: راضی ام به رضای خدا.
رضا مال شماست نه مال من. رضا برای خداست
🍃🍃🍃
خواست برایش رضایت نامه بنویسم.
سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من چیزی ندارم که در راه تو ببخشم . رضا را به پیشگاه تو هدیه می کنم و برگه رضایت نامه را امضا کردم.
روز بعد به مدرسه رفتم تا برایش مرخصی تحصیلی بگیرم . مشکلی نبود ، اما در سپاه با اعزام رضا مخالفت کردند . با سماجتی که به خرج داد آنها را هم راضی کرد و برگه اعزام گرفت و او برای اولین بار در ۱۵ آبان ۶۱ به جبهه اعزام شد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
به روایت مادر #عارف_دوازده_ساله #شهید_رضا_پناهی 🌷🌷🌷 یک روز آشفته به خانه آمد و گفت من تصمیم گرفت
به روایت مادر
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
عصر روز جمعه بود از من خواست تا نوار کاست برای تهیه کنم و او را در خانه تنها بگذارم فکر کردم می خواهد چیزی بگوید که من ندانم رفتم از یکی از همسایه ها نوار گرفته و به رضا دادم با خودم بیرون رفتم تا برگردم صدایش را ضبط کرده بود به همراه وصیت نامه مکتوب ش به من تحویل داد و قسم داد که نوار تا بعد از شهادتش گوش نکنم من هم نوا را در جای پنهان کردم رضا قبل از اعزام پشت لباس ورزشی زردش نوشته مسافر کربلا
حضور رضا در جبهه به سایر به بقیه رزمندههای انرژی تازه بخشید در روحیه شان تقویت شد لباس اندازه تنش وجود نداشت.
ادامه دارد ....
@fatholfotooh
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
به روایت مادر #عارف_دوازده_ساله #شهید_رضا_پناهی 🌷🌷🌷 عصر روز جمعه بود از من خواست تا نوار کاست برا
به روایت مادر
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
حضور رضا در جبهه به سایر به بقیه رزمندههای انرژی تازه بخشید در روحیه شان تقویت شد لباس اندازه تنش وجود نداشت.
🍃🍃🍃
رضا با روحیه کودکانه خلاقیت بزرگی به خرج میداد. یکبار قوطی خالی کنسروها را که جمع کرده بود به دم گربهها بسته و در کوه رها کرده بود.
بعد هم به همه گفت سنگر بگیرید . وقتی گربه ها توی کوه میدویدند، صدای قوطی ها درمیآمد. دشمن فکر می کرد رزمنده ها هستند و کوه را به رگبار می بست. او با این کار می خواست مهمات دشمن هدر برود.
ادامه دارد....
@fatholfotooh
به روایت مادر
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
خیلی دست و دلباز بود. گاهی براش پول میفرستادم. یک بار که تلفنی صحبت کردیم گفت: مامان میشه این بار اگر خواستید پول بفرستید، یک مقدار هم برای یکی از هم همرزمهایم بفرستید.
دفعه بعد یک پاکت جداگانه برای دوستش گذاشتم و گفتم این هم برای دوستت.
او هم پاکت را به صورت پنهانی به او داده بود . رضا دستگیری از دیگران را خیلی دوست داشت.
سه ماه در جبهه بود وقتی برگشت لباس هایش را شستم شلوارش را کوتاه کردم پیراهنش را تنگ کردم اما برای اورکت ش کاری نتوانستم بکنم. اورکت مثل پالتو بود. برایش سه چهار تا زدم تازه دستش از آن بیرون می آمد.
ادامه دارد ...
@fatholfotooh
روایت مادرانه
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
از جبهه عکسی برایم فرستاد که چکمه هایش گلِی بود.
گفتم مامان تو که به نظافت و تمیزی خیلی اهمیت می دادی، چرا انقدر شلخته شدی⁉️ خندید و گفت: مامان فکر می کنی من توی کرج دارم قدم میزنم.
آنجا باران و سرما دارد. خاکش نرم است. وقتی آب می خورد مثل قیر به پا می چسبد. اگر چکمه نپوشم، گِل کفشم را از پایم در می آورد.
ادامه دارد....
@fatholfotooh
به روایت مادر
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
رضا قبل از تولدش به مرخصی آمد . خورشت فسنجان دوست داشت براش درست کردم. فرداش تولد ۱۲ سالگی اش بود و وارد ۱۳ سالگی می شد.
تا به حال برای جشن تولد نگرفته بودم. فامیلهای نزدیک را دعوت کردم کیک تولد خرید م
و اولین آخرین جشن تولد عمر رضا را گرفتیم. چهارشنبه آمد، جمعه برای بار دوم به جبهه اعزام شد.
گفتم مامان: بیشتر بمان شما که ۱۵ روز مرخصی داری.
گفت: از حال و هوای جبهه خبر ندارید اونجا دانشگاهه .
رضا خداحافظی کرد .
ز زیر قرآن ردش کردم.
آیینه گذاشتم.
آب آوردم.
صدقه کنار گذاشتم.
رضا گفت: مگه میخواهی مرا داماد کنی؟!⁉️ گفتم: مامان، تو الان داماد منی.
مامان جون، آب روشناییه .
این پول که می بینی صدقه است
آینه هم روی زیبای پسرم را منعکس می کنه.
بغلش کردم
بوسیدم
اما زدم زیر گریه
رضا هیچ وقت طاقت دیدن اشک های من را نداشت . نگاهی به چهره ام کرد . چشمانش پر از اشک شده بود.
گفت : مامان تورو به خدا بذار با خیال راحت برم.
بغلش کردم و دوباره بوسیدم.... هنوز گرمای آن لحظه در آغوش کشیدنش را در وجودم حس می کنم... رضا قد کشیده بود... زیباتر شده بود
ادامه دارد...
@fatholfotooh
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
به روایت مادر #عارف_دوازده_ساله #شهید_رضا_پناهی 🌷🌷🌷 رضا قبل از تولدش به مرخصی آمد . خورشت فسنجان
به روایت مادر
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
موقع رفتن وقتی داشت بند پوتینش را می بست گفت: نامه نفرستید برایم تا نامه بفرستم.
مامان، تا شما برام دعا نکنی و راضی نشوی به آرزویم نمیرسم.
من از خدا برایش خواستم گفتم ان شاءالله مثل حضرت قاسم شهید بشه. اگر آرزوش شهادته به آرزوش برسه.
سفارش کرد : گریه نکن. ناراحت نشو.
رضا از سن کودکی و وابستگی به سن نوجوانی و استقلال رسیده بود
🍃🍃🍃🍃🍃
همسایه روبروی من تو ب
چه کوچک داشته داداش میگفتند موقع خداحافظی که رضا می خواست به جبهه برود آنها را بوسید و به هر کدام یک تومان پول داد و گفت باید برای خودتان خوراکی بخرید رضا تا لحظه آخر هم حواسش به همه چیز بود.
ادامه دارد ...
@fatholfotooh
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
به روایت مادر #عارف_دوازده_ساله #شهید_رضا_پناهی 🌷🌷🌷 موقع رفتن وقتی داشت بند پوتینش را می بست گفت
به روایت مادر
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
دو روز بعد از تولد رضا خواب نبودم بیدار بودم دیدم رضا شهید شده. تصویر روی دیوار نقش بسته بود، درگیری شدیدی بود. رضا در همین سن و سال بود که شهید شد. آن موقع بدنم شروع کرد به لرزیدن .عرق سردی به تنم نشست، اما از ترس توی دلم آنچه دیده بودم به هیچکس نتوانستم چیزی بگویم. می دانستم رضای من شهید می شود
🍃🍃🍃
یکی از همرزمانش گفت: چند روز قبل از شهادت با هم رفتیم عکاسی ارتش، ۶ قطعه عکس انداخت یکی را امضا کرد در تاریخ ۱۲ بهمن ۶۱ و به من داد و گفت: من شهید می شوم
🍃🍃🍃
جبهه سمت چپ قصرشیرین، نزدیک ترین جایی بود که می شد دشمن را دید .
رضا قدش کوچک بود و نمیتوانست از سنگر دیده بانی دشمن را ببیند. جعبه مهمات گذاشتم تا بالا برود و مناطق دشمن را ببیند.
با دو نفر از رزمندهها که بعدها آنها هم شهید شدند رفتیم سنگر کناری تا برای شناسایی دشمن برنامهریزی کنیم. به رضا هم گفتم ما سنگر کناری مشغول هستیم.
🍃🍃🍃
صدای مهیب انفجار همه جا را گرفت.
فانوس سنگر خاموش شد.
گرد و غبار زیادی بود .
سه چهار دقیقه طول کشید تا خروجی را پیدا کنیم.
وقتی از سنگر بیرون زدیم، متوجه شدیم خمپاره به سنگر دیدهبانی اصابت کرده است.
همان جایی که من چند لحظه پیش با رضا صحبت میکردم.
به طرف سنگر دویدم.
پیکر رضا غرق در خون افتاده بود.
خمپاره به سرش خورده بود و بخشی از بالای سر را با خود برده بود .
۲۷ بهمن ۱۳۶۱ رضا وارد سن سیزده سالگی شده بود که به آرزویش رسید.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
به روایت مادر #عارف_دوازده_ساله #شهید_رضا_پناهی 🌷🌷🌷 دو روز بعد از تولد رضا خواب نبودم بیدار بودم
به روایت مادر
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
نادر شاکری نیا شهید شده بود .رضا به سردخانه رفت و او را زیارت کرد.
روز تدفین شهید، بالای درخت توت خشکیده رفت تا مراسم اش را ببیند.
نگاه میکرد و فقط اشک میریخت.
جای خالی کنار مزار شهید را نشانو داد و گفت: مامان جای من هم کنار این شهید است.
یک هفته بعد، رضا به جبهه اعزام شد.
بعد از شهادتش، پیکرش در همان امامزاده بی بی سکینه شهر کرج همان جایی که نشان داده بود دفن شد، اما به هیچ دلیلی.
فقط کار خدا بود.
🍃🍃🍃
بارها به من گفته بود، مامان اگر دلت گرفت، اگر آمدی سرمزارم، برای من گریه نکن. برای غریبی امام حسین علیه السلام و حضرت زینب گریه کن.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
به روایت مادر #عارف_دوازده_ساله #شهید_رضا_پناهی 🌷🌷🌷 نادر شاکری نیا شهید شده بود .رضا به سردخانه رف
به روایت مادر
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
زمان کودکی رضا روضه خوان سیدی هفته ای یکبار به کوچه ما می آمد و مدح و روضه امام حسین و حضرت ابوالفضل را میخواند. پنجره رو به کوچه را باز میکردم تا هر وقت آقاسید وارد کوچه شد، گوش کنیم. نزدیک خانه که میرسید رضا می گفت: مامان به من پول بده تا به آقاسید بدهم. رضا این کار را یاد گرفت و کار همیشگی اش بود.
از آن محل رفتیم و دیگر آن سید را ندیدیم. چند سال گذشت.
بعد از شهادت رضا اورکتش را برایم آوردند. دیدم هنوز مقداری پول خورد توی جیبش هست. آن را داخل کمد آویزان کردم.
همسایه مان از جنگزده های قصر شیرین بود که برای زندگی به این محل آمده بود. یک روز آمد پرسید: اورکت رضا را برایت آوردن؟
گفتم بله گفت توی جیبش پول خورده است گفتم: بله. چطور؟
گفت: دیشب خواب رضا را دیدم. به من گفت: به مادرم بگو پول خورد جیبم را به آن سید روضه خون محله سرآسیاب بدهد.
یک روز با همین خانم جلوی در حیاط ایستاده بودیم که صدای روضهخوانی آن سید به گوشم رسید. به سمت در رفتم و پول های خرد رضا را به او دادم. عکس رضا را جلوی در منزل دید و گفت این همان رضا کوچولو است!
گفتم: بله، شهید شد.
این پول داخل اورکت رضا هست و تبرکه.
همان جا ایستاد و گریه کرد.
گفتم: دلم گرفته است برایم روضه امام رضا بخوان.
و او شروع کرد به روضه خواندن .
ادامه دارد....
@fatholfotooh
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
به روایت مادر #عارف_دوازده_ساله #شهید_رضا_پناهی 🌷🌷🌷 زمان کودکی رضا روضه خوان سیدی هفته ای یکبار
#عارف_دوازده_ساله
#شهید_رضا_پناهی
🌷🌷🌷
رضا وصیتنامه اش را قبل از اعزام مخفیانه در نواری ضبط کرد و در گوشه ای پنهان کرد تا بعد از شهادتش خانواده اش گوش کنند:
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب با آگاهی کاملی که به شهادت دارم برای دفاع از اسلام و حیثیت انقلاب اسلامی و دفاع از مملکت اسلامی به فرمان بزرگ رهبر مسلمانان جهان و مرجع عالیقدر حضرت امام خمینی به جبهه حق علیه باطل شتافتم ، و امید است که خون ما نهال نو پای انقلاب اسلامی را بارور کند ، و شهادت ما موجب آگاهی و رشد فکری جامعه جهانی اسلام گردد.
از شما ملت قهرمان میخواهم که پشتیبان روحانیت مبارز و متعهد به اسلام باشید ، که همیشه به قول امام عزیزمان ، روحانیت است ، که تاکنون اسلام را ، زنده نگه داشته است ، و برادران سپاه و بسیج شما بعنوان بازوی مسلح ولایت فقیه و سربازان صدر اسلام را زنده کنید ، پس باید به وظیفه خطیری که دارید ، آگاه باشید ، و آن صیانت از اسلام عزیز است ، در این راه باید شب و روز برای رضای خداوند و حراست از دین خدا تلاش کرد.
همه ما مدیون این رهبری و این انقلاب هستیم و باید که این انقلاب را به اقصی نقاط دنیا صادر کرده ، و مقدمه ظهور حضرت مهدی ( عج ) را به فراهم درآوریم ..
از غیبت و تهمت و افترا دوری کنید و همه در یک صف آهنین برای خدا پیکار کنید و حالت جاذبه داشته باشید تا بتوانید افراد گمراه را به راه راست هدایت کنید ، این گفته امام بزرگوارمان را که فرموده اند ، وحدت کلمه داشته باشید ، در عمل پیاده کرده و همه به ریسمان الهی چنگ بزنید .
و چند سخن با مادرم صحبت می کنم :
مادر جان می دانم داغ فرزند برای مادر خیلی مشکل است ، ولی من از شما انتظار دارم که مانند بانوی بزرگوار اسلام یعنی حضرت زینب (س ) بر برابر مشکلات و داغ فرزندت مقاومت نموده و سکوت را تا حد امکان مراعات کرده تا دشمنان اسلام و منافقین بدانند که در هر زمانی مادرانی شیر زن چون شما پیرو زینب هستند ، و فرزندان خود را با افتخار هدیه به اسلام می کنند . مادرم قامتت را بلند گیر و ندای الله اکبر ، خمینی رهبر سر ده و سخن شهیدان راه خدا را به مردم برسان که همان سخن ما پیروی از قرآن و خدا می باشد ، مادرم کوه باش و چون کوه استقامت کن ، لحظه ای از نام و یاد خدا غافل نباش و در راه دین خدا بکوش ،که هر چه بکوشی باز کم است ف مادرم گریه نکن ، بخند و خوشحال باش زیرا در راه هدف مقدس گام برداشته و جان باخته ام .
مادر تو بوستان سبز وجود منی ، و من آن غنچه توام که توام پروریده ای مادرم ، سلام بر تو که بالاخره بر احساس مادرانه ات پیروز شدی ، و فرزندت را روانه میدان نبرد کفار با مسلمین کردی و گفتی که تو را در راه خدا هدیه انقلاب اسلامی می کنم ، و من به وجود تو افتخار می کنم که مادری از سلاله زهرا(س) هستی و یا عرض دیگر با پدر و مادرم و قوم و خویشان دارم که اگر من شهید شدم هیچ ناراحت نباشید و بر سر قبر من گریه نکنید ، زیرا کسی نبود که به سر قبر حسین (ع ) گریه کند و سخنی نیز با برادرم دارم ، ای برادر عزیز و از جان عزیزترم تو و همسالان تو آینده انقلاب هستید و شما وارث خون شهیدان میباشید ، تا می توانید دشمن ظالم باشید و یار مظلوم ، حضرت علی ( ع ) میباشید و حرف حق را بگویید اگر چه به ضررتان باشد و از رهبر عظیم الشأن انقلاب پیروی کنید که واقعا نایب امام زمان میباشد ، خداوند شما را پیروز و موفق گرداند .
و باری از امت مسلمان می خواهم که در همه کارهای خود خدا را در نظر بگیرند و هیچ گاه از امام امت و روحانیت مبارز و دولت اسلامی دست برندارند و این را باید بدانیم که اگر روزی روحانیت را کنار بگذاریم ، روشنفکران ( وابسته ) ما را وابسته به شرق و غرب می کنند چون قشر روحانیت تا به حال ثابت کرده اند از آیت الله کاشانی ، آیت الله شیخ فضل الله نوری ، و تا حال این را ثابت کرده اند و این انقلاب اسلامی را کهه برای شرق و غرب زیان زیادی به بار آورده را تا آخرین قطره خونمان حفظ می کنیم و به دنیا نشان بدهیم که اسلام اینست و این راه همیشه کمکمان می کند این در جبهه ثابت شده است که خداوند مومنین را یاری می کند .
دیگر عرضی ندارم ، والسلام و علیکم و رحمت ا...
وصیتنامه صوتی شهید رضا پناهی
https://www.aparat.com/v/ZV46W/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87_%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF_%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D9%BE%D9%86%D8%A7%D9%87%DB%8C