هدایت شده از ریحانه
⚫️ تلخترین شبها ⚫️
🌺 رهبر انقلاب: در یازدهم ماه محرم یکی از عظیمترین فاجعههای تاریخ اسلام به وقوع پیوست.
▪️ کسانی از خاندان نبوت اسیر شدند که عزیزترین و شریف ترین انسانهای تاریخ اسلام بودند.
▪️ زنانی در جمع هیأت اسراء وجود داشتند که شأن شرف آنها در جامعه اسلامی آن روز نظیر نداشت
▪️ و کسانی این عزیزان را به اسارت گرفتند که از خبیث ترین و پلیدترین انسان های زمان خودشان بودند. ۱۳۶۸/۰۵/۲۳
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا ابالفضل العباس علیه السلام،
کربلا که تمام نشده است
ما تشنگان تاریخ حسینی منتظريم تا سقا سیرابمان کند و به کربلای وجودمان برساند.
نثار شهدای دشت کربلا صلوات.🌷
https://film.razavi.ir/Portal/home/?videoondemand/1693/132296/1527670/
فیلم زندگی و خاطرات تنها شهید #خادم_رضوی در عاشورای سال ۷۳
#حاج_رحیم_خوش_گفتار
همیشه وصیتنامه اش زیر سرش بود
مراسم نذری پزان منزل اقوام داشتند ولی حاج رحیم گفت اول باید بروم حرم و به برادر شهيدش پیوست
انتخاب که شوی، پای ضریح امام رضا علیه السلام کربلایت می شود و روز عاشورا، عاشورایت رقم می خورد.
هدیه به روح شهدا صلوات.🌷
animation.gif
915K
چهل قدم تا اربعین
ما در طول زندگی همواره تشنه می شویم ولی گاهی یادمان میرود باید سیراب، آب شویم و به دنبال چیزی مشابه آن هستیم. در زندگی معنوی هم باید به چشمه جوشان متصل بود نه سراب.
چقدر #تشنه_محبت_حسینیم؟
عطش داری؟
گفتن #سلام_بر_حسین بعد از آب خوردن
#تمرین_سی_یکم
#تمرین
💢💠 در هر تمرین از مقدار کم شروع کنیم ولی مستمر💢💠
تا به حال ۳۰ کار عملی را تمرین کردیم عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند از تمرین آخر شروع کنند
#تمرین_اول
استفاده از #عکس_شهدا در محیط های مختلف
#تمرین_دوم
گرفتن #جای_معنوی در مجالس اباعبدالله برای شهدا
#تمرین_سوم
استفاده صحیح از #نان و #اسراف_نکردن
#تمرین_چهارم
#رساندن افراد با وسیله نقلیه
#تمرین_پنجم
#سلام_روزانه_به_اهل_بیت
#تمرین_ششم
#رضایت_خدا_در_کارها
#تمرین_هفتم
بیشتر اوقات #باوضو باشیم.
#تمرین_هشتم
توجه به #وقت_اذان
#تمرین_نهم
توجه به #نماز_اول_وقت
#تمرین_دهم
#نماز_جماعت در هفته #یک_نماز_را_به_جماعت_بخوانیم.
#تمرین_یازدهم
#توجه_به_نمازی که می خوانیم.
#تمرین_دوازدهم
#لبخند_زدن
#تمرین_سیزدهم
#یک_دوست_شهید پیدا کنیم.
#تمرین_چهاردهم
وصیت شهدا#برادرم_نگاهت
#خواهرم_حجابت
#تمرین_پانزدهم
#اسراف نکردن در #آب
#تمرین_شانزدهم
هنگام #اذان هر کجا که هستید #اذان_بگویید
#تمرین_هفدهم
ایام فاطمیه🏴#جای_معنوی به نیت شهدا
#تمرین_هجدهم
هر سفره #هفت_سین یک #ستاره (عکس شهید)
#تمرین_نوزدهم
#۱۴روز_نوروز توسل به #۱۴معصوم
#تمرین_بیستم
#دیدار_خانواده_شهدا
#تمرین_بیست_یکم
#عهد_با_صاحب_الزمان عجل الله فرجه (مانع ظهور نباشیم)
#تمرین_بیست_دوم
#کالای_خارجی_نمی_خريم
#تمرین_بیست_سوم
#ثواب_تلاوت_قرآن_به_شهدا و جای معنوی
#تمرین_بیست_چهارم
#مطالعه_با_تفکر زندگی شهدا
#تمرین_بیست_پنجم
#نیت در کارها رضای خدا
#تمرین_بیست_ششم
#بی_توقع
#تمرین_بیست_هفتم
#دستمال_اشک بر حسین علی
#تمرین_بیست_هشتم
#در_لحظه_زندگی_کردن
#وظیفه_شناسی
#تمرین_بیست_نهم #غرور_ممنوع⛔️
#تمرین_سی_ام
#حق_همسایه
#تمرین_سی_یکم
#گفتن_سلام_بر_حسین بعد از آب خوردن
♦️♦️ مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح که یکی از مدیران کانال فتح الفتوح بود برادر جانباز حاج محمد #صباغیان در طراحی این تمرین ها نظر داشتند
ان شاءالله #ادامه_راه برایشان صدقه جاریه باشد.
#اهل_عمل_باشیم
@fatholfotooh
#فوری
#درخواست_همسر_شهید مدافع حرم
همسرش که رفت تنها شد و نام همسر شهید مدافع حرم زینت بخش لحظه هایش گشت اما دلخوشی اش پدرش هست
دو روز است پدر را ندیده و دخترها بابایی هستند
و امروز در حادثه اهواز در جایگاه محل رژه بوده است
و حالا خبری نیست
دلشوره ها تازیانه است بر این لحظه های بیخبری
به حرمت حضرت رقيه همه کسانی که این پیام را میخوانند برای سلامتی این سردار گمنام دعا کنند
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#فوری #درخواست_همسر_شهید مدافع حرم همسرش که رفت تنها شد و نام همسر شهید مدافع حرم زینت بخش لحظه های
#توجه
به دعای خیر همه همراهان این سرباز گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه سلامت هستند
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 8️⃣2️⃣
اوضاع شهر روز به روز خراب تر می شد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود.
مواد غذایی پیدا نمی شد، نان گیر نمی آمد.
حمله عراقی ها هم هر روز سنگین تر می شد، مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان سنگر ساخته بودند و در سنگرها زندگی می کردند. ولی ما سنگر نداشتیم، توی خانه شرکتی خودمان زندگی می کردیم. حیاط سیمانی خانه زیر دوده سیاه پیدا نبود. مخزن های نفت پالایشگاه آتش گرفته بودند و شبانه روز در حال سوختن بودند و دوده سیاه آنها حیاط همه خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود.
یکی از روزهای آخر مهرماه، مهران و مهرداد دوتایی با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر بروید. من و مادرم مخالفت کردیم. مهرداد گفت: شما که مخالفت می کنید، اگر عراقی ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه می کنید؟ من گفتم: توی باغچهٔ خانه گودالی بکنید، ما را در گودال خاک کنید. آن روز مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند.
مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند، بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند.
مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند ، مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند.
من تسلیم شده بودم و با دخترها حرف میزدم که آنها را راضی به رفتن کنم. اما دخترها مرتب گریه می کردند و اعتراض داشتند. مینا که عصبانی تر از بقیهٔ دخترها بود، شروع به داد و فریاد کرد و گفت: من از شهرم فرار نمی کنم، میخواهم بمانم و دفاع کنم. مهرداد، که از دست دخترها عصبانی بود و غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها دست عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد.
مهرداد با عصبانیت آن چنان لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد.
روز خیلی بدی بود؛ حمله دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهر و برادرها یک طرف دیگر، اعصاب همهٔ ما خرد شده بود. در طی همه سال هایی که آبادان زندگی کردیم، هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود. تا یادم می آمد، پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام می گذاشتند.
اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک طرف. تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند.،در همه سال های زندگی مان حتی یک مسافرت نرفته بودیم.
همهٔ خوشی ما همان خانه و محله و شهر خودمان بود، کسی را هم نداشتیم که خانه اش برویم.
تنها عمه بچه ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود، در ماهشهر زندگی می کرد. او هشت تا بچه داشت. هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم.
خانه فامیل های بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم، حالا با این وضع باید همهٔ ما به عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جاهایی می رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم.
ما دلخوشی به آینده داشتیم، فقط چند دست لباس برداشتیم ،به این امید بودیم که جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می شود و به خانهٔ خودمان برمی گردیم.
فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند.
تا لحظه آخر کتاب مفاتیح در دستشان بود و دعا میخواندند و از خدا می خواستند که یک اتفاقی بیفتد، معجزه ای بشود که ما از آبادان بیرون نرویم. غم سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود. حرف نمی زد ،چون کوچک ترین دختر بود، به خودش اجازه نمی داد که خیلی مخالفت کند.
سنش کم بود و میدانست کسی به او اجازه ماندن نمی دهد.
ادامه دارد...